ده کوچکی است از دهستان رابر بخش بافت شهرستان سیرجان. واقع در 38هزارگزی شمال خاوری بافت و سر راه مالرو رابر به سید مرتضی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ده کوچکی است از دهستان رابر بخش بافت شهرستان سیرجان. واقع در 38هزارگزی شمال خاوری بافت و سر راه مالرو رابر به سید مرتضی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دل بازی. حالت و چگونگی دل باخته. (یادداشت مرحوم دهخدا). دل باختگی: نخست با تو به دلبازی اندرآمده ام چو دل نماند تن دردهم به جانبازی. سوزنی. رجوع به دلباز و دل باختگی شود، تهور و گستاخی. (ناظم الاطباء)
دل بازی. حالت و چگونگی دل باخته. (یادداشت مرحوم دهخدا). دل باختگی: نخست با تو به دلبازی اندرآمده ام چو دل نماند تن دردهم به جانبازی. سوزنی. رجوع به دلباز و دل باختگی شود، تهور و گستاخی. (ناظم الاطباء)
دل ربا. دلرباینده. ربایندۀ دل. که دلها رباید. مطلوب. که عاشق سازد. که شیفته کند. با حالتی ازطنازی و کشی و زبیایی که دل را بریاید: تو سرو جوبیاری تو لالۀ بهاری تو یار غمگساری تو حور دلربایی. فرخی. شاه اندرین سرای نشسته به صدر ملک وز هر دو سوی او همه ترکان دلربای. فرخی. ای یار دلربا هلا خیز و می بیار می ده مرا و گیر یکی تنگ در کنار. منوچهری. کنیزان یکی خیل پیشش بپای پری فش همه گلرخ و دلربای. اسدی. بنزد پدر شد بت دلربای نشستند و راندند هرگونه رای. اسدی. خواهمت آن چنان که رای بود نوعروسی که دلربای بود. نظامی. جوانان گرچه خوب و دلربایند ولیکن در وفا با کس نپایند. سعدی. ای پسر دلربای وی قمر دلپذیر از همه باشد گریزوز تو نباشد گزیر. سعدی. ، زیبا. مرغوب. جذاب. بامرغوبیت. باجذابیت: هیهات که روی دلربایت با ما به وصال رای دارد. خاقانی. سر و تاج آن پیکر دلربای برآورده تا طاق گنبدسرای. نظامی. ، معشوق. محبوب: گفتم چه چاره سازم ای دلربای من کز درد و رنج تو دل من گشت پر ز خون. سوزنی. چنانکه من ز دل و جان خویش بی خبرم تو از جمال خود ای دلربای بی خبری. سوزنی. عشق را مرتبت نداند آنک که چه با دلربای دم نزده است. خاقانی. آنکو چو تودلربای دارد بر فرق زمانه پای دارد. خاقانی. - دلربای روح بخش، کنایه از مرد کامل و مرشد راه دان. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) : دل مدزد از دلربای روح بخش که سوارت می کند بر پشت رخش. مولوی
دل ربا. دلرباینده. ربایندۀ دل. که دلها رباید. مطلوب. که عاشق سازد. که شیفته کند. با حالتی ازطنازی و کشی و زبیایی که دل را بریاید: تو سرو جوبیاری تو لالۀ بهاری تو یار غمگساری تو حور دلربایی. فرخی. شاه اندرین سرای نشسته به صدر ملک وز هر دو سوی او همه ترکان دلربای. فرخی. ای یار دلربا هلا خیز و می بیار می ده مرا و گیر یکی تنگ در کنار. منوچهری. کنیزان یکی خیل پیشش بپای پری فش همه گلرخ و دلربای. اسدی. بنزد پدر شد بت دلربای نشستند و راندند هرگونه رای. اسدی. خواهمت آن چنان که رای بود نوعروسی که دلربای بود. نظامی. جوانان گرچه خوب و دلربایند ولیکن در وفا با کس نپایند. سعدی. ای پسر دلربای وی قمر دلپذیر از همه باشد گریزوز تو نباشد گزیر. سعدی. ، زیبا. مرغوب. جذاب. بامرغوبیت. باجذابیت: هیهات که روی دلربایت با ما به وصال رای دارد. خاقانی. سر و تاج آن پیکر دلربای برآورده تا طاق گنبدسرای. نظامی. ، معشوق. محبوب: گفتم چه چاره سازم ای دلربای من کز درد و رنج تو دل من گشت پر ز خون. سوزنی. چنانکه من ز دل و جان خویش بی خبرم تو از جمال خود ای دلربای بی خبری. سوزنی. عشق را مرتبت نداند آنک که چه با دلربای دم نزده است. خاقانی. آنکو چو تودلربای دارد بر فرق زمانه پای دارد. خاقانی. - دلربای روح بخش، کنایه از مرد کامل و مرشد راه دان. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) : دل مدزد از دلربای روح بخش که سوارت می کند بر پشت رخش. مولوی
عمل دلربا. دلربائی. ربایندگی دل. جلب قلوب: نه عودی که خوش دم بسوزی چوعاشق اگرچون شکر دلربایی نیابی. خاقانی. چشم تو ز بهر دلربایی در کردن سحر ذوفنون باد. حافظ. ، معشوق بودن. محبوب بودن: دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند خواجه آن است که باشد غم خدمتکارش. حافظ
عمل دلربا. دلربائی. ربایندگی دل. جلب قلوب: نه عودی که خوش دم بسوزی چوعاشق اگرچون شکر دلربایی نیابی. خاقانی. چشم تو ز بهر دلربایی در کردن سحر ذوفنون باد. حافظ. ، معشوق بودن. محبوب بودن: دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند خواجه آن است که باشد غم خدمتکارش. حافظ
شغل و منصب نگهبانی در و قاپوچی گری. (ناظم الاطباء). دربان بودن. بوابت. حجابت. حجبه: وگر فغفور چینی را دهد منشور دربانی به سنباده حروفش را بسنباند در احداقش. منوچهری. یهودآسا غیاری دوز بر کتف مسلمانان اگرشان بر در اغیار دین بینی به دربانی. خاقانی. و راجع به شغل دربانی و حجابت در دربارهای اسلامی رجوع به تاریخ تمدن اسلامی جرجی زیدان ج 1 ص 200 و ترجمه فارسی آن ج 1 ص 252 شود. - دربانی کردن، حاجبی و بوابی کردن. نگهبانی از در و ورودگاه بزرگان کردن: چو طاوس بهشت آید پدیدار بجای حلقه دربانی کند مار. نظامی. سدانه، سدن، دربانی کردن کعبه یا بتخانه. (از منتهی الارب). - دربانی نمودن، حراست کردن از در و نگهبانی نمودن آن. (از ناظم الاطباء)
شغل و منصب نگهبانی در و قاپوچی گری. (ناظم الاطباء). دربان بودن. بِوابَت. حِجابَت. حِجبَه: وگر فغفور چینی را دهد منشور دربانی به سنباده حروفش را بسنباند در احداقش. منوچهری. یهودآسا غیاری دوز بر کتف مسلمانان اگرشان بر در اغیار دین بینی به دربانی. خاقانی. و راجع به شغل دربانی و حجابت در دربارهای اسلامی رجوع به تاریخ تمدن اسلامی جرجی زیدان ج 1 ص 200 و ترجمه فارسی آن ج 1 ص 252 شود. - دربانی کردن، حاجبی و بوابی کردن. نگهبانی از در و ورودگاه بزرگان کردن: چو طاوس بهشت آید پدیدار بجای حلقه دربانی کند مار. نظامی. سِدانَه، سَدن، دربانی کردن کعبه یا بتخانه. (از منتهی الارب). - دربانی نمودن، حراست کردن از در و نگهبانی نمودن آن. (از ناظم الاطباء)
اگر کسی بیند که دربانی می کرد، دلیل که جاجتی که دارد روا شود، از مردی بزرگ و عزت و جاه یابد. اگر بیند که دربانی میکرد و در نبود، دلیل که خاص و مقرب پادشاه شود. اگربیند که پادشاه او را از دربانی معزول کرد، تاویلش به خلاف این است. محمد بن سیرین
اگر کسی بیند که دربانی می کرد، دلیل که جاجتی که دارد روا شود، از مردی بزرگ و عزت و جاه یابد. اگر بیند که دربانی میکرد و در نبود، دلیل که خاص و مقرب پادشاه شود. اگربیند که پادشاه او را از دربانی معزول کرد، تاویلش به خلاف این است. محمد بن سیرین