جدول جو
جدول جو

معنی دقاقی - جستجوی لغت در جدول جو

دقاقی
(دَقْ قا)
گازری. (ناظم الاطباء). و رجوع به دقاق شود.
- دقاقی کردن، کوفتن و دق کردن. (ناظم الاطباء).
- ، گازری کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اقاقی
تصویر اقاقی
(دخترانه)
اقاقیا، درختی زینتی که گلهای سفید خوشه ای ومعطر دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دقایق
تصویر دقایق
دقیقه ها، دقیق ها، یک شصتم ساعت که شصت ثانیه است، در علم نجوم یک شصتم از یک درجه، نکته های باریک و ظریف، جمع واژۀ دقیقه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دقاق
تصویر دقاق
دقیق ها، باریک، جمع واژۀ دقیق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دقاق
تصویر دقاق
بسیار کوبنده، آردفروش، گازر
فرهنگ فارسی عمید
(دَقْ قا قَ)
کوبه که بدان برنج و مانند آن کوبند. (منتهی الارب). دنگ رزازی. (ناظم الاطباء). آنچه بدان برنج و از قبیل آنرا کوبند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَقْ قا)
لقب حسن بن محمد بن دقاق نیشابوری، مشهور به ابوعلی دقاق، عالم قرن چهارم هجری است. رجوع به ابوعلی (حسن بن...) شود
لغت نامه دهخدا
(دَقْقا)
آردفروش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). منسوب به دقیق که اشتغال به عمل آرد را میرساند. (از الانساب سمعانی) ، آنکه آرد بسیار دارد. (از اقرب الموارد) ، کوبندۀ چیزی. (غیاث) (آنندراج) ، قصار، که جامه را می کوبد. (غیاث) (آنندراج). گازر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
ابن تتش بن الب ارسلان سلجوقی، مکنی به ابونصر و ملقب به شمس الملوک. از سلاجقۀ شام. وی 488 هجری قمری پس از وفات پدرش در دمشق به سلطنت نشست و در هجدهم رمضان سال 492 هجری قمری درگذشت و گویند مادرش او را با انگور زهرآلود هلاک نمود. (از دایرهالمعارف فارسی) (طبقات سلاطین اسلام لین پول). و رجوع به تاریخ ابن خلکان شود
از زنان مغنی و زیباچهره بود که غناء را نزد مغنیان بزرگ عهد عباسی فراگرفت و مدتی نزد حمدونه دختر رشید میزیست. (از اعلام النساء از الاغانی اصفهانی و نهایه الارب نویری)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
ریزه و شکسته از هر چیز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- دقاق العیدان، ریزه های چوب، و آنرا بکسر اول نیز خوانند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
، باریک. (منتهی الارب). دقیق. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
جمع واژۀ دقیق، به معنی باریک. (غیاث) (ناظم الاطباء) ، جمع واژۀ دقیقه، ریزه و تراشه. (ناظم الاطباء).
- دقاق العیدان، ریزه های چوب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به دقاق شود.
- دقاق الکندر، ریزه های کندر که از او متقشر گردد. (از تحفۀ حکیم مؤمن) (از مخزن الادویه).
، همم دقاق، همتهای فرومایه، گویند: لهم همم دقاق، أی خساس. (از ذیل اقرب الموارد از تاج) ، نام معاء سیم از امعاء سته، و نام دیگر آن لفایف است. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به دقیق و امعاء و امعاء دقاق شود
لغت نامه دهخدا
(داق قی)
حالت و چگونگی داق. کوبندگی
لغت نامه دهخدا
(زُ قی ی)
منسوب به زقاق که کوچه و برزن باشد، یعنی مردم کوچه گرد و بی سر و پا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
نام طایفه ای از اکراد آذربایجان که بسبب مهاجرت با ترکان شاهسون مذهب شیعه را پذیرفته اند. (از تاریخ کرد ص 123)
لغت نامه دهخدا
(دُ قَ)
خاکروبۀ زمین. (از ذیل اقرب الموارد از تاج)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
عبدالمنعم بن محمد بن ابی المضاد. عالم و عارف قرن هفتم هجری که بسال 645 هجری قمری درگذشت. مولوی در دفتر سوم در داستانی او را ذکر می کند:
آن دقوقی داشت خوش دیباجه ای
عاشق و صاحب کرامت خواجه ای...
(از فرهنگ فارسی معین)
نام دو تن از بزرگان علم و معرفت و عرفان که یکی به سال 734 و دیگری به سال 741 هجری قمری درگذشته است. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
منسوب است به دقیق به معنی آرد، که معاملۀ آرد و آسیاب کردن آنرا میرساند. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(دَ یِ)
دقائق. جمع واژۀ دقیقه. رجوع به دقیقه و دقائق شود، نکات باریک. خرده ها: دقایق نظری و علمی: گفتن شعر و دقایق و مضایق آن کار امیرالمؤمنین نیست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 238). او را (امیر مسعود را) در این باب بسیار دقایق است. (تاریخ بیهقی ص 366). در دنیا او را یار نبود در دانستن دقایق. (تاریخ بیهقی ص 644). این دقایق نگاه باید داشت. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چند غرض است که عاقل... در تحصیل آن... دقایق حیلت بجای آورد. (کلیله و دمنه). تا بدین کار بروی و به دقایق حیله گرد استخراج آن برآیی. (کلیله و دمنه) .و به دقایق حیله گرد آن می گشتند. (کلیله و دمنه).
