دل ربا. دلرباینده. ربایندۀ دل. که دلها رباید. مطلوب. که عاشق سازد. که شیفته کند. با حالتی ازطنازی و کشی و زبیایی که دل را بریاید: تو سرو جوبیاری تو لالۀ بهاری تو یار غمگساری تو حور دلربایی. فرخی. شاه اندرین سرای نشسته به صدر ملک وز هر دو سوی او همه ترکان دلربای. فرخی. ای یار دلربا هلا خیز و می بیار می ده مرا و گیر یکی تنگ در کنار. منوچهری. کنیزان یکی خیل پیشش بپای پری فش همه گلرخ و دلربای. اسدی. بنزد پدر شد بت دلربای نشستند و راندند هرگونه رای. اسدی. خواهمت آن چنان که رای بود نوعروسی که دلربای بود. نظامی. جوانان گرچه خوب و دلربایند ولیکن در وفا با کس نپایند. سعدی. ای پسر دلربای وی قمر دلپذیر از همه باشد گریزوز تو نباشد گزیر. سعدی. ، زیبا. مرغوب. جذاب. بامرغوبیت. باجذابیت: هیهات که روی دلربایت با ما به وصال رای دارد. خاقانی. سر و تاج آن پیکر دلربای برآورده تا طاق گنبدسرای. نظامی. ، معشوق. محبوب: گفتم چه چاره سازم ای دلربای من کز درد و رنج تو دل من گشت پر ز خون. سوزنی. چنانکه من ز دل و جان خویش بی خبرم تو از جمال خود ای دلربای بی خبری. سوزنی. عشق را مرتبت نداند آنک که چه با دلربای دم نزده است. خاقانی. آنکو چو تودلربای دارد بر فرق زمانه پای دارد. خاقانی. - دلربای روح بخش، کنایه از مرد کامل و مرشد راه دان. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) : دل مدزد از دلربای روح بخش که سوارت می کند بر پشت رخش. مولوی
دل ربا. دلرباینده. ربایندۀ دل. که دلها رباید. مطلوب. که عاشق سازد. که شیفته کند. با حالتی ازطنازی و کشی و زبیایی که دل را بریاید: تو سرو جوبیاری تو لالۀ بهاری تو یار غمگساری تو حور دلربایی. فرخی. شاه اندرین سرای نشسته به صدر ملک وز هر دو سوی او همه ترکان دلربای. فرخی. ای یار دلربا هلا خیز و می بیار می ده مرا و گیر یکی تنگ در کنار. منوچهری. کنیزان یکی خیل پیشش بپای پری فش همه گلرخ و دلربای. اسدی. بنزد پدر شد بت دلربای نشستند و راندند هرگونه رای. اسدی. خواهمت آن چنان که رای بود نوعروسی که دلربای بود. نظامی. جوانان گرچه خوب و دلربایند ولیکن در وفا با کس نپایند. سعدی. ای پسر دلربای وی قمر دلپذیر از همه باشد گریزوز تو نباشد گزیر. سعدی. ، زیبا. مرغوب. جذاب. بامرغوبیت. باجذابیت: هیهات که روی دلربایت با ما به وصال رای دارد. خاقانی. سر و تاج آن پیکر دلربای برآورده تا طاق گنبدسرای. نظامی. ، معشوق. محبوب: گفتم چه چاره سازم ای دلربای من کز درد و رنج تو دل من گشت پر ز خون. سوزنی. چنانکه من ز دل و جان خویش بی خبرم تو از جمال خود ای دلربای بی خبری. سوزنی. عشق را مرتبت نداند آنک که چه با دلربای دم نزده است. خاقانی. آنکو چو تودلربای دارد بر فرق زمانه پای دارد. خاقانی. - دلربای روح بخش، کنایه از مرد کامل و مرشد راه دان. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) : دل مدزد از دلربای روح بخش که سوارت می کند بر پشت رخش. مولوی
عمل دلربا. دلربائی. ربایندگی دل. جلب قلوب: نه عودی که خوش دم بسوزی چوعاشق اگرچون شکر دلربایی نیابی. خاقانی. چشم تو ز بهر دلربایی در کردن سحر ذوفنون باد. حافظ. ، معشوق بودن. محبوب بودن: دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند خواجه آن است که باشد غم خدمتکارش. حافظ
عمل دلربا. دلربائی. ربایندگی دل. جلب قلوب: نه عودی که خوش دم بسوزی چوعاشق اگرچون شکر دلربایی نیابی. خاقانی. چشم تو ز بهر دلربایی در کردن سحر ذوفنون باد. حافظ. ، معشوق بودن. محبوب بودن: دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند خواجه آن است که باشد غم خدمتکارش. حافظ
دربا. دربایست. دروایست. ضروری و مایحتاج. (برهان). محتاج الیه. لازم. از ضروریات. اندربای: از همه شاهان امروز که دانی جز او مملکت را و بزرگی و شهی را دربای. فرخی. بدمهر بتی و سنگدل یاری لیکن چو دل و چو دیده دربایی. فرخی. اکنون آنچه دربای است در این باب، درخواهم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 413). همه کار فغفور و زیبای اوی بیاراست آن رسم دربای اوی. اسدی. به دربای آن سرو یازنده بالا کف راد خود را سوی کیسه یازی. سوزنی. نیستم بی جمال تو سر چشم ای جهان را چو چشم سر دربای. رضی نیشابوری. آنکه چون مردمک دیده بود پیوسته فتح را در صف کین میر سپاهش دربای. سیف اسفرنگی. ، سزاواری. شایستگی. لیاقت. (ناظم الاطباء)
دربا. دربایست. دروایست. ضروری و مایحتاج. (برهان). محتاج الیه. لازم. از ضروریات. اندربای: از همه شاهان امروز که دانی جز او مملکت را و بزرگی و شهی را دربای. فرخی. بدمهر بتی و سنگدل یاری لیکن چو دل و چو دیده دربایی. فرخی. اکنون آنچه دربای است در این باب، درخواهم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 413). همه کار فغفور و زیبای اوی بیاراست آن رسم دربای اوی. اسدی. به دربای آن سرو یازنده بالا کف راد خود را سوی کیسه یازی. سوزنی. نیستم بی جمال تو سر چشم ای جهان را چو چشم سر دربای. رضی نیشابوری. آنکه چون مردمک دیده بود پیوسته فتح را در صف کین میر سپاهش دربای. سیف اسفرنگی. ، سزاواری. شایستگی. لیاقت. (ناظم الاطباء)