پوشاک دست که با نخ یا پشم می بافند یا از چرم نازک یا پوست یا پارچه به اندازۀ دست و به شکل دست درست می کنند، کنایه از اصیل، نجیب، خصوصاً در مورد اسب، برای مثال چو بیدار شد رستم از خواب خوش / برآشفت با بارۀ دستکش (فردوسی - ۲/۲۷)، کسی که به چیزی دست بکشد، چیزی که به آن دست بکشند، نابینا که دست خود را به دیوار بکشد و راه برود، کسی که دست نابینایی را بگیرد و با خود راه ببرد، چیزی که با دست بکشند مثل کمان و کباده، سائل و گدا که پیش مردم دست دراز کند، برای مثال به که به کاری بکنی دستخوش / تا نشوی پیش کسان دستکش (نظامی۱ - ۵۱) مزد دست، دستمزد، دسترنج، نوعی نان، برای مثال دستکش کس نیم از بهر گنج / دستکشی می خورم از دسترنج (نظامی۱ - ۵۲) محکم، مضبوط، استوار، ریاضت دیده، از کار درآمده، اسب نجیب و اصیل
پوشاک دست که با نخ یا پشم می بافند یا از چرم نازک یا پوست یا پارچه به اندازۀ دست و به شکل دست درست می کنند، کنایه از اصیل، نجیب، خصوصاً در مورد اسب، برای مِثال چو بیدار شد رستم از خواب خوش / برآشفت با بارۀ دستکش (فردوسی - ۲/۲۷)، کسی که به چیزی دست بکشد، چیزی که به آن دست بکشند، نابینا که دست خود را به دیوار بکشد و راه برود، کسی که دست نابینایی را بگیرد و با خود راه ببرد، چیزی که با دست بکشند مثل کمان و کباده، سائل و گدا که پیش مردم دست دراز کند، برای مِثال بِه که به کاری بکنی دستخوش / تا نشوی پیش کسان دستکش (نظامی۱ - ۵۱) مزد دست، دستمزد، دسترنج، نوعی نان، برای مِثال دستکش کس نیَم از بهر گنج / دستکشی می خورم از دسترنج (نظامی۱ - ۵۲) محکم، مضبوط، استوار، ریاضت دیده، از کار درآمده، اسب نجیب و اصیل
از: دست + ار، پسوند نسبت. مندیل و روپاک. (برهان). روپاک و دستمال و شکوب و شوب و فوته. (ناظم الاطباء). بتوزه. بدرزه. دزک. دستا. دست خوش. شسته. شوب. فدام. (منتهی الارب). فلرز. فلرزنگ. فلغز. گرنک. لارزه. مندیل. (دهار) (منتهی الارب). نشّافه. (منتهی الارب). دستمال اعم از روپاک و فلرزنگ: آن کرنج و شکرش برداشت پاک واندر آن دستار آن زن بست خاک. رودکی. کنیزک ببرد آب و دستار و طشت ز دیدار مهمان همی خیره گشت. فردوسی. به دستار دستان همی چشم اوی بپوشید ازآن تازه شد خشم اوی. فردوسی. سه دستار دینار چون سی هزار ببردند و کردند پیشش نثار. فردوسی. سه کاسه نهادی بر او از گهر به دستار زربفت پوشیده سر. فردوسی. حاجت اندرآمدو تیغ یمانی... و دستاری مصری اندر آن پیچیده و دستار از آن بیرون کرد و تیغ پیش یعقوب (لیث) نهاد. (تاریخ سیستان). بینی آن رود و آن بدیع سرود بینی آن دست و بینی آن دستار. بوشریف. ای تهیدست رفته در بازار ترسمت پر نیاوری دستار. سعدی. ممسحه، دستار روی خشک کننده. - دستار دست، دستمال. