جدول جو
جدول جو

معنی دلجی - جستجوی لغت در جدول جو

دلجی
(دَ)
احمد بن علی بن عبدالله دلجی، ملقب به شهاب الدین. از فاضلان مصر در قرن نهم هجری قمری بود. در فلسفه دستی داشت و به تهمت زندقه او را مهدورالدم شمردند. وی مردم را خوار می شمرد و غالباً آنانرا استهزاء می کرد. دلجی به سال 838 هجری قمری در قاهره درگذشت. او راست: الفلاکه و المفلوکون، الجمع بین التوسط للاذرعی و الخادم للزرکشی. (از الاعلام زرکلی ج 1 ص 172 از الضوءاللامع و القلائد الجوهریه)
احمد بن عبدالله ، مکنی به ابوالقاسم. فاضل قرن چهارم هجری قمری رجوع به احمد (ابن عبدالله...) در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
دلجی
هر پارچه ای که رنگ های آن به طور مساوی نقش شده باشد
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دلجو
تصویر دلجو
(دخترانه)
زیبا و پسندیده، غمخوار، تسلی دهنده دل، معشوق
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دلگی
تصویر دلگی
شکمو بودن، دله بودن، کنایه از هرزه بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الجی
تصویر الجی
آنچه از مال و اسیر که از غارت و تاخت و تاز در سرزمین دیگران به دست بیاورند، الجه، الجا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دلجو
تصویر دلجو
دلخواه، پسندیده، شایسته، نوازش کننده، تسلی دهنده، مهربان
فرهنگ فارسی عمید
(دَ ظا)
رجل دلظی و بلزی، شخص ستبر و قوی هیکل و چهارشانه. (از ذیل اقرب الموارد) (از لسان)
لغت نامه دهخدا
(زَ گِ رِ تَ/ تِ)
دلجو. دلجوینده. جویندۀ دل. استمالت کننده. تسلی دهنده و آرامش دهنده:
زباغ عافیت بویی ندارم
که دل گم گشت و دلجویی ندارم.
خاقانی.
نظر بردار خاقانی ز دونان
جگر می خور که دلجویی نمانده است.
خاقانی.
، مرغوب. پسندیده. شایسته. موافق. (از ناظم الاطباء). که دل او را بجوید. مطلوب:
چون رفت میانجی سخن گوی
در جستن آن نگار دلجوی.
نظامی.
بوییست عظیم نغز و دلجوی
بادا دل من فدای این بوی.
نظامی.
که عشق من ای خواجه بر خوی اوست
نه بر قد و بالای دلجوی اوست.
سعدی.
ز سرو قد دلجویت مکن محروم چشمم را
بدین سرچشمه اش بنشان که خوش آبی روان دارد.
حافظ.
دلم بجو که قدت همچو سرو دلجویست
سخن بگو که کلامت لطیف و موزون است.
حافظ.
نداشت حاجت مشاطه روی دلجویش
جواب صاف به آئینه می دهد رویش.
نورالعین واقف (از آنندراج).
، کنایه از عاشق:
چه خواهد دلبر از دلجوی بیدل
چه خواهد عاشق از معشوق دلبر.
فرخی.
، کنایه از معشوق و محبوب:
نبید خواه ز بادام چشم دلجویی
ازآنکه آمد وقت شکوفۀ بادام.
مسعودسعد.
دو چشم داشت نژند آن ستمگر دلجوی
دو زلف داشت دوتاه آن سمن بر دلخواه.
معزی.
بردار پیاله و سبوی ای دلجوی
فارغ بنشین تو بر لب سبزه و جوی.
خیام (از سندبادنامه ص 284).
از همه عالم کران خواهم گزید
عشق دلجویی به جان خواهم گزید.
خاقانی.
به دلجویان ندارد طالع ایام
چه دارد پس چو دلجویی ندارد.
خاقانی.
می تا خط جام آر برنگ لب دلجوی
کز سبزه خط سبزه برآورد لب جوی.
خاقانی.
از آن می خورد و زآن گل بوی برداشت
پی دل جستن دلجوی برداشت.
نظامی.
