جانورکی است، و یا جانورکی است که به گوگال و خنفساء ماند، و به دختر خردسال و زن کوتاه قد ’یا دعشوقه’ خطاب کنند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). دعسوقه. و رجوع به دعسوقه شود
جانورکی است، و یا جانورکی است که به گوگال و خنفساء ماند، و به دختر خردسال و زن کوتاه قد ’یا دعشوقه’ خطاب کنند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). دعسوقه. و رجوع به دعسوقه شود
دلبری و دلربایی و حسن و جمال. معشوقیت. (ناظم الاطباء). حالت و چگونگی معشوق: مرا به عاشقی و دوست را به معشوقی چه نسبت است بگویید قاتل و مقتول. سعدی. چون عاشقی و معشوقی به میان آمد مالکی و مملوکی برخاست. (گلستان)
دلبری و دلربایی و حسن و جمال. معشوقیت. (ناظم الاطباء). حالت و چگونگی معشوق: مرا به عاشقی و دوست را به معشوقی چه نسبت است بگویید قاتل و مقتول. سعدی. چون عاشقی و معشوقی به میان آمد مالکی و مملوکی برخاست. (گلستان)
جاریه ممشوقه، دختر حسینۀ کشیده بالا. (منتهی الارب) (آنندراج). دختر خوشگل کشیده بالا. (ناظم الاطباء). نیک کشیده بالا و اندک گوشت. (از اقرب الموارد) : وآن قلم بین در بنانش چون یکی ممشوقه ای گه نشیب و گه فراز و گاه وصل و گاه نای. منوچهری
جاریه ممشوقه، دختر حسینۀ کشیده بالا. (منتهی الارب) (آنندراج). دختر خوشگل کشیده بالا. (ناظم الاطباء). نیک کشیده بالا و اندک گوشت. (از اقرب الموارد) : وآن قلم بین در بنانش چون یکی ممشوقه ای گه نشیب و گه فراز و گاه وصل و گاه نای. منوچهری
جانورکی است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). قسمی از جعل. (ناظم الاطباء). نوعی سرگین گردانک. دعشوقه. و رجوع به دعشوقه شود، محل جنگ و کارزار قوم. (از اقرب الموارد از تاج)
جانورکی است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). قسمی از جعل. (ناظم الاطباء). نوعی سرگین گردانک. دعشوقه. و رجوع به دعشوقه شود، محل جنگ و کارزار قوم. (از اقرب الموارد از تاج)
فغ و محبوب و دلبری که زن باشد. (ناظم الاطباء). زن محبوب. زنی که به او عشق ورزند: معشوقه خراباتی و مطرب باید تا نیم شبان زنان و کوبان آید. عنصری. چو تو معشوقه و چو تو دلبر نبود خلق را به عالم در. مسعودسعد. معشوقۀ بی عیب مجوی. (اسرارالتوحید، از امثال و حکم ص 1717). یکی چون عاشق بیدل دوم چون جعد معشوقه سیم چون مژۀ مجنون چهارم چون لب لیلی. خاقانی. ملک زاده چون یک زمان بنگرید می و مجلس و نقل و معشوقه دید. نظامی. معشوقه که دیر دیر بینند آخر کم از آنکه سیر بینند. (گلستان). بخت حافظ گر از این گونه مدد خواهد کرد زلف معشوقه به دست دگران خواهد بود. حافظ. ای که بر کوچۀ معشوقۀ ما می گذری با خبر باش که سر می شکند دیوارش. حافظ. معشوقه که عمرش چون غمم باد دراز امروز تلطفی دگر کردآغاز. ابوالفضل هروی (از امثال وحکم ص 1828). معشوقه کارافتاده به، دل برده و دل داده به افکنده و افتاده به مجروح و بر کف خنجرش. نشاط. ، ’ه’ در آخرلفظ معشوقه نظر بر قاعده عربیه نشانۀ تأنیث است لیکن به قانون فارسیان علامت تأنیث نیست و حرفی است که در اواخر اکثر الفاظ زیاده کنند و مزیدٌ علیه معشوق است مثل عیاره و رقیبه مزیدٌ علیه عیار و رقیب. (از آنندراج) (از غیاث). مرد محبوب. معشوق: و اگر معشوقۀ تو فریشتۀ مقرب است که به هیچ وقت از ملامت خلقان رسته نباشی و مردم همیشه در مساوی تو باشند و در نکوهش معشوق تو. (قابوسنامه چ نفیسی ص 56). ناگاه چشم زن بر پای او افتاد، دانست که بلا آمد معشوقه را گفت آواز بلند کن... (کلیله و دمنه چ مینوی ص 219). - معشوقۀ روز بینوایی، به اصطلاح آن است که مثلاً جوانی به ساده پسری یا زنی بند شده بعد چندی با بهتری از او صحبت درگرفت روزی که وصل معشوق دلخواه میسر نیامد از بینوایی به همان معشوق نخستین که دلش از او کشیده است درسازد و گوید که به معشوقۀ روز بینوایی درساختم حالا اطلاق آن عام است هر آنچه در ایام بینوایی دست بهم دهد. (آنندراج) : اکنون که ز هیچ سو ندارد بازار هنروران روایی من رو به تو آورم که هستی معشوقۀ روز بینوایی. کمال الدین اسماعیل (از آنندراج). مفلس چو شدیم رو به او آوردیم معشوقۀ روز بینوایی است خدا. سلیم (از آنندراج)
فغ و محبوب و دلبری که زن باشد. (ناظم الاطباء). زن محبوب. زنی که به او عشق ورزند: معشوقه خراباتی و مطرب باید تا نیم شبان زنان و کوبان آید. عنصری. چو تو معشوقه و چو تو دلبر نبود خلق را به عالم در. مسعودسعد. معشوقۀ بی عیب مجوی. (اسرارالتوحید، از امثال و حکم ص 1717). یکی چون عاشق بیدل دوم چون جعد معشوقه سیم چون مژۀ مجنون چهارم چون لب لیلی. خاقانی. ملک زاده چون یک زمان بنگرید می و مجلس و نقل و معشوقه دید. نظامی. معشوقه که دیر دیر بینند آخر کم از آنکه سیر بینند. (گلستان). بخت حافظ گر از این گونه مدد خواهد کرد زلف معشوقه به دست دگران خواهد بود. حافظ. ای که بر کوچۀ معشوقۀ ما می گذری با خبر باش که سر می شکند دیوارش. حافظ. معشوقه که عمرش چون غمم باد دراز امروز تلطفی دگر کردآغاز. ابوالفضل هروی (از امثال وحکم ص 1828). معشوقه کارافتاده به، دل برده و دل داده به افکنده و افتاده به مجروح و بر کف خنجرش. نشاط. ، ’ه’ در آخرلفظ معشوقه نظر بر قاعده عربیه نشانۀ تأنیث است لیکن به قانون فارسیان علامت تأنیث نیست و حرفی است که در اواخر اکثر الفاظ زیاده کنند و مزیدٌ علیه معشوق است مثل عیاره و رقیبه مزیدٌ علیه عیار و رقیب. (از آنندراج) (از غیاث). مرد محبوب. معشوق: و اگر معشوقۀ تو فریشتۀ مقرب است که به هیچ وقت از ملامت خلقان رسته نباشی و مردم همیشه در مساوی تو باشند و در نکوهش معشوق تو. (قابوسنامه چ نفیسی ص 56). ناگاه چشم زن بر پای او افتاد، دانست که بلا آمد معشوقه را گفت آواز بلند کن... (کلیله و دمنه چ مینوی ص 219). - معشوقۀ روز بینوایی، به اصطلاح آن است که مثلاً جوانی به ساده پسری یا زنی بند شده بعد چندی با بهتری از او صحبت درگرفت روزی که وصل معشوق دلخواه میسر نیامد از بینوایی به همان معشوق نخستین که دلش از او کشیده است درسازد و گوید که به معشوقۀ روز بینوایی درساختم حالا اطلاق آن عام است هر آنچه در ایام بینوایی دست بهم دهد. (آنندراج) : اکنون که ز هیچ سو ندارد بازار هنروران روایی من رو به تو آورم که هستی معشوقۀ روز بینوایی. کمال الدین اسماعیل (از آنندراج). مفلس چو شدیم رو به او آوردیم معشوقۀ روز بینوایی است خدا. سلیم (از آنندراج)
موی از پس سر آویخته، شمله و طرۀ دستار. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از شرفنامۀ منیری). علاقه. ریشه. فش. طرۀ دستار، و آن تارهای بی پود پایان آن است که زینت را گذارند چنانکه در بسط و فرشها نیز. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ریشه و مترادفات دیگر شود
موی از پس سر آویخته، شمله و طرۀ دستار. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از شرفنامۀ منیری). علاقه. ریشه. فش. طرۀ دستار، و آن تارهای بی پود پایان آن است که زینت را گذارند چنانکه در بسط و فرشها نیز. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ریشه و مترادفات دیگر شود
دهی از دهستان بهمنشیر بخش مرکزی شهرستان اهواز. سکنۀ آن 500 تن. آب آن از رود بهمنشیر و محصول آن خرما و سبزیجات است. ساکنان این ده از طایفۀ محیسن هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی از دهستان بهمنشیر بخش مرکزی شهرستان اهواز. سکنۀ آن 500 تن. آب آن از رود بهمنشیر و محصول آن خرما و سبزیجات است. ساکنان این ده از طایفۀ محیسن هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)