جدول جو
جدول جو

معنی دشخوارگر - جستجوی لغت در جدول جو

دشخوارگر(دُ خوا /خا گَ)
زمین سنگلاخ و کوهستان دشوارگر. (آنندراج). کوه و کوهسار و کوهستان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دشخوار
تصویر دشخوار
سخت، مشکل، برای مثال با مردم سهل خوی دشخوار مگوی / با آنکه در صلح زند جنگ مجوی (سعدی - ۱۷۲ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
(فَ دَ خوا / خا گَ)
لقب برادر انوشیروان که حاکم طبرستان بوده است. و صاحب مجمل التواریخ گوید: او را (انوشیروان را) فدشخوارگرشاه گفتندی به روزگار پدرش زیرا که او پادشاه طبرستان بود و فدشخوار نام کوه و دشت باشد. (مجمل التواریخ ص 36). بهار در حاشیه نویسد: جایی دیده نشد که انوشیروان پادشاه طبرستان و پدشخوارگر باشد، و برادرش این لقب را داشته است. (مجمل التواریخ حاشیۀ ص 36)
لغت نامه دهخدا
(دُشْ گَ)
کوه و کوهستان. (برهان). مخفف پدشوارگر= پدشخوارگر= پتشخوارگر، مرکب از پتش (پیش) + خوار + گر (= کوه) ، یعنی کوه واقعدر جلو خوار (بین سمنان و ورامین) بخشی از سلسه جبال البرز در جنوب طبرستان. (حاشیۀ معین بر برهان)
لغت نامه دهخدا
(پَ تَ خا گَ)
پدشخوارگر. پذشخوارگر. فدشخوارگر. (مجمل التواریخ). فدشوارگر. (نامۀ تنسراز تاریخ طبرستان و رویان). نام سلسلۀ جبالی از درۀ خوار ری تا سوادکوه و دماوند و سلسلۀ البرز تا رودبار قزوین. صاحب مجمل التواریخ والقصص مؤلف بسال 520 هجری قمری چنین آورده است که: ’او (کسری نوشروان) را به لقب فدشخوارگرشاه گفتندی بروزگار پدرش، زیراکه او پادشاه طبرستان بود و فدشخوار نام کوه و دشت باشد و گرنام پشتها.’. این اسم در غالب از نسخ برشوارگر و فرشوارگر آمده که تحریفی است از کلمه پدشوارگر یا فدشوارگر و اصل آن چنانکه آورده ایم پذشخوارگریا پتشخوارگر بوده است. سلسله جبال مذکور در دورۀساسانی بهمین نام معروف بوده و در کارنامۀ اردشیر بابکان به همین نحو مذکور است. این کوه شعبه ای است از رشته جبال اپارسن قدیم که در اوستا بنام اوپایری سینا مذکور است و همان پتیشوارش است که در کتیبۀ دارا دیده میشود و بمعنی پیش خوار کوه است یعنی کوهی که پیش خوار واقع است و استرابون جغرافیانویس یونانی (58 قبل از میلاد تا حدود 25 پس از میلاد) اسم پتشخوار را به سلسلۀ جبال البرز میدهد. پروکوپیوس مورخ نیز آنگاه که از کیوس بحث کند (برادر ارشد خسرو انوشه روان) لقب وی را پتشوارشاه مینویسد. این کلمه پتشخوار یا پستشخوار در کتابهای مؤلفین اسلامی نیز دیده میشود. ابن خرداذبه در کتاب المسالک والممالک در ضمن ملوکی که اردشیر آنان را شاه خواند، ذکر بدشوارگر شاه را میکند و در شرح قسمت شمالی خطۀ ایران مینویسد: ’وفیه طبرستان والرویان و جیلان و بدشوارجر، و ملک طبرستان و جیلان و بدشوارجر یسمی جیل جیلان خراسان.’ ابوریحان بیرونی هم در الاّثارالباقیه در موقع ذکر ’ملوک الجبال’ آورده است ’واما الاصل الاّخر فملوک الجبال الملقبون باصفهبدیّه طبرستان و الفرجوارجرشاهیه’. و همچنین سید ظهیرالدین در تاریخ طبرستان و رویان و مازندران چندین بار این کلمه را ذکر کرده و در شرح طبرستان آورده است که ’طبرستان داخل فرشوادگر است و فرشوادگر آذربایجان و گیلان و طبرستان و ری و قومیس میباشد.’ و باز در باب این کلمه نوشته است که ’طبرستان را در قدیم الایام فرشوادجرلقب بود.’ در داستانهای ملی ما نیز که در بعض متون پهلوی باقی مانده نام این کوه بسیار آمده است از آن جمله در بند هشن (فصل 33) : ’... پس افراسیاب آمد و منوشچهر را با ایرانیان به ’پتشخوارگر’ براند و بر آنان بیماری و نیاز و بسی بلافرود آورد’. رجوع به مجمل التواریخ والقصص ص 36 و حواشی آقای مجتبی مینوی بر نامۀ تنسر صص 51-52 و حماسه سرائی در ایران ص 443 شود
لغت نامه دهخدا
(دی گَ)
بنای گلکار. (جهانگیری). دیوارساز و گلکار و بنا. (برهان). کسی که دیوار میسازد. گلکار و بنا. (ناظم الاطباء) (آنندراج). پاخیزه زن. آخیزه گر. چینه کش:
نه سیم است با من نه زر و گهر
نه خشت و نه آب و نه دیوارگر.
فردوسی.
ز دیوارگر هم ز آهنگران
هر آنکس که استاد بود اندر آن.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دُ خوا / خا)
دشواری. (آنندراج). سختی و صعوبت. (ناظم الاطباء). حرج. عسر. عسرت. مقابل خواری و آسانی و سهولت و یسر. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
به مؤذن بس به دشخواری دهی هر سال صاعی پر
به مطرب هر زمان آسان دهی تن پوش با خفتان.
ناصرخسرو.
به دشخواری (برآمدن رطوبت به سرفه از سینه) یا به آسانی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بر آن دشخواری صبر کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). الذین ینفقون فی السراء و الضراء، آنانکه مال نفقه و هزینه کنند در خواری و دشخواری. (تفسیر ابوالفتوح رازی). ای عجب در سرای دشخواری به تو خواری خواست، در سرای خواری کی به تو دشخواری خواهد خواست. (تفسیر ابوالفتوح رازی). جواب داد که آب از نی شکر به دشخواری می آمد. (راحه الصدور راوندی). به دشخواری و مشقت از جایهایی دور بکلفت می کشیدند. (تاریخ قم ص 6). تأویق، دشخواری نهادن بر کسی. (تاج المصادر بیهقی). جهد، دشخواری بر خود گرفتن. دشواری بر کسی نهادن. (تاج المصادر بیهقی)، خطر. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(دُ خوا / خا)
از: دش، خلاف و ضد + خوار، سهل و آسان، (یادداشت مرحوم دهخدا). مشکل و دشوار. (غیاث). دشوار. (آنندراج). به معنی دشوار که امور مشکله است. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). ارونان. باهظ. سخت. صعب. عسر. عسیر. عویص. غامض. مشکل. مقابل خوار که به معنی آسان و سهل است. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
شب تیره افسون نیامد بکار
همی آمدش کار دشخوار خوار.
فردوسی.
دگر آنکه پرسد که دشخوار چیست
به آزار دل را پرآزار چیست.
فردوسی.
به دستور گفت آن زمان شهریار
که پیش آمد این کار دشخوار خوار.
فردوسی.
تو خواهی مرا زو بجان زینهار
نگیری تو این کار دشخوار خوار.
فردوسی.
اینجا بیش از این ممکن نیست مقام کردن که کار علف سخت تنگ و دشخوار شده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 502).
بود جستنش کار دشخوارتر
چو آمد به کف نیست زو خوارتر.
اسدی.
