درختی است بزرگ با برگهای عریض و پهن، این درخت بدون شکوفه و میوه است. (از اقرب الموارد). چنار. (دهار). درخت چنار را گویند و به عربی برگ آنرا ورق الدلب خوانند. (از برهان). درخت چنار. (الفاظ الادویه). به پارسی صنار گویند و به شیرازی چنار خوانند. (از اختیارات بدیعی). لیث گوید درخت عیشام را عرب دلب گوید و درست آن است و درخت چنار است. (از تذکرۀ داود ضریر انطاکی). رجوع به چنار شود، جنسی اند ازسودان و سیاهان، یکی آن دلبه. (از اقرب الموارد)
درختی است بزرگ با برگهای عریض و پهن، این درخت بدون شکوفه و میوه است. (از اقرب الموارد). چنار. (دهار). درخت چنار را گویند و به عربی برگ آنرا ورق الدلب خوانند. (از برهان). درخت چنار. (الفاظ الادویه). به پارسی صنار گویند و به شیرازی چنار خوانند. (از اختیارات بدیعی). لیث گوید درخت عیشام را عرب دلب گوید و درست آن است و درخت چنار است. (از تذکرۀ داود ضریر انطاکی). رجوع به چنار شود، جنسی اند ازسودان و سیاهان، یکی آن دلبه. (از اقرب الموارد)
دل بر. دل برنده، برندۀ دل. دلربا. آنکه دلهای عشاق به حسن و کرشمه برد. (شرفنامۀ منیری). آنکه دل می رباید. (ناظم الاطباء) : ای غالیه زلفین ماه پیکر عیار و سیه چشم و نغز و دلبر. خسروی. مثال بنده و تو ای نگار دلبر من به قرص شمس و به ورتاج سخت می ماند. آغاجی. یکی ماه رویست نام اسپنوی سمن پیکر و دلبر و مشک بوی. فردوسی. نیست آگاه که چاه زنخ و حلقۀ زلف دلبر و دل شکن و دل شکر و دل گسل است. فرخی. به باغی چو پیوستن مهر خرم به باغی چو رخسارۀ دوست دلبر. فرخی. نبینی باغ را کز گل چگونه خوب و دلبر شد نبینی راغ را کز لاله چون زیبا و درخور شد. فرخی. شه روم را دختری دلبر است که از روی رشک بت بربر است. اسدی. زلف تو که هم دلبر و هم دلدار است هندوی دزد است و پاسبانی داند. کمال اسماعیل. ، دل نشین. شیرین. زیبا. جذاب. دلربا: گوزنست اگر آهوی دلبر است شکاری چنین درخور مهتر است. فردوسی. میان زاغ سیاه و میان باز سفید شنیده ام ز حکیمی حکایت دلبر. عنصری. چون فاختۀ دلبر، برتر پرد از عرعر گویی که بزیر پر، بربسته یکی جلجل. منوچهری. فریش آن فریبنده زلفین دلکش فریش آن فروزنده رخسار دلبر. ؟ (از لغت فرس اسدی). صنع تو به دور دور گردون آمیخته رنگهای دلبر. ناصرخسرو. زآسیب دست دلبرش نیلی شده سیمین برش سیاره ها نیلوفرش بر آفتاب انداخته. خاقانی. ، از اسماء معشوق است. (آنندراج). معشوق و معشوقه و محبوب. زن نازنین و نگار. (ناظم الاطباء) : تا همه مجلس از فروغ چراغ گشت چون روی دلبران روشن. رودکی. از شبستان به بشکم آمد شاه گشت بشکم ز دلبران چون ماه. رودکی. دلبرا دو رخ تو بس خوب است از چه با یار کار گست کنی. عماره. چو برکندم دل از دیدار دلبر نهادم مهر خرسندی به دل بر. لبیبی. بخفت و چو خورشید از خاوران برآمد بسان رخ دلبران. فردوسی. دوش متواریک بوقت سحر اندرآمد به خیمه آن دلبر. فرخی. سر بابزن در سر و ران مرغ بن بابزن در کف دلبران. منوچهری. با