رجوع به دلجو شود
لغت نامه دهخدا
(زَ زَ دَ / دِ)
دل جوی. دلجوینده. جویندۀ دل. تسلی دهنده و آرامش دهنده دل. رجوع به دلجوی شود، مرغوب. مطلوب. پسندیده. شایسته. موافق. (ناظم الاطباء) :
طبع دلجو خوشتر از گنج زر و کان گهر
خوی نیکو بهتر از شاهی و ملک بیکران.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(دُ لَ)
از اعلام است. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دالان. دالیز. دهلیز. دالیج. و آن کلمه فارسی است. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دِ لَ ظا)
کسی که می گریزی از وی و به جنگ وی ایستادن نتوانی، مذکر و مؤنث در آن یکسان است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
یکی از شهرهای قدیم یونان در فوکیس نزدیک دامنۀ جبال پارناس. آپولون را در این شهر معبدی عظیم بود و رب النوع مزبور در آن معبد عقاید و آرای خویش را در بارۀ هر امری از زبان پوتیا به مردم یونان می گفت. شهر دلفی در سال 279 قبل از میلاد به تصرف جمعی از سپاهیان کالیا درآمد. (از تمدن قدیم فوستل دوکولانژ، ترجمه نصراﷲ فلسفی). رجوع به دائره المعارف فارسی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ لِ)
دهی است از دهستان زنجانرود بخش مرکزی شهرستان زنجان. واقع در 29هزارگزی شمال باختری زنجان و 3هزارگزی راه شوسۀ زنجان به تبریز با 99 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ / لِ)
چگونگی و صفت و حالت دله. دله بودن. رجوع به دله شود
لغت نامه دهخدا
(دَ جَ / دُ جَ)
شب روی آخر شب. اسم است ادلاج را. (ازمنتهی الارب). حرکت از آخر شب، و یا حرکت در تمام شب. (از اقرب الموارد). رجوع به ادلاج شود، دلجه الضبع، نصف شب و نیمۀ شب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ لَ)
منسوب به دلف که نام اجدادی است. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(دُ لَ)
محمد بن عبدالله بن حمدان، مکنی به ابوالحسن. وی ادیب بود و از نسل ابودلف عجلی است و نسبت وی نیز به اوست. دلفی در مصر مقیم بود و به سال 460 هجری قمری در آنجادرگذشت. او راست: شرح دیوان متنبی در ده مجلد. (از الاعلام زرکلی ج 7 ص 103 از الوافی بالوفیات ج 3 ص 329)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهلی، شهری است به هندوستان و کرسی آن:
گشاده رایت منصور او در قنوج
شکسته هیبت شمشیر او دل دلهی.
ابوالفرج رونی.
رجوع به دهلی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ جَ)
قریه ای است واقع در صعید مصر در غرب نیل که در کوه و بعید از ساحل است. (از معجم البلدان). و منسوب بدان دلجی شود
لغت نامه دهخدا
(زَ لَ)
شتر مادۀ شتاب رو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دُ وِ)
دهی است از دهستان آتابای بخش پهلوی دژ شهرستان گنبد قابوس. در 27 هزارگزی شمال خاوری پهلوی دژ، دارای 1000 سکنه. آب آن از چاه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(کَ خوا / خا)
دهی از دهستان اورامان است که در بخش رزاب شهرستان سنندج واقع است و 400 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
داج، تاریک، داجیه، عیش خفیض، (از اقرب الموارد)، عیش پست و دون، (ناظم الاطباء)، داجیه
لغت نامه دهخدا
(اُ)
مبدل الجه. (فرهنگ نظام). جنس و بندی که در تاخت ملک بیگانه گیرند. الجه. رجوع به الجه شود:
آن سرو سهی چون قدح می بگرفت
از آتش می برگ کفش خوی بگرفت
بیچاره دل ریش مرا سوخته بود
آن دلبر ماه چهره الجی بگرفت.
خواجوی کرمانی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
محمد بن شجاع ثلجی. فقیهی است مبتدع
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
منسوب است به ثلج بن عمرو بن مالک. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(ثَ جی ی)
برف فروش
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب به بلج، که نام جد ابوعمرو عثمان بن عبداﷲ بن محمد بن بلج برجمی بلجی است. (از اللباب فی تهذیب الانساب) ، از مردم بلخ. اهل بلخ. ساکن بلخ: بعضی ترکمانان قزلیان و یغمریان و بلخیان کوهیان نیز که از پیش سلجوقیان بگریخته آمدند بدو پیوستند. (تاریخ بیهقی ص 530).
- بلخی نژاد، از نژاد بلخیان. از اهالی بلخ: بحکم آنکه بنده را تربیت پارس بوده ست اگر چه بلخی نژاد است. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 3).
،
{{اسم}} بیدمشک: امرود بلخی (شاه میوه) که در اصفهان می باشد در مبداء درخت آن را به بیدمشک پیوند کرده اند، بجهت آن اصفهانیان، بیدمشک را بلخی گویند. (فلاحت نامه)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
منسوب به دلو، که نام بعضی از اجداد ابوالقاسم عبیدالله بن محمد بن عبیداﷲ است. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فلجی
تصویر فلجی
در تازی نیامده جولگی
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی تاراجیده: داراک و خواسته ای که از تاراج به دست آید مال و جنس و اسیری که از دشمن گیرند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلجه
تصویر دلجه
دیرگاه واپسین پاس شب، شبروی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلگی
تصویر دلگی
دله بودن، (دله)، چشم چرانی هیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلگی
تصویر دلگی
((دَ لِ))
دله بودن، چشم چرانی، حیزی
فرهنگ فارسی معین