عمل دلربا. دلربائی. ربایندگی دل. جلب قلوب: نه عودی که خوش دم بسوزی چوعاشق اگرچون شکر دلربایی نیابی. خاقانی. چشم تو ز بهر دلربایی در کردن سحر ذوفنون باد. حافظ. ، معشوق بودن. محبوب بودن: دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند خواجه آن است که باشد غم خدمتکارش. حافظ
عمل دلربا. دلربائی. ربایندگی دل. جلب قلوب: نه عودی که خوش دم بسوزی چوعاشق اگرچون شکر دلربایی نیابی. خاقانی. چشم تو ز بهر دلربایی در کردن سحر ذوفنون باد. حافظ. ، معشوق بودن. محبوب بودن: دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند خواجه آن است که باشد غم خدمتکارش. حافظ
آنچه از خواسته و کالا که مال انسان باشد، سرمایه، ثروت، تمول، وزارتخانه یا اداره ای که مالیات ها را وصول می کند و به امور درآمد و هزینۀ کشور رسیدگی می کند، مالیه، نوعی از پارچۀ ابریشمی موج دار
آنچه از خواسته و کالا که مال انسان باشد، سرمایه، ثروت، تمول، وزارتخانه یا اداره ای که مالیات ها را وصول می کند و به امور درآمد و هزینۀ کشور رسیدگی می کند، مالیه، نوعی از پارچۀ ابریشمی موج دار
دل ربا. دلرباینده. ربایندۀ دل. که دلها رباید. مطلوب. که عاشق سازد. که شیفته کند. با حالتی ازطنازی و کشی و زبیایی که دل را بریاید: تو سرو جوبیاری تو لالۀ بهاری تو یار غمگساری تو حور دلربایی. فرخی. شاه اندرین سرای نشسته به صدر ملک وز هر دو سوی او همه ترکان دلربای. فرخی. ای یار دلربا هلا خیز و می بیار می ده مرا و گیر یکی تنگ در کنار. منوچهری. کنیزان یکی خیل پیشش بپای پری فش همه گلرخ و دلربای. اسدی. بنزد پدر شد بت دلربای نشستند و راندند هرگونه رای. اسدی. خواهمت آن چنان که رای بود نوعروسی که دلربای بود. نظامی. جوانان گرچه خوب و دلربایند ولیکن در وفا با کس نپایند. سعدی. ای پسر دلربای وی قمر دلپذیر از همه باشد گریزوز تو نباشد گزیر. سعدی. ، زیبا. مرغوب. جذاب. بامرغوبیت. باجذابیت: هیهات که روی دلربایت با ما به وصال رای دارد. خاقانی. سر و تاج آن پیکر دلربای برآورده تا طاق گنبدسرای. نظامی. ، معشوق. محبوب: گفتم چه چاره سازم ای دلربای من کز درد و رنج تو دل من گشت پر ز خون. سوزنی. چنانکه من ز دل و جان خویش بی خبرم تو از جمال خود ای دلربای بی خبری. سوزنی. عشق را مرتبت نداند آنک که چه با دلربای دم نزده است. خاقانی. آنکو چو تودلربای دارد بر فرق زمانه پای دارد. خاقانی. - دلربای روح بخش، کنایه از مرد کامل و مرشد راه دان. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) : دل مدزد از دلربای روح بخش که سوارت می کند بر پشت رخش. مولوی
دل ربا. دلرباینده. ربایندۀ دل. که دلها رباید. مطلوب. که عاشق سازد. که شیفته کند. با حالتی ازطنازی و کشی و زبیایی که دل را بریاید: تو سرو جوبیاری تو لالۀ بهاری تو یار غمگساری تو حور دلربایی. فرخی. شاه اندرین سرای نشسته به صدر ملک وز هر دو سوی او همه ترکان دلربای. فرخی. ای یار دلربا هلا خیز و می بیار می ده مرا و گیر یکی تنگ در کنار. منوچهری. کنیزان یکی خیل پیشش بپای پری فش همه گلرخ و دلربای. اسدی. بنزد پدر شد بت دلربای نشستند و راندند هرگونه رای. اسدی. خواهمت آن چنان که رای بود نوعروسی که دلربای بود. نظامی. جوانان گرچه خوب و دلربایند ولیکن در وفا با کس نپایند. سعدی. ای پسر دلربای وی قمر دلپذیر از همه باشد گریزوز تو نباشد گزیر. سعدی. ، زیبا. مرغوب. جذاب. بامرغوبیت. باجذابیت: هیهات که روی دلربایت با ما به وصال رای دارد. خاقانی. سر و تاج آن پیکر دلربای برآورده تا طاق گنبدسرای. نظامی. ، معشوق. محبوب: گفتم چه چاره سازم ای دلربای من کز درد و رنج تو دل من گشت پر ز خون. سوزنی. چنانکه من ز دل و جان خویش بی خبرم تو از جمال خود ای دلربای بی خبری. سوزنی. عشق را مرتبت نداند آنک که چه با دلربای دم نزده است. خاقانی. آنکو چو تودلربای دارد بر فرق زمانه پای دارد. خاقانی. - دلربای روح بخش، کنایه از مرد کامل و مرشد راه دان. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) : دل مدزد از دلربای روح بخش که سوارت می کند بر پشت رخش. مولوی
منسوب به کهربا. (ناظم الاطباء) ، به رنگ کهربا. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چهره از بیم کهربایی گشته. (ظفرنامه از امثال و حکم ص 1476) ، (اصطلاح فیزیک) مغناطیسی. (فرهنگ فارسی معین)
منسوب به کهربا. (ناظم الاطباء) ، به رنگ کهربا. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چهره از بیم کهربایی گشته. (ظفرنامه از امثال و حکم ص 1476) ، (اصطلاح فیزیک) مغناطیسی. (فرهنگ فارسی معین)