مبنی بر سکون و یا با تنوین (دعدعاً) ، کلمه ای است که به کسی گویند که لغزیده افتاده باشد، یعنی برخیز و بمان چنانکه گویند ’لعاً’. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به دع شود
مبنی بر سکون و یا با تنوین (دعدعاً) ، کلمه ای است که به کسی گویند که لغزیده افتاده باشد، یعنی برخیز و بمان چنانکه گویند ’لعاً’. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به دَع شود
نخلهای متفرق و پراکنده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مورچه های سیاه بازو. (منتهی الارب). مورچه ای است سیاهرنگ و دارای دو بال. (از اقرب الموارد) ، دانۀ درختی بری است سیاه، مانند شونیز و بکار نان هم آید. واحد آن دعاعه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
نخلهای متفرق و پراکنده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مورچه های سیاه بازو. (منتهی الارب). مورچه ای است سیاهرنگ و دارای دو بال. (از اقرب الموارد) ، دانۀ درختی بری است سیاه، مانند شونیز و بکار نان هم آید. واحد آن دعاعه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
نام زنی است، و آن منصرف و غیرمنصرف آید. (از اقرب الموارد). دعد و رباب، دو معشوقۀ مثلی عرب یا عاشق و معشوقه ای از آنان. (امثال و حکم دهخدا). یکی از زنان معروف عرب. در ادب فارسی وی را عاشق، و رباب را (که آن هم اسم زنی بوده) معشوق پنداشته اند. در الفهرست ابن الندیم (ص 306 و 307) در جزو کتب اسمار و خرافات و داستان عشاق عرب ’کتاب الرباب و زوجها اللذین تعاهدا’ و ’کتاب عامر و دعد جاریه خالصه’ آمده است. معذلک نام ’کتاب دعد والرباب’ که هم ابن الندیم تحت عنوان ’اسماء عشاق الانس للجن و عشاق الجن للانس’ ذکر نموده این ظن را در خاطر تولید می کند که شاید اشارۀ شعرای ایران به این عاشق و معشوق باشد. (از فرهنگ فارسی معین، از تعلیقات مجتبی مینوی بر دیوان ناصرخسرو ص 625) : ز انصاف و عدل تو رعد است و بس غریوان و نالان چو دعد و رباب. سوزنی. خنیاگری همسایه ای داشت که زهرۀ سعد از رشک چنگ او چون زهرۀ دعد در فراق رباب بجوش آمدی. (مرزبان نامه). و رجوع به رباب شود
نام زنی است، و آن منصرف و غیرمنصرف آید. (از اقرب الموارد). دعد و رباب، دو معشوقۀ مثلی عرب یا عاشق و معشوقه ای از آنان. (امثال و حکم دهخدا). یکی از زنان معروف عرب. در ادب فارسی وی را عاشق، و رباب را (که آن هم اسم زنی بوده) معشوق پنداشته اند. در الفهرست ابن الندیم (ص 306 و 307) در جزو کتب اسمار و خرافات و داستان عشاق عرب ’کتاب الرباب و زوجها اللذین تعاهدا’ و ’کتاب عامر و دعد جاریه خالصه’ آمده است. معذلک نام ’کتاب دعد والرباب’ که هم ابن الندیم تحت عنوان ’اسماء عشاق الانس للجن و عشاق الجن للانس’ ذکر نموده این ظن را در خاطر تولید می کند که شاید اشارۀ شعرای ایران به این عاشق و معشوق باشد. (از فرهنگ فارسی معین، از تعلیقات مجتبی مینوی بر دیوان ناصرخسرو ص 625) : ز انصاف و عدل تو رعد است و بس غریوان و نالان چو دعد و رباب. سوزنی. خنیاگری همسایه ای داشت که زهرۀ سعد از رشک چنگ او چون زهرۀ دعد در فراق رباب بجوش آمدی. (مرزبان نامه). و رجوع به رباب شود
به لغت شام، نباتی است برگش به برگ سیب ماند، جهت سم مار و اسهال دموی و رعاف مفید است. (منتهی الارب). به لغت اهل بیت المقدس نوعی از کلخ است و به یونانی سفندولیون نامند. (تحفۀ حکیم مؤمن) (مخزن الادویه). کلخ الدبی. تافیفرا. تفیفرا
