جدول جو
جدول جو

معنی دعر - جستجوی لغت در جدول جو

دعر
(دُ عَ)
عود دعر، عود ردی بسیاردود. (منتهی الارب). عود که دود کند و آتش نگیرد. (از اقرب الموارد) ، زند دعر، آتشزنه که بارها برای آتش زدن از آن استفاده کرده باشند در نتیجه سر آن سوخته باشد و دیگر آتش ندهد. (از ذیل اقرب الموارد از لسان) ، شخص خائن که یاران خود را عیب کند، و گویند شخصی که در او خیر نباشد. (از ذیل اقرب الموارد از لسان)
لغت نامه دهخدا
دعر
(دُ)
کرمک چوبخوار. (منتهی الارب). قادح، و آن کرمکی است که چوب را می خورد. واحد آن دعره. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
دعر
(تَ یَ)
دود برآوردن چوب و افروخته نگردیدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بسیار دود شدن و دود گنده شدن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، آتش ندادن آتش زنه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، پوسیده شدن چوب. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
دعر
(دَ عَ)
تباهی. (منتهی الارب). فساد. (اقرب الموارد) ، فسق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، پلیدی. (منتهی الارب). خبث، شر و بدی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
دعر
(دَ عَ)
عود دعر، عود ردی بسیاردود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
دعر
(دَ عِ)
عود دعر، عود ردی بسیاردود، چوب و جز آن که سوخته شودو ناافروخته فرومیرد. (منتهی الارب) ، چوب پوسیده و ردی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(دَ رَ)
به معانی دعره است. (از منتهی الارب). رجوع به دعره شود، عیب. (ذیل اقرب الموارد از لسان)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ بَ)
سختی. (منتهی الارب). اشکال. (ناظم الاطباء) ، غرامت. (اقرب الموارد). جریمۀ آزار و اذیت و جریمۀ قتل، اقرار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
ناکس. (منتهی الارب). شخص لئیم و فرومایه که یاران خود را عیب کند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
زشت گون و پیسه گردیدن روی کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از المنجد) (از اقرب الموارد) ، خبیث و ناپاک شدن. (از المنجد) (از اقرب الموارد) :
اخالد هلا اذ سفهت عشیره
کففت لسان السوء ان یتدعرا.
(از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ عَ)
زند ادعر، آتش زنه که آتش ندهد، تباهی آوردن در کاری. تباهی و فساد در کاری آوردن. (مؤید الفضلاء). داخل کردن در کار چیزی را که آنرا تباه کند، سخن چینی کردن، خیانت کردن نسبت بکسی، بناگاه کشتن کسی را
لغت نامه دهخدا
(دِ رِ)
زشت روی کوتاه بالای هیچکاره، شتری که آب پس خوردۀ شتران را خورد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دعفس. و رجوع به دعفس شود، قعود دعرم، چارپای رام و ذلول. (از ذیل اقرب الموارد از لسان)
لغت نامه دهخدا
(دَ عَ رَ)
تباهی. (منتهی الارب) ، فسق. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد) ، پلیدی. (منتهی الارب). خبث. (ازذیل اقرب الموارد). دعاره. و رجوع به دعاره شود
لغت نامه دهخدا
(دَ عِ رَ)
به معانی دعاره است. (از اقرب الموارد). رجوع به دعاره و دعره شود
لغت نامه دهخدا
(دُ رَ)
واحد دعر. یکی دعر. (از اقرب الموارد). رجوع به دعر شود
لغت نامه دهخدا
(دُ عَرَ)
شخص خائن که یاران خود را عیب کند. (از اقرب الموارد از لسان). دعر. و رجوع به دعر شود
لغت نامه دهخدا
تن آسایی، رامش، خویشتنداری سکینه راحت خفض عیش، سکون نفس در وقت حرکت شهوت و مالک زمام خویش بودن (اخلاق ناصری 77)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دعج
تصویر دعج
سیاه چشم و گشاده چشم گردیدن، سیاه چشمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دعث
تصویر دعث
کینه دشمنی، مانده آب ، خواست، آغاز بیماری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دقر
تصویر دقر
مرغزار پر گیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دعب
تصویر دعب
راندن، گادن، شوخی کردن لاغیدن شوخ لاغگوی شوخ لاغگوی
فرهنگ لغت هوشیار
تازی از پارسی از بای آفرین ذوا ظزبا، خواندن جمله های ماثور از پیغامبر و امامان در اوقات معین برای طلب آمرزش و بر آورده شدن، حاجات، نیایش کردن، در خواست حاجت از خدا، نیایش، مدح ثنا، تحیت درود سلام، تضرع، نفرین) زورمندی مکن بر اهل زمین تا دعایی بر آسمان نرود (گلستان)، جمع ادعیه. یا دعای خیر خیر کسی را در دعا خواستن، تحیت درود، برکت. یا صیغه دعا فعلی است که از سوم شخص مفرد مضارع گرفته میشود و میان علامت مضارع که -) د (آخر باشد و حرف قبل از آن الفی (آ) در آورند. در مور د نفی میمی (م) برآن افزایند: باد و مباد (در اصل بواد و مبواد) کناد و مکناد و مبیناد گاه باء تاکید بر سر فعل دعا در آید: در بعضی فعلها صیغه دعا در اول شخص مفرد و سوم شخص مفرد و جمع مستعمل است، حاجت خواستن
فرهنگ لغت هوشیار
دروازه، بازار، بازار سرد، پستو شغاهخانه سکینه راحت خفض عیش، سکون نفس در وقت حرکت شهوت و مالک زمام خویش بودن (اخلاق ناصری 77)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دعک
تصویر دعک
ستیزه جو سرگین گردان از جانوران، سست ناتوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دفر
تصویر دفر
گندیدگی، بد بویی، سختی، پتیار (بلا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دعی
تصویر دعی
پسر خوانده، فرزند خوانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمر
تصویر دمر
بی سود مرد روی سینه و شکم دراز کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسر
تصویر دسر
میوه یا شیرینی یا چیز دیگر که بعد از غذا بیاورند
فرهنگ لغت هوشیار
جمع در، مرواریدها، مهایک ها بلورها جمع در درها مرواریدها. یا درر دراری مرواریدهای درخشان
فرهنگ لغت هوشیار
زره پوست کندن پوست بر گرفتن از گوسپند جامه جنگی که از حلقه های آهنی سازند زره جمع دروع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ددر
تصویر ددر
کوچه و بازار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بعر
تصویر بعر
پشگل انداختن شتر وگوسفند، بشک افکندن، بشک او کندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تدعر
تصویر تدعر
زشتگونگی، روی پیسگی پیسه گرردیدن روی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دار
تصویر دار
آغاج
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دور
تصویر دور
بعید
فرهنگ واژه فارسی سره