رخت ای دلبر عیار یار نیست مرا نیز به گل کار کار. منوچهری. صبوح از دست آن ساقی صبوح است مدام از دست آن دلبر مدام است. منوچهری. همه ساله به دلبر دل همی ده همه ماهه بگرد دن همی دن. منوچهری. نرگس چون دلبریست سرش همه چشم سرو چو معشوقه ای است تنش همه قد. منوچهری. پنداری تبخالۀ خردک بدمیده ست بر گرد عقیق دو لب دلبر عیار. منوچهری. ایدون گمان بری که گرفتستی در بر به مهر خوب یکی دلبر. ناصرخسرو. این چرخ برین است پر از اختر عالی لا بلکه بهشت است پر از پیکر دلبر. ناصرخسرو. سر گرددرنجور چو افسر دو شود دل بیش کشد رنج چو دلبر دو شود. مسعودسعد. چشمی که ترا دیده بود ای دلبر خود چون نگرد بروی دلخواه دگر. ؟ (از کلیله و دمنه). دل فدای دلبری کردم که از بس نیکوئی هرکه دید او را مقر آمد که او دلبر سزد. سوزنی. دلبرانند بر سر گورش زلف ببریده رخ شخوده هنوز. خاقانی. درختان نارنج را سایه بر وی چو در چشم عاشق خط سبز دلبر. خاقانی. دلم از میانه گم شد عوضش چه یافتم که نه حاصلم همین بس که تو دلبر منی. خاقانی. از یک نظرم دو دلبر افتاد وز یک جهتم دو قبله برخاست. خاقانی. روزم فروشد از غم هم غمخوری ندارم رازم برآمد از دل هم دلبری ندارم. خاقانی. ز هرسوکرد دلبر را روانه نه دل دید و نه دلبر در میانه. نظامی. نخسبم تا نخسبانم سرت را نیابم تا نیارم دلبرت را. نظامی. گهی در گوش دلبر راز گفتن گهی غمهای دل پرداز گفنن. نظامی. که یارا دلبرا دلدار دلبند توئی بر نیکوان شاه و خداوند. نظامی. دلبران بر بیدلان فتنه بجان جمله معشوقان شکار عاشقان. مولوی. پس کدامین شهر از آنجا خوشتر است گفت آن شهری که در وی دلبر است. مولوی. نه لایق بود عیش با دلبری که هر بامدادش بود شوهری. سعدی. ابنای روزگار به صحرا روند و باغ صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبر است. سعدی. کسانی که آشفتۀ دلبرند بری از غم خویش و از دیگرند. سعدی. ور نبود دلبرهمخوابه پیش دست توان کرد در آغوش خویش. سعدی. چون گل روند و آیند این دلبران و خوبان تو در برابر من چون سرو ایستادی. سعدی. دلبر شیرین اگر ترش ننشیند مدعیانش طمع برند به حلوا. سعدی. دلبر آسایش ما مصلحت وقت ندید ورنه از جانب ما دل نگرانی دانست. حافظ. دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست. حافظ. تنم از واسطۀ دوری دلبر بگداخت جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت. حافظ. گر از سلطان طمع کردم خطا بود ور از دلبر وفا جستم جفا کرد. حافظ. قد همه دلبران عالم پیش الف قدت چو نون باد. حافظ. دلبرا بنده نوازیت که آموخت بگو که من این ظن به رقیبان تو هرگز نبرم. حافظ. دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد. حافظ. شاهدی از لطف و پاکی رشک آب زندگی دلبری در حسن و خوبی غیرت ماه تمام. حافظ. بشنو و عاشق مشو قحبۀ بازار را شاهد هرکس بود دلبر بازیگروک. شیخ واحدی (از شرفنامۀ منیری). رسم عاشق نیست با یک دل دو دلبر داشتن یا ز جانان یا ز جان بایست دل برداشتن. قاآنی. هم روز شود این شب هم باز شود این در دلبر نه چنین ماند دلدار شود روزی. ؟ (از امثال و حکم دهخدا). - امثال: زن تا نزاید دلبر است و چون بزاید مادر است. (امثال و حکم). ، در اصطلاح عرفا و در لسان اهل اﷲ، صفت قابضی و قابضیت را گویند، و دلبر از آن جهت گویند که با کرشمه و ناز خود عاشق را شیدا می کند. (از فرهنگ مصطلحات عرفا از اصطلاحات فخرالدین)
