جدول جو
جدول جو

معنی دسک - جستجوی لغت در جدول جو

دسک
(دَ)
رشته و ریسمان تابیده را گویند که بر سوزن می کشند. (برهان) (آنندراج). رشتۀ جامه دوختن. (شرفنامۀ منیری). دسه. دشک. و رجوع به دسه و دشک شود
لغت نامه دهخدا
دسک
(دِ)
دهی است از دهستان نبت بخش نیکشهر شهرستان چاه بهار. واقع در 68هزارگزی باختر نیکشهرو کنار راه مالرو فنوج به نبت. با 250 تن سکنه. آب آن از رودخانه و راه آن مالرو است. ساکنین آن از طایفۀ شیرانی هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
دسک
رشته و ریسمان تابیده
تصویری از دسک
تصویر دسک
فرهنگ لغت هوشیار
دسک
((دَ))
دشک. دسه، رشته و ریسمان تابیده
تصویری از دسک
تصویر دسک
فرهنگ فارسی معین
دسک
دستگیره، دسته ی کوچک، طرفدار پشتیبان
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عدسک
تصویر عدسک
برجستگی های کوچک مانند عدس که بر روی ساقۀ گیاه پیدا می شود
فرهنگ فارسی عمید
(دَ کَ رَ / رِ)
محفه ای که در آن بیمار را حمل و نقل کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
از دیه های رستاق کوزدر است به قم. (تاریخ قم ص 141)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ رَ)
دهی است در مقابل جبّل، ابان بن ابی حمزه جد عبدالملک بن ابان بن ابی حمزه بن الزیات وزیر از آنجاست، و در اخبار نافعبن الازرق آمده که آن از نواحی اهواز است. (از معجم البلدان). دهی است میان بغداد و واسط. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ رَ)
قریه ای است در خوزستان. (از معجم البلدان) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ رَ)
شهری است از عراق عجم. (جهانگیری) (برهان). شهری بوده در عراق عرب نزدیک دجله فیمابین بغداد و واسط و آنرا شهروان میگفتند. (انجمن آرا) (آنندراج). پایتخت خسروپرویز در ساحل رود دیالمه به شانزده فرسنگی شمال شرقی بغداد. هرقل در 622 میلادی پس از شش جنگ متمادی با ایران بدانجا دست یافت و شهر را تاراج و ویران کرد. (یادداشت مرحوم دهخدا). قریه ای در عمل طربق خراسان در نزدیکی شهر آبان (و شهر آبان در شرقی بغداد بوده است) و موسوم است به دسکرهالملک چون که هرمزبن اردشیر بن بابک اغلب اوقات اینجا را برای خود اقامتگاه قرار میداد به این مناسبت نام فوق را به آن داده اند. فعلاً هم آثار صنادید عجم در آنجا پدید است. (از معجم البلدان). دهی است نزدیک شهر آبان، از آن ده است احمد بن بکرون شیخ خطیب بغدادی. (منتهی الارب) : هرقل روم را صافی کرد و فرخان از روم هزیمت شد و هرقل بیامد از پس فرخان و با ملک عجم بگریخت و به دسکره آمد و آنجا حصاری بود بزرگ و استوار... و در سواد عراق شهری از آن بزرگتر نبود. (تاریخ طبری از جهانگیری).
کاروانی همی از ری بسوی دسکره شد
آب پیش آمد و مردم همه بر قنطره شد
گلۀ دزدان از دور چو آن می دیدند
هریکی زایشان گفتی که یکی قسوره شد.
لبیبی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 67)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ)
منسوب است به دسکره و دستکره. رجوع به دسکره شود
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ رَ)
قریۀ بزرگی است در نواحی نهرالملک در غرب بغداد. (از معجم البلدان). دهی است به نهرالملک، از آن ده است منصور بن احمد بن حسین. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ رَ)
معرب چهار، چهار. اربعه. چهارتا. (منتهی الارب). جوالیقی گوید: الاستار، قال ابوسعید: سمعت العرب تقول للأربعه ’استار’ لانه بالفارسیه ’چهار’ فاعربوه فقالوا ’استار’. (المعرب چ احمد محمد شاکر ص 42).
