جدول جو
جدول جو

معنی دعسوقه - جستجوی لغت در جدول جو

دعسوقه
(دُ قَ)
جانورکی است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). قسمی از جعل. (ناظم الاطباء). نوعی سرگین گردانک. دعشوقه. و رجوع به دعشوقه شود، محل جنگ و کارزار قوم. (از اقرب الموارد از تاج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از معشوقه
تصویر معشوقه
زن موردعلاقۀ یک مرد، زن دارای رابطۀ نامشروع، معشوق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دلسوزه
تصویر دلسوزه
دلسوزی، دل سوختگی، سوختن دل از مهربانی و رافت یا از رشک و حسد
فرهنگ فارسی عمید
(دُ قَ)
جانورکی است، و یا جانورکی است که به گوگال و خنفساء ماند، و به دختر خردسال و زن کوتاه قد ’یا دعشوقه’ خطاب کنند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). دعسوقه. و رجوع به دعسوقه شود
لغت نامه دهخدا
(عِسْ وَدْ دَ)
مؤنث عسودّ. (از اقرب الموارد). رجوع به عسود شود، کرمکیست سپید که کنیت آن بنت النقاء است و بدان انگشتان دوشیزگان ملیح را تشبیه دهند. (منتهی الارب). کرمکی است سپیدرنگ مانند قطعه ای از پیه و شحم که آن را بنت النقاء گویند و انگشتان جواری بدان تشبیه میشود، و گویند نقا غیر از عضرفوط است. (از اقرب الموارد). ج، عساود، عسودات. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ ذا)
قریب به مرگ رسیدن شتر از غده و طاعون، پس لرزیدن گرفتن گلوی او و دم سخت برآوردن بشتاب. (از منتهی الارب) : عسف البعیر، آن شتر مشرف به مرگ شد از غده، پس در حال نفس کشیدن حنجرۀ او لرزیدن گرفت. (از اقرب الموارد). عسف. عساف. رجوع به عسف و عساف شود
لغت نامه دهخدا
(عَ قَ)
شراب هیچکارۀ بسیارآب. (منتهی الارب). شراب بی مزۀ بسیارآب. (ناظم الاطباء). شراب ردی ٔ و بسیارآب، وآن را عسق نیز ضبط کرده اند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ وَ / دِ وَ)
اسم است ادعاء را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ادعا. (ناظم الاطباء). رجوع به ادعا و ادعاء شود
لغت نامه دهخدا
(دَ سَ بَ)
نوعی از دویدن. (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از لسان)
لغت نامه دهخدا
(تَ غَوْ وُ)
شتابی کردن و تیز رفتن. (از منتهی الارب). شتافتن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ سَ رَ)
سبکی و شتاب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ قَ)
گاوان و خران خرمن کوب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ فَ قَ)
گولی. (منتهی الارب). حمق و حماقت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ وِ قَ)
جمع واژۀ سویق.
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ)
زمینی که با معزق برای کشتکاری برگردانیده شده باشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ)
مؤنث معشوق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به معشوق و معشوقه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ / قِ)
فغ و محبوب و دلبری که زن باشد. (ناظم الاطباء). زن محبوب. زنی که به او عشق ورزند:
معشوقه خراباتی و مطرب باید
تا نیم شبان زنان و کوبان آید.
عنصری.
چو تو معشوقه و چو تو دلبر
نبود خلق را به عالم در.
مسعودسعد.
معشوقۀ بی عیب مجوی. (اسرارالتوحید، از امثال و حکم ص 1717).
یکی چون عاشق بیدل دوم چون جعد معشوقه
سیم چون مژۀ مجنون چهارم چون لب لیلی.
خاقانی.
ملک زاده چون یک زمان بنگرید
می و مجلس و نقل و معشوقه دید.
نظامی.
معشوقه که دیر دیر بینند
آخر کم از آنکه سیر بینند.
(گلستان).
بخت حافظ گر از این گونه مدد خواهد کرد
زلف معشوقه به دست دگران خواهد بود.
حافظ.
ای که بر کوچۀ معشوقۀ ما می گذری
با خبر باش که سر می شکند دیوارش.
حافظ.
معشوقه که عمرش چون غمم باد دراز
امروز تلطفی دگر کردآغاز.
ابوالفضل هروی (از امثال وحکم ص 1828).
معشوقه کارافتاده به، دل برده و دل داده به
افکنده و افتاده به مجروح و بر کف خنجرش.
نشاط.
