جدول جو
جدول جو

معنی دعشوقه - جستجوی لغت در جدول جو

دعشوقه
(دُ قَ)
جانورکی است، و یا جانورکی است که به گوگال و خنفساء ماند، و به دختر خردسال و زن کوتاه قد ’یا دعشوقه’ خطاب کنند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). دعسوقه. و رجوع به دعسوقه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از معشوقه
تصویر معشوقه
زن موردعلاقۀ یک مرد، زن دارای رابطۀ نامشروع، معشوق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معشوق
تصویر معشوق
مرد موردعلاقۀ یک زن، دلبر، محبوبه، در تصوف خداوند، دوست داشته شده
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
دلبری و دلربایی و حسن و جمال. معشوقیت. (ناظم الاطباء). حالت و چگونگی معشوق:
مرا به عاشقی و دوست را به معشوقی
چه نسبت است بگویید قاتل و مقتول.
سعدی.
چون عاشقی و معشوقی به میان آمد مالکی و مملوکی برخاست. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(عَ قَ)
عودقه. عودق. (منتهی الارب). آهنی است با شاخه های سرکج که بدان دلو و جز آن را از چاه برآرند. ج، عدق. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ خَ رَ)
سبز و تر گردیدن گیاه و زمین. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عِ رِ قَ)
یکی عشرق. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به عشرق شود
لغت نامه دهخدا
(دَ وَ / دِ وَ)
اسم است ادعاء را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ادعا. (ناظم الاطباء). رجوع به ادعا و ادعاء شود
لغت نامه دهخدا
(دُ سُقْ قَ)
لیلهدعسقه، شب دراز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ قَ)
گاوان و خران خرمن کوب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ فَ قَ)
گولی. (منتهی الارب). حمق و حماقت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اُقَ)
شهریست به اندلس. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ)
جاریه ممشوقه، دختر حسینۀ کشیده بالا. (منتهی الارب) (آنندراج). دختر خوشگل کشیده بالا. (ناظم الاطباء). نیک کشیده بالا و اندک گوشت. (از اقرب الموارد) :
وآن قلم بین در بنانش چون یکی ممشوقه ای
گه نشیب و گه فراز و گاه وصل و گاه نای.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمست. (از تحفۀ حکیم مؤمن) (از فهرست مخزن الادویه). از احجار نام جمست. (الفاظ الادویه) ، ماهودانه. (از تحفۀ حکیم مؤمن) (از فهرست مخزن الادویه). از نبات ماهودانه. (الفاظ الادویه)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ)
زمینی که با معزق برای کشتکاری برگردانیده شده باشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ / رِ)
اضطراب. تشویش
لغت نامه دهخدا
(قَ / قِ)
بطیخ هندی. دابوغه
لغت نامه دهخدا
(دُ قَ)
جانورکی است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). قسمی از جعل. (ناظم الاطباء). نوعی سرگین گردانک. دعشوقه. و رجوع به دعشوقه شود، محل جنگ و کارزار قوم. (از اقرب الموارد از تاج)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ / قِ)
فغ و محبوب و دلبری که زن باشد. (ناظم الاطباء). زن محبوب. زنی که به او عشق ورزند:
معشوقه خراباتی و مطرب باید
تا نیم شبان زنان و کوبان آید.
عنصری.
چو تو معشوقه و چو تو دلبر
نبود خلق را به عالم در.
مسعودسعد.
معشوقۀ بی عیب مجوی. (اسرارالتوحید، از امثال و حکم ص 1717).
یکی چون عاشق بیدل دوم چون جعد معشوقه
سیم چون مژۀ مجنون چهارم چون لب لیلی.
خاقانی.
ملک زاده چون یک زمان بنگرید
می و مجلس و نقل و معشوقه دید.
نظامی.
معشوقه که دیر دیر بینند
آخر کم از آنکه سیر بینند.
(گلستان).
بخت حافظ گر از این گونه مدد خواهد کرد
زلف معشوقه به دست دگران خواهد بود.
حافظ.
ای که بر کوچۀ معشوقۀ ما می گذری
با خبر باش که سر می شکند دیوارش.