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دستار دستان (با اضافه و با فک اضافه) ، آستین. (ناظم الاطباء). - دستار شراب، حولۀ شراب. (یادداشت مرحوم دهخدا). دستمال شراب. دستمال و پارچه که بدان لب از شراب پاک کنند. یا دستار سفره که خاص شراب بگسترانند و آلات می خوری و نقل بر آن قرار دهند: تاک رز باشدمان شاسپرم برگ رز باشد دستار شراب. منوچهری. و از وی (دامغان) دستارهای شراب خیزد با علمهای نیکو. (حدود العالم). ، شال سر. (آنندراج). عمامه و مندیل و هرچه بر دور سر از شال و یا دیگر پارچه ها بوضع مخصوص پیچند. (ناظم الاطباء). دول بند. سب ّ. (دهار). سربند. سرپایان. صنع. (منتهی الارب). عصابه. (دهار). عطاف. (منتهی الارب). عمامه. مدماجه. مشمد. مشواذ. مشوذ. (دهار). مقعطه. مکوره. مکور. مندل. (منتهی الارب). صاحب آنندراج گوید: پریشان و زرتار از صفات آن، و گنبذ از تشبیهات اوست، و با لفظ بستن و پیچیدن و چیدن و آشفتن و پریشان شدن مستعمل است. (از آنندراج) : از ابله دستار و عمامۀ ابلی خیزد. (حدود العالم). یکی خوب دستار بودش حریر به موزه درون پر ز مشک و عبیر. فردوسی. برآهیخت خفتان جنگ از تنش کفن کرد دستار و پیراهنش. فردوسی. چون تو نشود هرکه به شغل تو زند دست زن مرد نگردد به نکو بستن دستار. فرخی. کس بود آنکه در آنوقت به نزد تو رسد بمثل عاریتی داشت بسر بر دستار. فرخی. نرمک نرمک همی کشم همه شب می روز به صد رنج و درد دارم دستار. فرخی. به مستحقان ندهی از آنچه داری وباز دهی به معجر و دستار سبزک و سیماک. عنصری. آویخته چون ریشه دستارچۀ سبز سیمین گرهی بر سر هر ریشه دستار. منوچهری. غلامان و مقدمان محمودی متنکر بابارانیهای کرباسین و دستارها در سر گرفته پیاده به نزدیک امیر مسعود آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 128) .بر عادت روزگار گذشته قبای ساخته کرد و دستار نشابوری یا قاینی. (تاریخ بیهقی ص 152). حسنک پیدا آمد بی بند جبه ای داشت حبری رنگ... و موی سر مالیده زیر دستار پوشیده کرده. (تاریخ بیهقی ص 180). بوعلی بر استر بود بند در پای پوشیده و جبه ای عنابی سبز داشت و دستار خز. (تاریخ بیهقی ص 204). وی را دستارهای قصب و شارباریک و مروارید و دیبای رومی فرستادی. (تاریخ بیهقی ص 253). دیگر روز که بار داد با دستار سپید و قبای سفید بود. (تاریخ بیهقی ص 291). امیرنصر ابوالقاسم رادستاری داد. (تاریخ بیهقی ص 365). دیو که باشد مگر آنکو به جهل گوید شلوار ز دستار کن. ناصرخسرو. آتش دادت خدای تا نخوری خام نز قبل سوختن بدو سر و دستار. ناصرخسرو. گوید که نبود مر خراسان را زین پیش چون من سری و دستاری. ناصرخسرو. گفته اند که اگر دستار شبانکاره به سیاست برداری و باز بوی دهی قیمت بیشتر از آن دارد که به روی خندان دستاری دیگر بدو دهی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 169). لطف باری تعالی دررسید و آن محنت از گردن من بگردانید و دستار من وقایۀ جان شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 298). خود کلاه و سرت حجاب تواند تو میفزای بر کله دستار. سنائی. فرخی را سگزیی دید بی اندام جبه ای پیش و پس چاک پوشیده، دستاری بزرگ سگزی وار در سر. (چهار مقاله ص 59). فرخی را شراب تمام دریافته بود و اثر کرده، بیرون آمد و زود دستار از سر فروگرفت. (چهار مقاله ص 64). آفتاب خسروان را سایۀ دستار او چتر فیروزیست