جدول جو
جدول جو

معنی دسمر - جستجوی لغت در جدول جو

دسمر
(دَ مَ)
غله ای باشد شبیه به ماش و آنرا به عربی درجع خوانند. (برهان). جنسی از غله که آنرا شاغل نیز گویند هندیش ارهر خوانند. (شرفنامۀ منیری). دشمر. (برهان). و رجوع به دشمر شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دیمر
تصویر دیمر
روی، چهره، صورت، سیما، گونه، رخ، چهر، غرّه، دیباجه، سج، دیباچه، عذار، محیّا، عارض، رخسار، گردماه، خدّ، لچ، وجنات، رخساره، چیچک، دیمه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دستر
تصویر دستر
دستره، اره دستی، ارۀ کوچک، داس کوچک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسمر
تصویر اسمر
کسی که رنگ پوستش بین سیاهی و سفیدی باشد، گندمگون
فرهنگ فارسی عمید
(دَ مَ)
غله ای باشد شبیه به ماش و به عربی درجع خوانند. (برهان) (آنندراج). دسمر. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دُ مَ)
مرد فرومایه. (منتهی الارب). و آن تسمیۀ به مصدر است. گویند: ما هو الا دسمه، یعنی خیر و نفعی در او نیست. (از اقرب الموارد).
- أبودسمه، شخص حبشی. (از ذیل اقرب الموارد از لسان).
، آنچه بدان پارگی و شکافهای مشک را بندند، تیرگی مایل به سیاهی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ / مِ)
نوعی از غله باشد. (برهان) (آنندراج). درجع، و آن نوعی از حبوب است. (یادداشت مرحوم دهخدا). دسمر. و رجوع به دسمر شود
لغت نامه دهخدا
(دَ سِ مَ)
تأنیث دسم، چرب. (از منتهی الارب). و رجوع به دسم شود
لغت نامه دهخدا
(دَ سَ مَ)
مورچه، و یا آن دیسمه باشد و مذکر نیز آید. (از منتهی الارب). و رجوع به دیسم و دیسمه شود
لغت نامه دهخدا
(دَسْ سا)
لغتی است در دستار به لهجۀ شوشتری. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). و رجوع به دستار شود.
- دساربندان، لغتی است در دستاربندان به لهجۀ شوشتر. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). رجوع به دستاربندان در ردیف خود شود.
- دسارخوان، لغتی است در دستارخوان به لهجۀ شوشتر. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). رجوع به دستارخوان در ردیف خود شود
لغت نامه دهخدا
(تَ غَلْلی)
تیره گون گردیدن. (از منتهی الارب). دسم. و رجوع به دسم شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
لوبیای فرنگی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ سَ)
دسامبر. دیسمبر. نام ماه دوازدهم از سال مردم فرانسه. (ناظم الاطباء). دوازدهمین ماه از سال میلادی. رجوع به دسامبر شود: فأمسینا لیله السبت و هو أول یوم من دسمبر. (رحلۀ ابن جبیر). و أصبحنا یوم الاحد ثانی دسمبر والخامس و العشرین لشعبان. (رحلۀ ابن جبیر). فلما کان لیله الثلاثاء الثانی عشر للشهر المبارک المذکور و الثامن عشر لدسمبر رکبنا فی زورق متوجهین الی المدینه المتقدم ذکرها. (رحلۀ ابن جبیر). استهل هلاله (هلال شهر رمضان) لیله الجمعه السابع لشهر دسمبر. (رحلۀ ابن جبیر)
لغت نامه دهخدا
(مِ مِ)
فریدریش (فرانتس) آنتون. پزشک آلمانی (متولد به سال 1734 و متوفی به سال 1814 میلادی). وی تحصیلات پزشکی را در وین پایتخت اتریش انجام داد و پس از اتمام تحصیلات، مبتکر و مبدع روش منیتیسم در معالجات مرضی گردید و کلینیکی در پاریس بر طبق همین روش بازکرد که ابتدا خیلی مورد توجه واقع شد ولی جامعۀ اطبای پاریس روش وی را مردود شناخت و در محاکمه ای که در سال 1784 میلادی برای وی تشکیل شد محکوم گردید معذلک وی دارای چندین تألیف درباره روش منیتیسم در معالجۀ مرضی میباشد. (از دایره المعارف کیه و لاروس). و رجوع به مسمریسم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سَمْ مَ)
میخ های آهن و نقره و غیره کوفته شده. (آنندراج) (غیاث). میخ دوزشده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). میخ دوز. (یادداشت مرحوم دهخدا) : باب مسمر و مسمور، در میخ دوزشده. (از اقرب الموارد) ، مضبوط. مسدود، استوارکرده شده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- مسمر گردانیدن، کنایه از استوار و محکم و مضبوط کردن: بوسیلۀ این وصلت، اطناب اقبال و دولت خویش به اوتاد ثبات مسمر گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 8).