دقایقی که مرا در سخن بنظم آید
به سرّ آن نرسد وهم بوعلی دقاق.
خاقانی.
در ملتمسات و مطالبات که از آن طرف رفتی دقایق ایجاب و ایجاز محفوظ داشتی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 30). صاحب آنندراج آنرا جمع دقیق به معنی آرد باریک و چیز اندک دانسته گوید: اما فارسیان لفظ دقایق را که جمع است مفرد اعتبار کرده به ها که ضمیر جمع پارسی است آورده اند. و بیت ذیل را از محسن تأثیر به عنوان شاهد آورده است:
چو از شأن نزولت آگهی نیست
دقایقهای قرآن را چه دانی.
و این صحیح نمی نماید چه در همین شاهد نیز دقایق همان جمع دقیقه به معنی نکات باریک است، اما دوباره جمع بستن آن درفارسی متداول بوده است چون شاهد ذیل از تاریخ بیهقی: منهیان و جاسوسان برای این کارها باشند تا چنین دقایق ها را نپوشانند. (تاریخ بیهقی ص 366).
- دقایق الحکم، نکته های باریک حکمت ها: بدین تقرب کاندر حقایق العلوم و دقایق الحکم از این هشیار امیر و بیدار ملک دید... شاد شدم. (جامع الحکمتین ص 17).
، یک شصتم های ساعت. دقیقه ها. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به دقیقه شود، یک شصتم های درجه. دقیقه ها:
درجی در رقم شود مرفوع
چون دقایق رسد به شصت آخر.
خاقانی.
کواکب را ز ثابت تا به سیار
دقایق با درج پیموده مقدار.
نظامی (خسرو و شیرین ص 274).
و رجوع به دقیقه شود.
- دقایق الحصص، که در زیجات می نویسند، عبارتند از غایات اختلاف نصف قطر تدویر که مرکز تدویر در ابعاد مختلف باشد، یعنی در میان بعد و ابعد و اقرب. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
ابومنصور محمد بن احمد. از شاعران بزرگ ایرانی در قرن چهارم هجری. مولد او را طوس، بلخ، سمرقند یا بخارا، و تاریخ وفاتش را در حدود سالهای 367 تا 370 هجری قمری ضبط کرده اند. اگر از روی نسبت او بتوان قیاس کرد، ظاهراً خود او یا خانواده اش به آردفروشی اشتغال داشته اند. و خود بر دین زردشتی بود. بشهادت بعضی اشعارش، نخست ابومظفر چغانی را مدح می گفت، و در روزگار منصور بن نوح و نوح بن منصور سامانی شهرت یافت. او نخستین سرایندۀ شاهنامه بود و هزار بیت درباره داستان گشتاسب و ظهور زردشت بسرود و چون در جوانی بدست غلام خود کشته شد به اتمام شاهنامه کامیاب نشد، و فردوسی این هزار بیت او را عیناً در شاهنامۀ خود آورده است و در مقدمۀ آن ابیات تصریح کرده است که دقیقی را به خواب دیده و به خواهش او ابیات منظوم او را داخل اشعار خود کرده است. دقیقی قصیده و غزل نیز میسرود، وسخن گویان بزرگی چون عنصری و فرخی سیستانی از سبک وی پیروی کرده اند. (از دایرهالمعارف فارسی) (از فرهنگ فارسی معین). بدیع الزمان فروزانفر (سخن و سخنوران ج 1ص 12) در مورد نام و لقب دقیقی چنین آرد: اسم او محمد بن احمد یا محمد بن محمد بن احمد یا منصور بن احمد، کنیۀ او چنانکه محمد عوفی نقل می کند ابومنصور است. دوروایت اول در اسم متفق و در طرد نسبت مختلفند، ولی این اختلاف چندان مهم نیست زیرا در کتب و انساب گاهی جد را بجای پدر ذکر می کنند. در روایت سوم یعنی اینکه نام دقیقی منصور بن احمد است احتمال می دهیم که منصوراز همان کلمه ابومنصور کنیۀ دقیقی تحریف و بجای اسم استعمال شده باشد و بنابراین اسم او به احتمال قوی ابومنصور محمد بن محمد بن احمد خواهد بود. کلمه دقیقی که لقب مسلم اوست از دقیق به معنی آرد گرفته شده و شاید خود در اوایل حال یا پدر یا یکی از اجدادش آردفروش بوده و بدین مناسبت مانند ثعالبی و فراء به دقیقی لقب یافته است. و اینکه محمد عوفی می گوید او را بسبب دقت معانی و رقت الفاظ دقیقی گفتند، از قبیل مناسبات بعدالوقوع و مستلزم تمحلات نحوی است زیرا دقیق خود صفت (است) و نسبت بدان بی اشکال نیست و به لغت عربی در مثل این مورد دقیق