جدول جو
جدول جو

معنی دلثه - جستجوی لغت در جدول جو

دلثه
(دُ ثَ)
گروه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دلمه
تصویر دلمه
نوعی خوراک که برنج و گوشت و لپه و سبزی را در برگ مو، برگ کلم، بادمجان، گوجه فرنگی و مانند آن ها می پیچند و می پزند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دلمه
تصویر دلمه
شیری که به آن پنیرمایه زده باشند و اندکی سفت شده باشد، شیر بریده که در دستمال ریخته و آب آن را گرفته باشند
فرهنگ فارسی عمید
(دُ لَ خَ)
امراءه دلخه، زن کلان سرین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دلاخ. و رجوع به دلاخ شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دلو خرد یا عام است. (منتهی الارب). دلوی است کوچک و خرد. (از اقرب الموارد). ج، دلّی ̍. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، دلوات. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دُ لَیْ یَ)
مصغردلو. دول کوچک. (ناظم الاطباء). رجوع به دلو شود
لغت نامه دهخدا
(دُ عَ)
رگی است در نره. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از تاج) ، فنج ماده. (منتهی الارب). قرن و عفله و فتق زن. (از ذیل اقرب الموارد) (از تاج) ، رگی است سبز در ماده شتر بالای بظر در مجرای بول. (از اقرب الموارد) (از تاج)
لغت نامه دهخدا
(دَ لِ صَ)
مؤنث دلص، أرض دلصه، زمین هموار و مستوی، ماده شتر افتاده پشم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دِ لَ دِ)
دهی است از دهستان برادوست بخش صومای شهرستان ارومیه، با 179 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دَ گَ)
دهی است از دهستان بهمنشیر، بخش مرکزی شهرستان آبادان. واقع در 10هزارگزی جنوب خاوری آبادان کنار رود خانه بهمنشیر، با 400 تن سکنه. آب آن از رود بهمنشیر، و راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنان آن از طایفۀ محیسن هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ چَ)
دهی است از دهستان کهدمات، بخش مرکزی شهرستان رشت. واقع در پنج هزارگزی دوشنبه بازار. آب آن از خمام رود از سفیدرود است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دُ بَ)
یکی دلب. یک درخت چنار. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به دلب شود: ’هو من أهل الدربه بمعالجه الدلبه’، او نصرانی است زیرا آنان ناقوسهای خود را از دلب می ساختند. (از اقرب الموارد) ، سیاهی. (منتهی الارب). سواد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دُ لَ کَ)
دابه ای است کوچک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ لِ هََ)
مؤنث دله. زن سرگشته و دیوانه از عشق و یا از اندوه. (ناظم الاطباء). و رجوع به دله شود
لغت نامه دهخدا
(دَ هََ ثَ)
شتابی و پیشروی. (منتهی الارب). شتافتن و پیش رفتن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
ناقۀ تسلی یافته از مهر بچه و الفت آن. (منتهی الارب) ، ناقه که نه به ناقۀ مونس خود و نه به فرزند خود مهربانی نکند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مهربان نبودن ناقه بر فرزند و یا مونس خود. (از اقرب الموارد) ، به معانی مصدر دله است. (از اقرب الموارد). رجوع به دله شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
جمع واژۀ دالی. (منتهی الارب). رجوع به دالی شود
لغت نامه دهخدا
(دِ ثِ)
مرد بدبوی آلوده به نجاست. (منتهی الارب). بدبوی پلید. (از اقرب الموارد) ، مرد برگشته لب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، مردی که بن دندان او بسیار گوشتناک باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دلثع. رجوع به دلثع شود، مرد بسیار آزمند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دلثع. رجوع به دلثع شود
لغت نامه دهخدا
(دَ ثَ)
راه نرم در زمین نرم یا سخت که در آن نشیب نباشد، مردی که بن دندان او بسیار گوشتناک باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دلثع. رجوع به دلثع شود، مرد بسیار آزمند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دلثع. رجوع به دلثع شود
لغت نامه دهخدا
(دَ ثَ / دُ لَ ثِ)
شتابرو. (منتهی الارب). سریع. (اقرب الموارد). دلاثم. رجوع به دلاثم شود