به لغت شام، نباتی است برگش به برگ سیب ماند، جهت سم مار و اسهال دموی و رعاف مفید است. (منتهی الارب). به لغت اهل بیت المقدس نوعی از کلخ است و به یونانی سفندولیون نامند. (تحفۀ حکیم مؤمن) (مخزن الادویه). کلخ الدبی. تافیفرا. تفیفرا
کوتاه بالا. (منتهی الارب). قصیر. (اقرب الموارد) ، نوعی از نرم و آهسته دویدن. (منتهی الارب) : سعی دعداع، دویدنی که در آن آهستگی و پیچیدن باشد. (از اقرب الموارد)
کوتاه بالا. (منتهی الارب). قصیر. (اقرب الموارد) ، نوعی از نرم و آهسته دویدن. (منتهی الارب) : سعی دعداع، دویدنی که در آن آهستگی و پیچیدن باشد. (از اقرب الموارد)
به آهستگی دونده. (آنندراج). که به کندی و بطؤ می دود. (از اقرب الموارد). رجوع به دعداع و نیز رجوع به دعدعه شود، پرکننده کاسه. (آنندراج). ممتلی کننده. پرکننده. رجوع به دعدعهشود، بانگ برزننده بز را. (آنندراج). که بز را یا اغنام کوچک را می طلبد یا بانگ بر او می زند. (از متن اللغه). رجوع به دعدعه شود، جنباننده پیمانه و خنور را تا بیشتر خورد. (آنندراج). که کیل و ظرف را تکان می دهد تا جای بیشتری بازکندو مقدار بیشتری در آن جای بگیرد. (از متن اللغه)
به آهستگی دونده. (آنندراج). که به کندی و بطؤ می دود. (از اقرب الموارد). رجوع به دعداع و نیز رجوع به دعدعه شود، پرکننده کاسه. (آنندراج). ممتلی کننده. پرکننده. رجوع به دعدعهشود، بانگ برزننده بز را. (آنندراج). که بز را یا اغنام کوچک را می طلبد یا بانگ بر او می زند. (از متن اللغه). رجوع به دعدعه شود، جنباننده پیمانه و خنور را تا بیشتر خورد. (آنندراج). که کیل و ظرف را تکان می دهد تا جای بیشتری بازکندو مقدار بیشتری در آن جای بگیرد. (از متن اللغه)
رفتار پیر کلانسال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (المنجد). راه رفتن به رفتار پیرکلانسال که مستقیم راه نرود. (اقرب الموارد) ، پر کردن چیزی را. (المنجد) (اقرب الموارد)
رفتار پیر کلانسال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (المنجد). راه رفتن به رفتار پیرکلانسال که مستقیم راه نرود. (اقرب الموارد) ، پر کردن چیزی را. (المنجد) (اقرب الموارد)
به آهستگی دویدن. (از منتهی الارب). با کندی و پیچیدن دویدن. (از اقرب الموارد) ، پر کردن کاسه را. (از منتهی الارب). پر کردن جفنه. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد) ، جنبانیدن خنور و پیمانه را تا بیشتر پر شود. (از منتهی الارب). تکان دادن مکیال و پیمانه و جز آن تا چیزی در آن جای گیرد، و یا تا بکمال پر شود. (از اقرب الموارد) ، بانگ برزدن بز را. (از منتهی الارب). خواندن گوسفند. (تاج المصادر بیهقی). و گویند آن اختصاص به بز دارد. (از اقرب الموارد) ، گفتن ’دعدع’ شخص افتاده و لغزیده را. (از اقرب الموارد) (از تاج المصادر بیهقی). دعداع. (اقرب الموارد). و رجوع به دعداع شود
به آهستگی دویدن. (از منتهی الارب). با کندی و پیچیدن دویدن. (از اقرب الموارد) ، پر کردن کاسه را. (از منتهی الارب). پر کردن جفنه. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد) ، جنبانیدن خنور و پیمانه را تا بیشتر پر شود. (از منتهی الارب). تکان دادن مکیال و پیمانه و جز آن تا چیزی در آن جای گیرد، و یا تا بکمال پر شود. (از اقرب الموارد) ، بانگ برزدن بز را. (از منتهی الارب). خواندن گوسفند. (تاج المصادر بیهقی). و گویند آن اختصاص به بز دارد. (از اقرب الموارد) ، گفتن ’دعدع’ شخص افتاده و لغزیده را. (از اقرب الموارد) (از تاج المصادر بیهقی). دِعداع. (اقرب الموارد). و رجوع به دِعداع شود