دل بَر. دل برنده، برندۀ دل. دلربا. آنکه دلهای عشاق به حسن و کرشمه برد. (شرفنامۀ منیری). آنکه دل می رباید. (ناظم الاطباء) : ای غالیه زلفین ماه پیکر عیار و سیه چشم و نغز و دلبر. خسروی. مثال بنده و تو ای نگار دلبر من به قرص شمس و به ورتاج سخت می ماند. آغاجی. یکی ماه رویست نام اسپنوی سمن پیکر و دلبر و مشک بوی. فردوسی. نیست آگاه که چاه زنخ و حلقۀ زلف دلبر و دل شکن و دل شکر و دل گسل است. فرخی. به باغی چو پیوستن مهر خرم به باغی چو رخسارۀ دوست دلبر. فرخی. نبینی باغ را کز گل چگونه خوب و دلبر شد نبینی راغ را کز لاله چون زیبا و درخور شد. فرخی. شه روم را دختری دلبر است که از روی رشک بت بربر است. اسدی. زلف تو که هم دلبر و هم دلدار است هندوی دزد است و پاسبانی داند. کمال اسماعیل. ، دل نشین. شیرین. زیبا. جذاب. دلربا: گوزنست اگر آهوی دلبر است شکاری چنین درخور مهتر است. فردوسی. میان زاغ سیاه و میان باز سفید شنیده ام ز حکیمی حکایت دلبر. عنصری. چون فاختۀ دلبر، برتر پرد از عرعر گویی که بزیر پر، بربسته یکی جلجل. منوچهری. فریش آن فریبنده زلفین دلکش فریش آن فروزنده رخسار دلبر. ؟ (از لغت فرس اسدی). صنع تو به دور دور گردون آمیخته رنگهای دلبر. ناصرخسرو. زآسیب دست دلبرش نیلی شده سیمین برش سیاره ها نیلوفرش بر آفتاب انداخته. خاقانی. ، از اسماء معشوق است. (آنندراج). معشوق و معشوقه و محبوب. زن نازنین و نگار. (ناظم الاطباء) : تا همه مجلس از فروغ چراغ گشت چون روی دلبران روشن. رودکی. از شبستان به بشکم آمد شاه گشت بشکم ز دلبران چون ماه. رودکی. دلبرا دو رخ تو بس خوب است از چه با یار کار گست کنی. عماره. چو برکندم دل از دیدار دلبر نهادم مهر خرسندی به دل بر. لبیبی. بخفت و چو خورشید از خاوران برآمد بسان رخ دلبران. فردوسی. دوش متواریک بوقت سحر اندرآمد به خیمه آن دلبر. فرخی. سر بابزن در سر و ران مرغ بن بابزن در کف دلبران. منوچهری. با رخت ای دلبر عیار یار نیست مرا نیز به گل کار کار. منوچهری. صبوح از دست آن ساقی صبوح است مدام از دست آن دلبر مدام است. منوچهری. همه ساله به دلبر دل همی ده همه ماهه بگرد دن همی دن. منوچهری. نرگس چون دلبریست سرش همه چشم سرو چو معشوقه ای است تنش همه قد. منوچهری. پنداری تبخالۀ خردک بدمیده ست بر گرد عقیق دو لب دلبر عیار. منوچهری. ایدون گمان بری که گرفتستی در بر به مهر خوب یکی دلبر. ناصرخسرو. این چرخ برین است پر از اختر عالی لا بلکه بهشت است پر از پیکر دلبر. ناصرخسرو. سر گرددرنجور چو افسر دو شود دل بیش کشد رنج چو دلبر دو شود. مسعودسعد. چشمی که ترا دیده بود ای دلبر خود چون نگرد بروی دلخواه دگر. ؟ (از کلیله و دمنه). دل فدای دلبری کردم که از بس نیکوئی هرکه دید او را مقر آمد که او دلبر سزد. سوزنی. دلبرانند بر سر گورش زلف ببریده رخ شخوده هنوز. خاقانی. درختان نارنج را سایه بر وی چو در چشم عاشق خط سبز دلبر. خاقانی. دلم از میانه گم شد عوضش چه یافتم که نه حاصلم همین بس که تو دلبر منی. خاقانی. از یک نظرم دو دلبر افتاد وز یک جهتم دو قبله برخاست. خاقانی. روزم فروشد از غم هم غمخوری ندارم رازم برآمد از دل هم دلبری ندارم. خاقانی. ز هرسوکرد دلبر را روانه نه دل دید و نه دلبر در میانه. نظامی. نخسبم تا نخسبانم سرت را نیابم تا نیارم دلبرت را. نظامی. گهی در گوش دلبر راز گفتن گهی غمهای دل پرداز گفنن. نظامی. که یارا دلبرا دلدار دلبند توئی بر نیکوان شاه و خداوند. نظامی. دلبران بر بیدلان فتنه بجان جمله معشوقان شکار عاشقان. مولوی. پس کدامین شهر از آنجا خوشتر است گفت آن شهری که در وی دلبر است. مولوی. نه لایق بود عیش با دلبری که هر بامدادش بود شوهری. سعدی. ابنای روزگار به صحرا روند و باغ صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبر است. سعدی. کسانی که آشفتۀ دلبرند بری از غم خویش و از دیگرند. سعدی. ور نبود دلبرهمخوابه پیش دست توان کرد در آغوش خویش. سعدی. چون گل روند و آیند این دلبران و خوبان تو در برابر من چون سرو ایستادی. سعدی. دلبر شیرین اگر ترش ننشیند مدعیانش طمع برند به حلوا. سعدی. دلبر آسایش ما مصلحت وقت ندید ورنه از جانب ما دل نگرانی دانست. حافظ. دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست. حافظ. تنم از واسطۀ دوری دلبر بگداخت جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت. حافظ. گر از سلطان طمع کردم خطا بود ور از دلبر وفا جستم جفا کرد. حافظ. قد همه دلبران عالم پیش الف قدت چو نون باد. حافظ. دلبرا بنده نوازیت که آموخت بگو که من این ظن به رقیبان تو هرگز نبرم. حافظ. دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد. حافظ. شاهدی از لطف و پاکی رشک آب زندگی دلبری در حسن و خوبی غیرت ماه تمام. حافظ. بشنو و عاشق مشو قحبۀ بازار را شاهد هرکس بود دلبر بازیگروک. شیخ واحدی (از شرفنامۀ منیری). رسم عاشق نیست با یک دل دو دلبر داشتن یا ز جانان یا ز جان بایست دل برداشتن. قاآنی. هم روز شود این شب هم باز شود این در دلبر نه چنین ماند دلدار شود روزی. ؟ (از امثال و حکم دهخدا). - امثال: زن تا نزاید دلبر است و چون بزاید مادر است. (امثال و حکم). ، در اصطلاح عرفا و در لسان اهل اﷲ، صفت قابضی و قابضیت را گویند، و دلبر از آن جهت گویند که با کرشمه و ناز خود عاشق را شیدا می کند. (از فرهنگ مصطلحات عرفا از اصطلاحات فخرالدین)