فتح و نصرت اندر پیش و پس. سوزنی. دریغ غربچگانی که چون غلام شدند مزین از کله و پیرهان و دستارم. سوزنی. دریغ تیم عروس و دریغ تیم ملک که این و آن سفط جبه بود و دستارم. سوزنی. این چو مگس خون خور و دستاردار و آن چو خره سرزن و باطیلسان. خاقانی (دیوان ص 342). چو صرع آمیخت با عقلی نه سر ماند نه دستارش چو دزد آویخت بر باری نه خر ماند نه پالانش. خاقانی. بدل معاینه آید مرا که دستاری ز من یزید که این را بهای بازار است. خاقانی (دیوان ص 842). بدان طمع که رسانی بهای دستارم شریف وعده که فرموده ای دوم بار است. خاقانی. چرا دارد مگس دستار فوطه چرا پوشد ملخ رانین دیبا. خاقانی. باد دستار مؤذن درربود کعبتینی زآن میان بیرون فتاد. خاقانی. دستار به سرپوش زنان دادم و حقا کآنرا به بهین حلۀ آدم نفروشم. خاقانی. سر بیندازم به دستار از پیش غاشیۀ سوداش دارم بر کتف. خاقانی. روز وغا نصرت از طرۀ دستار او پرچم تعویذ بست بر علم افتخار. خاقانی. فرستادمت اسب و دستار و جبه ز مه طوق بر اسب شبرنگ بسته. خاقانی. باد سر زلفت از سرآغوش دستار سر سران ربوده. خاقانی. منشور فقر بر سر دستار تست رو منگر به تاج تاش و به طغرای شه طغان. خاقانی (دیوان ص 313). دستار خز و جبۀ خارا نکوست لیک تشریف وعده دادن استر نکوترست. خاقانی. دل هم بکله داری بر عشق سر اندازد یعنی که چو سر کم شد دستار نیندیشد. خاقانی. همتش گفت از تکلف درگذر شش گزی دستار و یکتایی فرست. خاقانی. دستار درربوده سران را به باد زلف شوریده زلف و مقنعۀ عید بر سرش. خاقانی. خادم از خرمی این اخبار به عوض دستار، سر درمی اندازد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 20). خادم از شرف وصول آن یتیمۀ بحر معانی و تمیمۀ نحر معالی، منشور در سر دستار نهاد. (منشآت خاقانی ص 69). بنده از ورود این بشارت خواست که دستار براندازد، بل که سر دربازد. (منشآت خاقانی ص 77). روزی آمد غریبی از سر راه کفش و دستار و جامه هر سه سیاه. نظامی. تا دعای بدش به آخر کار هم سر از تن ربود و هم دستار. نظامی. لباس خواجگی از بر بیفکن به میخانه فروانداز دستار. عطار. گر خورده ایم انگور تو تو برده ای دستار ما. مولوی. به آدمی نتوان گفت ماند این حیوان بجز دراعه و دستار و نقش بیرونش. سعدی. بانگ میکرد و زار می نالید کای دریغا کلاه و دستارم. سعدی. برآورد از طاق دستار خویش به اکرام و لطفش فرستاد پیش. سعدی. معرف به دلداری آمد برش که دستار قاضی نهد برسرش. سعدی. که فردا شود بر کهن میزران به دستار پنجه گزم سر گران. سعدی. خرد باید اندر سرمرد و مغز نباید مرا چون تو دستار نغز. سعدی. میفراز گردن به دستار و ریش که دستار پنبه است و ریشت حشیش. سعدی. کله دلو کرد آن پسندیده کیش چو حبل اندر آن بست دستار خویش. سعدی. بامدادان بحکم تبرک دستاری از سر و دیناری از کمر بگشادم و پیش مغنی بنهادم. (گلستان سعدی). از این افیون که ساقی در می افکند حریفان را نه سر ماندو نه دستار. حافظ. صوفی سرخوش از این دست که کج کرد کلاه به دو جام دگر آشفته شود دستارش. حافظ. ساقی مگر وظیفۀ حافظ زیاد داد کآشفته گشت طرۀ دستار مولوی. حافظ. گر غرض معنی دستار به کسمه است ترا نوخطان پیش که بندند چو کسمه دستار. نظام قاری (دیوان ص 15). قلمی فوطه و کرباس و ندافی و قدک یقلق و طاقیه و موزه و کفش و دستار. نظام قاری (دیوان ص 15). عقل و فطرت به جوی نستانند دور دور شکم و دستار است. صائب (از آنندراج). اگرچه مستی حسن از سرش برده ست بیرون خط ز پرکاری همان دستار را مستانه می پیچد. صائب. در حوزۀ تعلیم سخن جایزه دارد زآن مرد که دستار هنر بسته سران را. واله هروی (از آنندراج). چه پروا دارد از شبهای تار عاشقان شوخی که لبریز شفق گردیده از گل صبح دستارش. فطرت (از آنندراج). تا شود فرش زیارتگاه ارباب ریا خویش رازاهد به زیر گنبد دستار بست. غنی (از آنندراج). هرکسی بندد به آئین دگر دستار را. ؟ دل که پاکیزه بود جامۀ ناپاک چه باک سر که بی مغز بود نغزی دستار چه سود. ؟ اجتلاء، برداشتن دستار را از پیشانی. أخزری، خزری، دستارها از ابریشم غاژ کرده. اشتیار، اعتماد، تشوذ، تکویر، تندل، دستار بر سر بستن. اقتعاط، دستار بستن بی تحت الحنک. اعتجار، دستار بی زیر حنک بستن. (از منتهی الارب). دستار دربستن. (تاج المصادر بیهقی). اکتیار، دستار بستن بر سر. (از منتهی الارب). تحنک، دستار با تحت الحنک بستن. تقدم، دستار بسر نهادن. (المصادر زوزنی). تلحی، دستار در سر بستن چنانک زیر زنخ درآری. (تاج المصادر بیهقی). تمدل، دستار بر سر پیچیدن. (از منتهی الارب). تندل، دستار در سر بستن. (المصادر زوزنی). جله، بلند کردن دستار را از پیشانی. (از منتهی الارب). عامه، پیچ دستار. عجره، هیئت بست دستار. (منتهی الارب). عمه، بندش دستار. (دهار). قفداء، دستار دنبال ناآراسته. (دهار). لوث، دستار پیچیدن. مسیح، ممسوح، دستار درشت و سطبر. (منتهی الارب). مشوذ، مقعطه، دستار بزرگ. (دهار) (منتهی الارب). مندیل، دستار با ریشه. وغر، دستار بر سر کسی نهادن. - دستار بر زمین زدن، کنایه از داد خود خواستن و عجز و الحاح کردن. (غیاث). عاجزنالی و دادخواهی. (آنندراج) : تا گشودیم نظر رزق فنا گردیدیم چون شکوفه به زمین پیش که دستار زنیم. صائب (از آنندراج). - به دستار بستن، بر عمامه نصب کردن: از بس مرا به مشرب پروانه الفت است آتش بجای لاله به دستار بسته ام. سعدی (از آنندراج). - بر سر دستار بستن، بالای دستارقرار دادن: ز شور عشق اگر گل بر سر دستار می بستم سر شوریدۀ منصور را بر دار می بستم. صائب (از آنندراج). - دستاربزرگ، قلتبان. (غیاث) (آنندراج) : بابوی تو کوچک دل و دستار بزرگ است آورده ای از پشت پدر شأن دیوثی. شفائی (از آنندراج). - دستار در گلو کردن، کنایه ازتظهیر و رسوا و بی حرمت کردن. (آنندراج) : امرت به مصلحت قدمی گر به سنگ زد دستار در گلوی قضا کرد روزگار. عرفی. صاحب آنندراج در مورد بیت فوق می نویسد: بعضی محققین میدانند که در این بیت به معنی بزور محکوم کردن است و حاصل معنی آنکه حکم تو هرجا از روی مصلحت قدم بر سنگ زد یعنی عزم راسخ نمود روزگار قضا را بزور بر همان پله آورد. - دستار سر، عمامه و مندیل. (ناظم