جدول جو
جدول جو

معنی دعاگو - جستجوی لغت در جدول جو

دعاگو
کسی که دربارۀ دیگری دعای خیر بکند، دعاگوینده، دعا کننده
تصویری از دعاگو
تصویر دعاگو
فرهنگ فارسی عمید
دعاگو
دعاگوی. دعاگوینده. دعاکننده. داعی، خیرخواه. خیراندیش. نیک خواه. (ناظم الاطباء) : آنگاه بفرمود مهر کردند و پس به خادم دعاگو سپردند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 370). اما دیگر رعایای آن ولایت دعاگویان دولت قاهره ثبتهااﷲاند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 169).
گشت بر رای تو پوشیده که چون غمخواره گشت
سوزنی پیر دعاگوی تو از نان خوارگان.
سوزنی.
ولی نعمتم کیست خاقان اعظم
کز انعام حق دعاگو شناسد.
خاقانی.
بیا که عاشق آن روی و موی جعد توایم
ثناسرای و دعاگوی فال سعد توایم.
؟ (از سندبادنامه ص 141).
هنوز با همه بدعهدیت دعاگویم
هنوز با همه بدمهریت طلبکارم.
سعدی.
می سوزد و همچنان هوادار
می میرد و همچنان دعاگوست.
سعدی.
بشنو نفسی دعای سعدی
گرچه همه عالمت دعاگوست.
سعدی.
چو بینی دعاگوی دولت هزار
خداوند را شکر نعمت گزار.
سعدی.
بازآی ساقیا که هواخواه خدمتم
مشتاق بندگی و دعاگوی دولتم.
حافظ.
- امثال:
یک روزه مهمانیم، صدساله دعاگو.
(امثال و حکم).
، واعظ، دادخواه، دختر رقاص عمومی. (ناظم الاطباء). رقاصۀ عمومی. (فرهنگ فارسی معین) ، گوینده یا نویسنده از خود بدین کلمه تعبیر آرد.
- امثال:
هر کجا قاب پلو جوجه و کوکو دارد
مال وقف است و تعلق به دعاگو دارد.
؟ (از امثال و حکم).
و رجوع به دعاگوی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(اَ)
دعاگو. دعاگوینده. دعاکننده. داعی. (دهار) ، خیرخواه. خیراندیش. نیکخواه. (ناظم الاطباء) :
کس نده یدست ترا یک نظر اندر همه عمر
که همه عمر دعاگوی و طلبکار تو نیست.
سعدی.
، گوینده یا نویسنده از خود بدین کلمه تعبیر آرد. (فرهنگ فارسی معین) : غرض خادم دعاگوی اندر ساختن این کتاب آن بود که... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و رجوع به دعاگو شود
لغت نامه دهخدا
(دْرا / دِ گُ)
لویس ماریا. حقوقدان آرژانتینی و از رجال آن کشور در اواخر قرن نوزدهم میلادی و صاحب نظریۀ معروف اصل دراگو که در کنفرانس سال 1907 میلادی لاهه بتصویب رسید. (از دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(دُ گَ)
دعاکننده. دعاگو:
دعاگرند بشاخ چنار بر، گل را
تذرو و فاخته و عندلیب و قمری و سار
اگر دعاگر گل، بر چنار مرغانند
چرا چو دست دعاگر شده ست برگ چنار.
معزی.
بر تو زبان اهل زمانه دعاگر است
جود و سخای تو چو به اهل زمان رسید.
سوزنی.
چاکری را ز چاکران تو هست
دوستی با من دعاگر تو.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(گُ)
نام جزیره ای از استونی بدریای بالتیک دارای 15هزار تن سکنه
لغت نامه دهخدا
(دَ وِنْ)
دعاوی. جمع واژۀ دعوی. (از اقرب الموارد). رجوع به دعاوی شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دعاگوئی. عمل دعاگو. استدعای برکت و درخواست خیر و خوبی. (ناظم الاطباء). و رجوع به دعاگو و دعاگوی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دعاگر
تصویر دعاگر
دعاگو، دعا کننده
فرهنگ لغت هوشیار
دو به هم زن، خبرچین
فرهنگ گویش مازندرانی