، ’ه’ در آخرلفظ معشوقه نظر بر قاعده عربیه نشانۀ تأنیث است لیکن به قانون فارسیان علامت تأنیث نیست و حرفی است که در اواخر اکثر الفاظ زیاده کنند و مزیدٌ علیه معشوق است مثل عیاره و رقیبه مزیدٌ علیه عیار و رقیب. (از آنندراج) (از غیاث). مرد محبوب. معشوق: و اگر معشوقۀ تو فریشتۀ مقرب است که به هیچ وقت از ملامت خلقان رسته نباشی و مردم همیشه در مساوی تو باشند و در نکوهش معشوق تو. (قابوسنامه چ نفیسی ص 56). ناگاه چشم زن بر پای او افتاد، دانست که بلا آمد معشوقه را گفت آواز بلند کن... (کلیله و دمنه چ مینوی ص 219).
- معشوقۀ روز بینوایی، به اصطلاح آن است که مثلاً جوانی به ساده پسری یا زنی بند شده بعد چندی با بهتری از او صحبت درگرفت روزی که وصل معشوق دلخواه میسر نیامد از بینوایی به همان معشوق نخستین که دلش از او کشیده است درسازد و گوید که به معشوقۀ روز بینوایی درساختم حالا اطلاق آن عام است هر آنچه در ایام بینوایی دست بهم دهد. (آنندراج) :
اکنون که ز هیچ سو ندارد
بازار هنروران روایی
من رو به تو آورم که هستی
معشوقۀ روز بینوایی.
کمال الدین اسماعیل (از آنندراج).
مفلس چو شدیم رو به او آوردیم
معشوقۀ روز بینوایی است خدا.
سلیم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ قَ)
میانۀ راه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و فیه سفسوقه من ابیه، یعنی در روی شبه پدر وی است و به پدر خود مانان است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُ سُقْ قَ)
لیلهدعسقه، شب دراز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ / قِ)
بطیخ هندی. دابوغه
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ)
دهی از دهستان بهمنشیر بخش مرکزی شهرستان اهواز. سکنۀ آن 500 تن. آب آن از رود بهمنشیر و محصول آن خرما و سبزیجات است. ساکنان این ده از طایفۀ محیسن هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سَوْ وِ قَ)
مؤنث متسوق: بازارهای نیشابور در ایام قدیم پوشیده نبود و از اثارت غبار و تزاحم امطار، متسوقه و اهل معاملات متأذی می شدند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 439). و رجوع به مادۀ قبل ذیل معنی اول شود
لغت نامه دهخدا
(زُ قَ)
چوزۀ کبک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، زعاقیق. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُمْ قَ / قِ)
موی از پس سر آویخته، شمله و طرۀ دستار. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از شرفنامۀ منیری). علاقه. ریشه. فش. طرۀ دستار، و آن تارهای بی پود پایان آن است که زینت را گذارند چنانکه در بسط و فرشها نیز. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ریشه و مترادفات دیگر شود
لغت نامه دهخدا
(عَ لَ قَ / عَ سَلْ لَ قَ / عِ لِ قَ)
تأنیث عسلق است در تمام معانی. (از منتهی الارب). رجوع به عسلق شود
لغت نامه دهخدا
معوقه در فارسی مونث معوق: پس افتاده مونث معوق امور معوقه مسایل معوقه مالیاتهای معوقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسیقه
تصویر عسیقه
می پرآب می هیچکاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دقوقه
تصویر دقوقه
گاو خرمن کوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دعاوه
تصویر دعاوه
فراداد (تبلیغات) فراخوانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معشوقه
تصویر معشوقه
زن محبوب
فرهنگ لغت هوشیار
سوختن دل (از حسد و غیره) میخواهی لک روی دخترم بگذاری ک میدانم اینها از دلسوزه است (ص هدایت. زنده بگور 79)، دلسوزنده:) اگر کرامت و دلسوزی کنی چه عجب که باد عالمت از دوستان دلسوزه (انوری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دعویقه
تصویر دعویقه
سسک زیگ از پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معشوقه
تصویر معشوقه
((مَ قِ))
زنی که مورد عشق و محبت مردی واقع شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوسویه
تصویر دوسویه
متقابلا
فرهنگ واژه فارسی سره
جانانه، دلبر، دلدار، محبوبه، نگار، یار، رفیقه، فاسق، نشانده، نشمه، نم کرده
متضاد: عاشق
فرهنگ واژه مترادف متضاد