کرسی قضائی است بهمین اسم در لواء حلب. قضاء ادلب مشتمل بر نواحی اریحا و سرمین و معره مصرین و 104 قریه است که دارای خانه های بسیارند. و قصبۀ ادلب در مغرب حلب و بمسافت 12 ساعته راه از آنست و هوائی نیک دارد و در بن کوهی واقع شده است بنام جبل الروایه و جبل الاربعین و آن کوه مرتفعی است مشهور بجودت هواء و پاکی آب. اهم تجارت آن که با حلب و حمص و حماه دارد صابون و زیتون و حصیر است و عدد نفوس آن 14000 تن و زمین آن بسیارگیاه و پردرخت است مخصوصاً بدانجا درخت زیتون بسیار بعمل آید و زراعت آن گندم و دوسر و ذرت و عدس و جلبان و پنبه و میوه های آن خربزه و قثاء بری و خیار و خیارتره و بادام و انگور و انجیر و پسته و وشنه و غیر آنست و در این قضاء بعض آثار قدیمه و مدفن های شریفه است و عدد سکنۀ آن در حدود 50000 است که تقریباً 1000 تن آن مسیحی و یهود و باقی مسلمانان باشند. (ضمیمۀ معجم البلدان). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود، فربه شدن
کرسی قضائی است بهمین اسم در لواء حلب. قضاء ادلب مشتمل بر نواحی اریحا و سرمین و معره مصرین و 104 قریه است که دارای خانه های بسیارند. و قصبۀ ادلب در مغرب حلب و بمسافت 12 ساعته راه از آنست و هوائی نیک دارد و در بن کوهی واقع شده است بنام جبل الروایه و جبل الاربعین و آن کوه مرتفعی است مشهور بجودت هواء و پاکی آب. اهم تجارت آن که با حلب و حمص و حماه دارد صابون و زیتون و حصیر است و عدد نفوس آن 14000 تن و زمین آن بسیارگیاه و پردرخت است مخصوصاً بدانجا درخت زیتون بسیار بعمل آید و زراعت آن گندم و دوسر و ذرت و عدس و جُلبان و پنبه و میوه های آن خربزه و قثاء بری و خیار و خیارتره و بادام و انگور و انجیر و پسته و وشنه و غیر آنست و در این قضاء بعض آثار قدیمه و مدفن های شریفه است و عدد سکنۀ آن در حدود 50000 است که تقریباً 1000 تن آن مسیحی و یهود و باقی مسلمانان باشند. (ضمیمۀ معجم البلدان). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود، فربه شدن
دهی است از دهستان سرآب دوره، بخش چگنی، شهرستان خرم آباد. سکنۀ آن 300 تن. آب آن از سراب دوره و محصول آن غلات و لبنیات است. ساکنان این ده از طایفه سادات حیات الغیب و چادرنشین هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان سرآب دوره، بخش چگنی، شهرستان خرم آباد. سکنۀ آن 300 تن. آب آن از سراب دوره و محصول آن غلات و لبنیات است. ساکنان این ده از طایفه سادات حیات الغیب و چادرنشین هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
یکی دلب. یک درخت چنار. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به دلب شود: ’هو من أهل الدربه بمعالجه الدلبه’، او نصرانی است زیرا آنان ناقوسهای خود را از دلب می ساختند. (از اقرب الموارد) ، سیاهی. (منتهی الارب). سواد. (اقرب الموارد)
یکی دلب. یک درخت چنار. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به دُلب شود: ’هو من أهل الدربه بمعالجه الدلبه’، او نصرانی است زیرا آنان ناقوسهای خود را از دلب می ساختند. (از اقرب الموارد) ، سیاهی. (منتهی الارب). سواد. (اقرب الموارد)