لغت نامه دهخدا
(دَ جَ)
قریه ای است واقع در صعید مصر در غرب نیل که در کوه و بعید از ساحل است. (از معجم البلدان). و منسوب بدان دلجی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ جَ / دُ جَ)
شب روی آخر شب. اسم است ادلاج را. (ازمنتهی الارب). حرکت از آخر شب، و یا حرکت در تمام شب. (از اقرب الموارد). رجوع به ادلاج شود، دلجه الضبع، نصف شب و نیمۀ شب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ فَصْ صُ)
شکستن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ ثَ)
شکست. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). هزیمت. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دُ مَ / مِ)
از کلمه ترکی دلمق به معنی پر شدن، و یا از دولدرمق، به معنی پرکردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). یک نوع طعام از برگ رز یا کلم برگ و یا بادنجان و خیار و فلفل سبز (بی بو) و جز آن که از گوشت قیمه کرده آنها را آکنده باشند سازند. (ناظم الاطباء). به ترکی هر چیزی را که از برنج و قیمه پر کنند مانند برگ انگور و بادنجان و پیاز و غیره. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). برنج و گوشت و لپۀ پخته که در میان برگ مو پیچند و چاشنی ترش و شیرین زنند. آکنده و انباشته از قیمه و برنج پخته و جز آن در میان برگ مو و بادنجان و طماطه. طعامی ازبرنج و گوشت و لپه و چاشنی شکر و سرکه در میان برگ مو یا برگ کلم و جز آن نهند به اندازۀ لقمه ای. طعامی که از برگ رز محشو به قیمۀ ریزۀ گوشت و لپه و برنج پخته کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا). طعامی است که مواد آنرا برنج و گوشت قیمه کرده و لپه و سبزی (سبزی دلمه) تشکیل می دهد که این مواد را گاهی پس از نیم پزکردن و گاهی بصورت خام داخل برگ گیاهانی چون مو و کلم و یا داخل پوست تره بار (پس از بیرون آوردن مغز آنها) چون خیار و بادنجان و کدو و فلفل سبز و غیره می کنند و می پزند و چاشنی آنرا گاهی از مواد ترش چون آب لیمو و گاه ترش و شیرین چون سرکه و شکر و یا سرکه و شیره و غیره انتخاب میکنند. انواع دلمه را بنام برگ یا پوستی که مواد را در آن آکنده اند خوانند چون، دلمۀ بادنجان، دلمۀ برگ (برگ مو یا رز) دلمۀ برگ کلم، دلمۀ پیاز، دلمۀ خیار، دلمۀ فلفل سبز، دلمۀ کدو، دلمۀ گوجه فرنگی، دلمۀ طماطه و غیره.، زر و سیم در کیسه های خرد یا کاغذ که در عروسیها به مهمانان دهند. نقود طلا که داماد به محفلیان عروس دهد. مسکوک زر پیچده در پاکت یا کاغذی که در عروسیها به میهمانان دهند. نقدی که در پاکتی خرد یا کاغذی پیچیده بصورت دلمۀ برگ به محفلیان دهند در عروسیها. مسکوکهای زر در کاغذ پیچیده که کسان داماد به هر یک از مدعوین مجلس عروسی دهند. مسکوک زر که به مدعوین عروسی دهند پیچیده در کاغذی. زری که اولیای داماد به مهمانان در کاغذی دهند، زری که شاهان بروز عید به چاکران دهند. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دلیه
تصویر دلیه
سرگشته زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علثه
تصویر علثه
خورش روز گذار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلجه
تصویر دلجه
دیرگاه واپسین پاس شب، شبروی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلسه
تصویر دلسه
تاریکی
فرهنگ لغت هوشیار
رنگ پیل پیلی (فیلی) پارسی است شیری که پنیر مایه بر آن زنند تادژواخی (غلظت) پارسی است خوراکی که در برگ کلم برگ رز یا بادنجان نهند و پزند، کیسه زر یا سیمی که در جشن زناشویی داماد به مهمانان ارمغان کند شیریست که بعد از مایه زدن بسته شود پنیر تر دلمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلاه
تصویر دلاه
دهوه کوچک دهوک دولک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلبه
تصویر دلبه
از پارسی یک دلب یک چنار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلمه
تصویر دلمه
کیسه پولی که در جشن عروسی یا اعیاد سال به مهمان و مدعوان دهند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دلمه
تصویر دلمه
((دُ مَ یا مِ))
نوعی خوراک مرکب از برنج، گوشت چرخ کرده، لپه، سبزی مخصوص و غیره که در برگ مو، برگ کلم و غیره پیچند و پزند
فرهنگ فارسی معین