الالفاظ أو المعانی گفته میشود. و در مولدش هم تذکره نویسان خلاف کرده او را بلخی یا طوسی یا سمرقندی یا بخارائی می دانند و بعضی سمرقندی بودنش را قوی ترین احتمالات شمرده، بقیۀ اقوال را تضعیف می کنند. دقیقی از شعرای بلندمرتبه و ارجمندزبان فارسی است، قطعات متفرقی که از او بجاست نهایت قدرت طبع و قوت اسلوب این شاعر را نشان می دهد. ولی قسمت بحر تقارب یا گشتاسبنامۀ او که فردوسی آن را در شاهنامه نقل کرده دارای ابیات مضطرب و سست و کلمات متناقض و مصراعهای مقطوع است و با دیگر اشعار او متناسب نیست و بهمان مایه می توان تصدیق کرد که دقیقی خیال وسیع و فکر عمیق نداشته است - انتهی. دقیقی را غیر از اشعار گشتاسب نامه، قصاید و قطعات و ابیات پراکنده ای است که چند بیت از آن برای نمونه نقل میشود:
برخیز وبرافروز هلا قبلۀ زردشت
بنشین و برافکن شکم قاقم بر پشت
بس کس که ز زردشت بگردیده دگربار
ناچار کند رو بسوی قبلۀ زردشت
من سرد نیابم که مرا زآتش هجران
آتشکده گشته ست دل و دیده چو چرخشت
گر دست به دل برنهم از سوختن دل
انگشت شود بیشک در دست من انگشت
ای روی تو چون باغ وهمه باغ بنفشه
خواهم که بنفشه چنم از زلف تو یک مشت
آنکس که ترا کشت ترا کشت و مرا زاد
وآنکس که ترا زاد ترا زاد و مراکشت.
چرخ گردان نهاده دارد گوش
تا ملک مرو را چه فرماید
زحل از هیبتش نمی داند
که فلک را چگونه پیماید
صورت خشمش ار ز هیبت خویش
ذره ای را به دهر بنماید
خاک دریا شود بسوزد آب
بفسرد نار و برق بخشاید.
و نیز رجوع به گنج بازیافتۀ دبیرسیاقی (بخش نخست) شود
علی بن عبیدالله دقیقی بغدادی، مشهور به دقاق. رجوع به ابوالقاسم (علی بن...) و علی (ابن عبیدالله...) شود
لغت نامه دهخدا
(بُدْ دَقْ قا)
یکی از هفت دروازۀ دیوار جنوبی مکه: و بر دیوار جنوبی (مکۀ معظمه) که آن طول مسجد است هفت در است: نخستین بر رکن که نیم گرد کرده اند باب الدقاقین است... (سفرنامۀ ناصرخسرو چ برلین ص 105)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
قسمی خاک. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
چوبکوب کوبنده، آرد فروش باریکی، خرده ریز ریزه تراشه آرد فروش باریکی، باریک دقیق، خرده ریز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاقی
تصویر قاقی
از ریشه پارسی کاکی نان کاکی منسوب به قاق: نان قاقی
فرهنگ لغت هوشیار
آرد فروش، نام سراینده ای است که در سده های چهارم می زیسته و پیش از فردوسی دست به سرایش نامه خسروان زده است منسوب به دقیق آرد فروش
فرهنگ لغت هوشیار
درختی از دسته شبدرها از تیره پروانه واران که اصلش از آمریکای شمالی است. این درخت بارتفاع 25 متر هم ممکن است برسد. گلهایش خوشه یی سفید یا صورتی و خوشبوست، عصاره درخت کرت، درختی از دسته گل ابریشمها جزو تیره پروانه واران که در حدود 300 گونه از آن در نواحی مختلف دیده شده. بعضی از گونه های آن بصورت درختچه است و خار دارد چوب آن نسبته سخت و محکم است اقاقیا عقاقیا اقاسیا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دقایق
تصویر دقایق
جمع دقیقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چوب دقاقی
تصویر چوب دقاقی
کدنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دقاق
تصویر دقاق
((دُ))
باریکی، باریک، دقیق، خرده ریز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دقایق
تصویر دقایق
((دَ یِ))
جمع دقیقه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دقیقی
تصویر دقیقی
((دَ))
منسوب به دقیق، آردفروش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دقاق
تصویر دقاق
((دَ قّ))
آردفروش
فرهنگ فارسی معین
دهقانی کشاورزی
فرهنگ گویش مازندرانی
دوقلو
فرهنگ گویش مازندرانی
کلیشه ای، دقّت
دیکشنری اردو به فارسی