چون تفریق الاتصال تولد کرده باشد (در شبکیۀ چشم) از استفراق فائده نباشد و قوت داروهای کشیدنی دشخوار بدو رسد. (ذخیرۀخوارزمشاهی). لکن هرگاه که بشورد (خداوند مانیای با سودای سوخته) و اندر حرکت آید او را دشخوار فرو توان گرفت و دیر آرام گیرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). دشخوارهایش به آسانی پیوندد. (راحه الصدور راوندی). نه نه افکندن دشخوار بود. (راحه الصدور). نگاه داشتن این طریق دشخوار است. (راحه الصدور). پرسید که مرگ بر که دشخوارتر؟ گفت هر که را اعمال ناپسندیده بود. (سندبادنامه ص 340). کار تو از این همه بدتر و دشخوارتر است. (سندبادنامه ص 311). قسمت کردن هزار دینار متعذرو دشخوار بود. (سندبادنامه ص 293). یافتن منال بی وسیلت مال دشخوار و ناممکن بود. (سندبادنامه ص 293). آبی بسیار و مدخلی دشخوار که مخائض آن سوار و پیاده فرومی برد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 425).
خوارو دشخوار جهان چون پی هم میگذرد
گر تو دشوار نگیری همه کار آسانست.
اثیر اومانی.
آبگینه همه جا یابی از آن قدرش نیست
لعل دشخوار بدست آید از آنست عزیز.
سعدی (گلستان).
تا غایت آن مقدار آب که بنجشکی بدان سیراب شود متعذر و دشخوار بدست می آید. (تاریخ قم ص 42). أشکل، دشخوارتر. اًصعاب، دشخوار کردن و دشخوار یافتن. اًعزاز، دشخوار آبستن شدن شتر. (از منتهی الارب). أعیی ̍، دشخوارتر. اًقطاع، دشخوار و شنیع آمدن کار. تعسیر، دشخوار گردانیدن. (از منتهی الارب). معاسره، دشخوار فراگرفتن با کسی. (تاج المصادر بیهقی).
- دشخوارترک،با کمی دشخواری. با دشواری اندک. دشوار اما نه چندان سخت: اما با خصم دشخوارترک باشد کشتی گرفتن که چون بیفتد ترسم که برنخیزد. (کتاب النقض ص 525).
- دشخوارخوار، که خوردن آن دشوار باشد:
جام جفا باشد دشخوارخوار
چون ز کف دوست بود خوش بود.
مولوی (از آنندراج).
- دشخوارگوار، بطی ءالهضم. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- راه دشخوار، راه صعب العبور:
بسی راه دشخوار بگذاشتم
بسی دشمن از پیش برداشتم.
فردوسی.
وز آنجا سوی دیو فرسنگ صد
بیامد یکی راه دشخوار و بد.
فردوسی.
بیابانها و کوه و راه دشخوار
به چشمش بود گلزار و سمن زار.
(ویس و رامین).
رهی سخت دشخوار شش ماهه بیش
همه کوه و دریا و پشته ست پیش.
اسدی.
گو پهلوان گفت چندین سپاه
نباید که دشخوار و دور است راه.
اسدی.
- زمین دشخوار، زمین ناهموار. پست و بلند. وعر و صعب و درشت. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
آشکوخد بر زمین هموار بر
همچنان چون بر زمین دشخوار بر.
رودکی.
، درشت و سخت، چون: سخن دشخوار:
بدو داد پس نامۀ شهریار
سخن رفت هر گونه دشخوار و خوار.
فردوسی.
با مردم سهل خوی دشخوار مگوی
با آنکه در صلح زند جنگ مجوی.
سعدی (گلستان).
، درشت و سنگین، مریض،
{{قید}} بطور سنگینی،
{{اسم}} غم و اندوه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دشخواری
تصویر دشخواری
سختی دشواری صعوبت، خطر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دشخوار
تصویر دشخوار
سخت و دشوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دشخوار
تصویر دشخوار
((دُ خا))
سخت، مشکل
فرهنگ فارسی معین
اشکال، دژواری، دشواری، صعوبت، غموض
متضاد: سهولت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بغرنج، دشوار، سخت، صعب، غامض، مشکل
متضاد: آسان
فرهنگ واژه مترادف متضاد