، دامن برزده، رهاشده، تیر زود رهاشده. (از منتهی الارب) ، شیر تنک رقیق کرده شده به آب. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، چشم کورشده. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ)
مأخوذ ازقرآن، در مقام تشکر میگویند یعنی شکر میکنم خدا را. (ناظم الاطباء). سپاس و ستایش خدای راست. المنهﷲ. شکراًﷲ. و گفتن الحمدﷲ را حمدله گویند:
خون صید اﷲاکبر نقش بستی بر زمین
جان مرغ الحمدﷲ سبحه گفتی در هوا.
خاقانی.
از نکویی در او عجب ماندم
بر وی الحمدللهی خواندم.
نظامی.
مکن گریه بر گور مقتول دوست
قل الحمدﷲ که مقتول اوست.
سعدی (بوستان).
شکر نعمت حق تعالی گفتن که الحمدﷲ از آن عذاب الیم برهیدم. (گلستان سعدی). گفت الحمدﷲ که هنوز در توبه باز است. (گلستان سعدی).
عیشم مدام است از لعل دلخواه
کارم بکام است الحمدﷲ.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ)
مخفف دست اره. (یادداشت مرحوم دهخدا). ارۀ کوچکی را گویند که به یک دست کار فرمایند. (برهان) (آنندراج). دستره. (جهانگیری). داس کوچک دندانه دار. (برهان) (از آنندراج). رجوع به دستره شود
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ)
دهی است به کنار دریای عمان، و آن معرفه است. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
میخ آهن. (منتهی الارب). میخ آهنین. (دهار). میخ. و گویند آن میخی آهنین است که دو سر تیز دارد و دو تخته را بوسیلۀ فروکردن دو سر آن به یکدیگر متصل سازند. (از اقرب الموارد) : رفعها بغیر عمد یدعمها و لا دسار ینتظمها. (علی (ع) ، از اقرب الموارد).
علم ناموزی و لشکر سازی از غوغا همی
چون چنینی بی فسار و بادسار ای ناصبی.
ناصرخسرو.
، ریشه از لیف خرما یا رسن از آن که بدان تخته های کشتی را استوار کنند. (منتهی الارب). لیف که تختۀ کشتی بدو استوار کنند. (دهار). ریسمان از جنس لیف که تخته های کشتی را بدان بندند. (از اقرب الموارد). ج، دسر (د / دس ) . (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
از بلاد مابین شمال و مشرق هند بر حسب آنچه در سنگهت آمده است. (ماللهند بیرونی 157)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
ماده ای است صمغی زردرنگ و سخت و غیرحاجب ماوراء چون شیشه و آن رسوب و کنجارۀ تقطیر تره بانتین است و آنرا برای تلطیف زه کمان بکار برند
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
مؤنث: سمراء. ج، سمر. گندمگون و سیاه چرده. سبزه [: کرمانیان] مردمانی اند اسمر. (حدود العالم ص 126). این مردمان [مردمان ناحیت مغرب] سیاهند و اسمر. (حدود العالم ص 178). و این ناحیتی است [سند] گرمسیر... و مردمان اسمر. (حدود العالم ص 124).
- مار اسمر، مار گندمگون و سبزه. - ، بزرگوار کردن. بزرگوار گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی)، زدن برق. درآمدن روشنی برق در خانه یا افتادن آن برزمین یا پریدن آن در هوا: اسنی البرق. (منتهی الارب)، یک سال ایستادن در موضعی. یک سال به جایی اقامت کردن (قوم) : اسنی القوم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ مُ)
جمع واژۀ سمر و سمره. رجوع به سمر و سمره شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دسمه
تصویر دسمه
تیرگی، بی سودی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسمر
تصویر اسمر
گندمگون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستر
تصویر دستر
داس کوچک دندانه دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسار
تصویر دسار
میخ دو سر تیز، ریسمان ازنیام خرما ریسمان دشنگ (غلاف خرما)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسکر
تصویر دسکر
قریه، ده، شهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسما
تصویر دسما
تیره گون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دغمر
تصویر دغمر
بد خوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسمر
تصویر اسمر
((اَ مَ))
گندم گون
فرهنگ فارسی معین
سبزه، گندم گون
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پادو شاگرد مغازه یا کارگاه، دختر خردسالی که به کدبانو کمک
فرهنگ گویش مازندرانی
مانند، همانند، مانند آن
فرهنگ گویش مازندرانی
پارچه یا نمدی که برای گرفتن جسم داغ به کار رود
فرهنگ گویش مازندرانی