حافظ.
معشوقه که عمرش چون غمم باد دراز
امروز تلطفی دگر کردآغاز.
ابوالفضل هروی (از امثال وحکم ص 1828).
معشوقه کارافتاده به، دل برده و دل داده به
افکنده و افتاده به مجروح و بر کف خنجرش.
نشاط.
، ’ه’ در آخرلفظ معشوقه نظر بر قاعده عربیه نشانۀ تأنیث است لیکن به قانون فارسیان علامت تأنیث نیست و حرفی است که در اواخر اکثر الفاظ زیاده کنند و مزیدٌ علیه معشوق است مثل عیاره و رقیبه مزیدٌ علیه عیار و رقیب. (از آنندراج) (از غیاث). مرد محبوب. معشوق: و اگر معشوقۀ تو فریشتۀ مقرب است که به هیچ وقت از ملامت خلقان رسته نباشی و مردم همیشه در مساوی تو باشند و در نکوهش معشوق تو. (قابوسنامه چ نفیسی ص 56). ناگاه چشم زن بر پای او افتاد، دانست که بلا آمد معشوقه را گفت آواز بلند کن... (کلیله و دمنه چ مینوی ص 219).
- معشوقۀ روز بینوایی، به اصطلاح آن است که مثلاً جوانی به ساده پسری یا زنی بند شده بعد چندی با بهتری از او صحبت درگرفت روزی که وصل معشوق دلخواه میسر نیامد از بینوایی به همان معشوق نخستین که دلش از او کشیده است درسازد و گوید که به معشوقۀ روز بینوایی درساختم حالا اطلاق آن عام است هر آنچه در ایام بینوایی دست بهم دهد. (آنندراج) :
اکنون که ز هیچ سو ندارد
بازار هنروران روایی
من رو به تو آورم که هستی
معشوقۀ روز بینوایی.
کمال الدین اسماعیل (از آنندراج).
مفلس چو شدیم رو به او آوردیم
معشوقۀ روز بینوایی است خدا.
سلیم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ)
مؤنث معشوق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به معشوق و معشوقه شود
لغت نامه دهخدا
(دُمْ قَ / قِ)
موی از پس سر آویخته، شمله و طرۀ دستار. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از شرفنامۀ منیری). علاقه. ریشه. فش. طرۀ دستار، و آن تارهای بی پود پایان آن است که زینت را گذارند چنانکه در بسط و فرشها نیز. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ریشه و مترادفات دیگر شود
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ جَ)
لاغر و باریک گردیدن اندام. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عشاشه. عشش. رجوع به عشاشه و عشش شود
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ)
دهی از دهستان بهمنشیر بخش مرکزی شهرستان اهواز. سکنۀ آن 500 تن. آب آن از رود بهمنشیر و محصول آن خرما و سبزیجات است. ساکنان این ده از طایفۀ محیسن هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(زُ قَ)
چوزۀ کبک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، زعاقیق. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
معوقه در فارسی مونث معوق: پس افتاده مونث معوق امور معوقه مسایل معوقه مالیاتهای معوقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معشوق
تصویر معشوق
دوست داشته، دلدار، محبوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دقوقه
تصویر دقوقه
گاو خرمن کوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلشوره
تصویر دلشوره
اضطراب و تشویش داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دعویقه
تصویر دعویقه
سسک زیگ از پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دعاوه
تصویر دعاوه
فراداد (تبلیغات) فراخوانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معشوقه
تصویر معشوقه
زن محبوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معشوقه
تصویر معشوقه
((مَ قِ))
زنی که مورد عشق و محبت مردی واقع شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معشوق
تصویر معشوق
((مَ))
محبوب، مورد عشق و علاقه قرار گرفته، دوست داشته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معشوق
تصویر معشوق
دلبر، دل دار، دل ربا
فرهنگ واژه فارسی سره
جانانه، دلبر، دلدار، محبوبه، نگار، یار، رفیقه، فاسق، نشانده، نشمه، نم کرده
متضاد: عاشق
فرهنگ واژه مترادف متضاد