غله ای باشد شبیه به ماش و آنرا به عربی درجع خوانند. (برهان). جنسی از غله که آنرا شاغل نیز گویند هندیش ارهر خوانند. (شرفنامۀ منیری). دشمر. (برهان). و رجوع به دشمر شود
غله ای باشد شبیه به ماش و آنرا به عربی دُرجُع خوانند. (برهان). جنسی از غله که آنرا شاغل نیز گویند هندیش ارهر خوانند. (شرفنامۀ منیری). دشمر. (برهان). و رجوع به دشمر شود
مرد فرومایه. (منتهی الارب). و آن تسمیۀ به مصدر است. گویند: ما هو الا دسمه، یعنی خیر و نفعی در او نیست. (از اقرب الموارد). - أبودسمه، شخص حبشی. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). ، آنچه بدان پارگی و شکافهای مشک را بندند، تیرگی مایل به سیاهی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
مرد فرومایه. (منتهی الارب). و آن تسمیۀ به مصدر است. گویند: ما هو الا دسمه، یعنی خیر و نفعی در او نیست. (از اقرب الموارد). - أبودسمه، شخص حبشی. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). ، آنچه بدان پارگی و شکافهای مشک را بندند، تیرگی مایل به سیاهی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغتی است در دستار به لهجۀ شوشتری. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). و رجوع به دستار شود. - دساربندان، لغتی است در دستاربندان به لهجۀ شوشتر. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). رجوع به دستاربندان در ردیف خود شود. - دسارخوان، لغتی است در دستارخوان به لهجۀ شوشتر. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). رجوع به دستارخوان در ردیف خود شود
لغتی است در دستار به لهجۀ شوشتری. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). و رجوع به دستار شود. - دساربندان، لغتی است در دستاربندان به لهجۀ شوشتر. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). رجوع به دستاربندان در ردیف خود شود. - دسارخوان، لغتی است در دستارخوان به لهجۀ شوشتر. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). رجوع به دستارخوان در ردیف خود شود
دسامبر. دیسمبر. نام ماه دوازدهم از سال مردم فرانسه. (ناظم الاطباء). دوازدهمین ماه از سال میلادی. رجوع به دسامبر شود: فأمسینا لیله السبت و هو أول یوم من دسمبر. (رحلۀ ابن جبیر). و أصبحنا یوم الاحد ثانی دسمبر والخامس و العشرین لشعبان. (رحلۀ ابن جبیر). فلما کان لیله الثلاثاء الثانی عشر للشهر المبارک المذکور و الثامن عشر لدسمبر رکبنا فی زورق متوجهین الی المدینه المتقدم ذکرها. (رحلۀ ابن جبیر). استهل هلاله (هلال شهر رمضان) لیله الجمعه السابع لشهر دسمبر. (رحلۀ ابن جبیر)
دسامبر. دیسمبر. نام ماه دوازدهم از سال مردم فرانسه. (ناظم الاطباء). دوازدهمین ماه از سال میلادی. رجوع به دسامبر شود: فأمسینا لیله السبت و هو أول یوم من دسمبر. (رحلۀ ابن جبیر). و أصبحنا یوم الاحد ثانی دسمبر والخامس و العشرین لشعبان. (رحلۀ ابن جبیر). فلما کان لیله الثلاثاء الثانی عشر للشهر المبارک المذکور و الثامن عشر لدسمبر رکبنا فی زورق متوجهین الی المدینه المتقدم ذکرها. (رحلۀ ابن جبیر). استهل هلاله (هلال شهر رمضان) لیله الجمعه السابع لشهر دسمبر. (رحلۀ ابن جبیر)
فریدریش (فرانتس) آنتون. پزشک آلمانی (متولد به سال 1734 و متوفی به سال 1814 میلادی). وی تحصیلات پزشکی را در وین پایتخت اتریش انجام داد و پس از اتمام تحصیلات، مبتکر و مبدع روش منیتیسم در معالجات مرضی گردید و کلینیکی در پاریس بر طبق همین روش بازکرد که ابتدا خیلی مورد توجه واقع شد ولی جامعۀ اطبای پاریس روش وی را مردود شناخت و در محاکمه ای که در سال 1784 میلادی برای وی تشکیل شد محکوم گردید معذلک وی دارای چندین تألیف درباره روش منیتیسم در معالجۀ مرضی میباشد. (از دایره المعارف کیه و لاروس). و رجوع به مسمریسم شود
فریدریش (فرانتس) آنتون. پزشک آلمانی (متولد به سال 1734 و متوفی به سال 1814 میلادی). وی تحصیلات پزشکی را در وین پایتخت اتریش انجام داد و پس از اتمام تحصیلات، مبتکر و مبدع روش منیتیسم در معالجات مرضی گردید و کلینیکی در پاریس بر طبق همین روش بازکرد که ابتدا خیلی مورد توجه واقع شد ولی جامعۀ اطبای پاریس روش وی را مردود شناخت و در محاکمه ای که در سال 1784 میلادی برای وی تشکیل شد محکوم گردید معذلک وی دارای چندین تألیف درباره روش منیتیسم در معالجۀ مرضی میباشد. (از دایره المعارف کیه و لاروس). و رجوع به مسمریسم شود