لغت نامه دهخدا
(دِ)
نوعی خرما است در لغت محلی بلوچ (نیک شهر)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دزک
تصویر دزک
دستارچه دستمال روپاک. دز کوچک قلعه کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست
تصویر دست
از اعضای بدن، بازو و ساعد و کف دست و انگشتان را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی شده ساخته شده از بس بس است تو را بس کن اکلیل الملک بس است ترا بسیار است ترا: (نک شبانگاه اجل نزدیک شد - خل هذا اللعب بسک لاعد) (مثنوی. نیکلسن. دفتر 5 ص 297)، پنبه پیچیده و فتیله کرده جهت رشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسک
تصویر اسک
گوش بریده، خردگوش، کر، شتر خروس (نرینه شترمرغ)
فرهنگ لغت هوشیار
ته دوزخ، ته دریا دریافتن، بجا آوردن و فهم دریافتن دریافت اشکوب دوزخ تک دوزخ (واژه درک و دزک برابر با دستارچه پارسی است) در یافتن اندر یافتن پی بردن در رسیدن، در یافت اندر یافت. نهایت گودی چیزی مانند ته دریا و غیره، ته دوزخ ته جهنم. یا درک رسفل پایه زیرین، ته دوزخ. یا به درک بجهنم در دوزخ (بهنگام عدم رضایت و ناخشنودی از امری و خبری گویند) یا به درک رفتن (واصل شدن) بجهنم فرو رفتن مردن (دشنام است)
فرهنگ لغت هوشیار
تتمه ریسمان و ابریشمی که پس از آن که جولاهه جامه تافته را از آن ببرد بعرض کار در نورد بماند، گلوله ریسمانی
فرهنگ لغت هوشیار
غده کوچک، آبله که بسبب کار کردن و راه رفتن پدید آید تاول، گرهی که در وقت تابیدن ریسمان ابریشم و مانند آن بر آنها افتد
فرهنگ لغت هوشیار
بلسنک برجستگی روی ساگ گیاهان واژه تازی پارسی عدسک را فرهنگستان به جای عدسه برگزیده هر یک از برجستگی های کوچک مانند عدس که بر روی ساقه گیاهان است
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته دسکره دستکره شهر، ده، نیایشگاه ترسایان، زمین هموار، ده بزرگ، میخانه قریه، معبد نصاری، زمین هموار، بنایی مانند کوشک که گرد آن خانه باشد، خانه هایی که در آنها وسایل عیش و طرب فراهم کنند جمع دساکر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسکر
تصویر دسکر
قریه، ده، شهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسوک
تصویر دسوک
هیزم باریک را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسکره
تصویر دسکره
((دَ گِ))
قریه، زمین ناهموار، زمین و ملک زراعتی، بنایی مانند کوشک که گرد آن خانه ها باشد، دستگره، دستجرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دسکره
تصویر دسکره
((دَ کَ رِ))
قریه، صومعه، دیر، خانه هایی که در آن ها اسباب عیش و طرب فراهم باشد، جمع دساکر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستک
تصویر دستک
مدرک، سند
فرهنگ واژه فارسی سره
چوب بالای پادنگ که پادنگ کوبان برای حفظ تعادل آن را نگه می
فرهنگ گویش مازندرانی
طحال گوسفند و گاو
فرهنگ گویش مازندرانی
بار گذاشتن غذا، معنی کنایی غذا، اهلی، رام شده
فرهنگ گویش مازندرانی
افتاده، ناتوان
فرهنگ گویش مازندرانی
دستکاری
فرهنگ گویش مازندرانی
دو طناب که در طرف پالان است و به پاهای چهارپا جهت حفظ تعادل
فرهنگ گویش مازندرانی