مأخوذ ازقرآن، در مقام تشکر میگویند یعنی شکر میکنم خدا را. (ناظم الاطباء). سپاس و ستایش خدای راست. المنهﷲ. شکراًﷲ. و گفتن الحمدﷲ را حمدله گویند: خون صید اﷲاکبر نقش بستی بر زمین جان مرغ الحمدﷲ سبحه گفتی در هوا. خاقانی. از نکویی در او عجب ماندم بر وی الحمدللهی خواندم. نظامی. مکن گریه بر گور مقتول دوست قل الحمدﷲ که مقتول اوست. سعدی (بوستان). شکر نعمت حق تعالی گفتن که الحمدﷲ از آن عذاب الیم برهیدم. (گلستان سعدی). گفت الحمدﷲ که هنوز در توبه باز است. (گلستان سعدی). عیشم مدام است از لعل دلخواه کارم بکام است الحمدﷲ. حافظ
مأخوذ ازقرآن، در مقام تشکر میگویند یعنی شکر میکنم خدا را. (ناظم الاطباء). سپاس و ستایش خدای راست. المنهﷲ. شکراًﷲ. و گفتن الحمدﷲ را حَمدَلَه گویند: خون صید اﷲاکبر نقش بستی بر زمین جان مرغ الحمدﷲ سبحه گفتی در هوا. خاقانی. از نکویی در او عجب ماندم بر وی الحمدللهی خواندم. نظامی. مکن گریه بر گور مقتول دوست قل الحمدﷲ که مقتول اوست. سعدی (بوستان). شکر نعمت حق تعالی گفتن که الحمدﷲ از آن عذاب الیم برهیدم. (گلستان سعدی). گفت الحمدﷲ که هنوز در توبه باز است. (گلستان سعدی). عیشم مدام است از لعل دلخواه کارم بکام است الحمدﷲ. حافظ
مخفف دست اره. (یادداشت مرحوم دهخدا). ارۀ کوچکی را گویند که به یک دست کار فرمایند. (برهان) (آنندراج). دستره. (جهانگیری). داس کوچک دندانه دار. (برهان) (از آنندراج). رجوع به دستره شود
مخفف دست اره. (یادداشت مرحوم دهخدا). ارۀ کوچکی را گویند که به یک دست کار فرمایند. (برهان) (آنندراج). دستره. (جهانگیری). داس کوچک دندانه دار. (برهان) (از آنندراج). رجوع به دستره شود
میخ آهن. (منتهی الارب). میخ آهنین. (دهار). میخ. و گویند آن میخی آهنین است که دو سر تیز دارد و دو تخته را بوسیلۀ فروکردن دو سر آن به یکدیگر متصل سازند. (از اقرب الموارد) : رفعها بغیر عمد یدعمها و لا دسار ینتظمها. (علی (ع) ، از اقرب الموارد). علم ناموزی و لشکر سازی از غوغا همی چون چنینی بی فسار و بادسار ای ناصبی. ناصرخسرو. ، ریشه از لیف خرما یا رسن از آن که بدان تخته های کشتی را استوار کنند. (منتهی الارب). لیف که تختۀ کشتی بدو استوار کنند. (دهار). ریسمان از جنس لیف که تخته های کشتی را بدان بندند. (از اقرب الموارد). ج، دسر (د / دس ) . (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
میخ آهن. (منتهی الارب). میخ آهنین. (دهار). میخ. و گویند آن میخی آهنین است که دو سر تیز دارد و دو تخته را بوسیلۀ فروکردن دو سر آن به یکدیگر متصل سازند. (از اقرب الموارد) : رفعها بغیر عمد یدعمها و لا دسار ینتظمها. (علی (ع) ، از اقرب الموارد). علم ناموزی و لشکر سازی از غوغا همی چون چنینی بی فسار و بادسار ای ناصبی. ناصرخسرو. ، ریشه از لیف خرما یا رسن از آن که بدان تخته های کشتی را استوار کنند. (منتهی الارب). لیف که تختۀ کشتی بدو استوار کنند. (دهار). ریسمان از جنس لیف که تخته های کشتی را بدان بندند. (از اقرب الموارد). ج، دسر (دُ / دُس ُ) . (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
مؤنث: سمراء. ج، سمر. گندمگون و سیاه چرده. سبزه [: کرمانیان] مردمانی اند اسمر. (حدود العالم ص 126). این مردمان [مردمان ناحیت مغرب] سیاهند و اسمر. (حدود العالم ص 178). و این ناحیتی است [سند] گرمسیر... و مردمان اسمر. (حدود العالم ص 124). - مار اسمر، مار گندمگون و سبزه. - ، بزرگوار کردن. بزرگوار گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی)، زدن برق. درآمدن روشنی برق در خانه یا افتادن آن برزمین یا پریدن آن در هوا: اسنی البرق. (منتهی الارب)، یک سال ایستادن در موضعی. یک سال به جایی اقامت کردن (قوم) : اسنی القوم. (منتهی الارب)
مؤنث: سَمراء. ج، سُمر. گندمگون و سیاه چرده. سبزه [: کرمانیان] مردمانی اند اسمر. (حدود العالم ص 126). این مردمان [مردمان ناحیت مغرب] سیاهند و اسمر. (حدود العالم ص 178). و این ناحیتی است [سند] گرمسیر... و مردمان اسمر. (حدود العالم ص 124). - مار اسمر، مار گندمگون و سبزه. - ، بزرگوار کردن. بزرگوار گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی)، زدن برق. درآمدن روشنی برق در خانه یا افتادن آن برزمین یا پریدن آن در هوا: اسنی البرق. (منتهی الارب)، یک سال ایستادن در موضعی. یک سال به جایی اقامت کردن (قوم) : اسنی القوم. (منتهی الارب)