الاطباء). - ، کفن. (ناظم الاطباء). - دستار سیمابی، دستار سفید. (از آنندراج) : ز فرق زنگی گریان فتد دستار سیمابی چو باز آن رومی خندان نهد بر سر کلاه زر. بدر چاپی (از آنندراج). - ژولیده دستار و موی، با موی آشفته و عمامۀ درهم: همی رفت ژولیده دستار و موی سر دست شکرانه مالان به روی. سعدی. ، غاشیه: گفت دستار دامغانی در بغل باید نهاد چون من از اسب فرودآیم بر صفۀ زین پوشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 365)
از: دست + ار، پسوند نسبت. مندیل و روپاک. (برهان). روپاک و دستمال و شکوب و شوب و فوته. (ناظم الاطباء). بتوزه. بدرزه. دزک. دستا. دست خوش. شسته. شوب. فَدام. (منتهی الارب). فلرز. فلرزنگ. فلغز. گرنک. لارزه. مندیل. (دهار) (منتهی الارب). نَشّافه. (منتهی الارب). دستمال اعم از روپاک و فلرزنگ: آن کرنج و شکرش برداشت پاک واندر آن دستار آن زن بست خاک. رودکی. کنیزک ببرد آب و دستار و طشت ز دیدار مهمان همی خیره گشت. فردوسی. به دستار دستان همی چشم اوی بپوشید ازآن تازه شد خشم اوی. فردوسی. سه دستار دینار چون سی هزار ببردند و کردند پیشش نثار. فردوسی. سه کاسه نهادی بر او از گهر به دستار زربفت پوشیده سر. فردوسی. حاجت اندرآمدو تیغ یمانی... و دستاری مصری اندر آن پیچیده و دستار از آن بیرون کرد و تیغ پیش یعقوب (لیث) نهاد. (تاریخ سیستان). بینی آن رود و آن بدیع سرود بینی آن دست و بینی آن دستار. بوشریف. ای تهیدست رفته در بازار ترسمت پر نیاوری دستار. سعدی. ممسحه، دستار روی خشک کننده. - دستار دست، دستمال. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دستار دستان (با اضافه و با فک اضافه) ، آستین. (ناظم الاطباء). - دستار شراب، حولۀ شراب. (یادداشت مرحوم دهخدا). دستمال شراب. دستمال و پارچه که بدان لب از شراب پاک کنند. یا دستار سفره که خاص شراب بگسترانند و آلات می خوری و نقل بر آن قرار دهند: تاک رز باشدمان شاسپرم برگ رز باشد دستار شراب. منوچهری. و از وی (دامغان) دستارهای شراب خیزد با علمهای نیکو. (حدود العالم). ، شال سر. (آنندراج). عمامه و مندیل و هرچه بر دور سر از شال و یا دیگر پارچه ها بوضع مخصوص پیچند. (ناظم الاطباء). دول بند. سِب ّ. (دهار). سربند. سرپایان. صِنع. (منتهی الارب). عصابه. (دهار). عِطاف. (منتهی الارب). عمامه. مدماجه. مشمد. مشواذ. مشوذ. (دهار). مِقعطه. مِکوره. مِکور. مِندل. (منتهی الارب). صاحب آنندراج گوید: پریشان و زرتار از صفات آن، و گنبذ از تشبیهات اوست، و با لفظ بستن و پیچیدن و چیدن و آشفتن و پریشان شدن مستعمل است. (از آنندراج) : از ابله دستار و عمامۀ ابلی خیزد. (حدود العالم). یکی خوب دستار بودش حریر به موزه درون پر ز مشک و عبیر. فردوسی. برآهیخت خفتان جنگ از تنش کفن کرد دستار و پیراهنش. فردوسی. چون تو نشود هرکه به شغل تو زند دست زن مرد نگردد به نکو بستن دستار. فرخی. کس بود آنکه در آنوقت به نزد تو رسد بمثل عاریتی داشت بسر بر دستار. فرخی. نرمک نرمک همی کشم همه شب می روز به صد رنج و درد دارم دستار. فرخی. به مستحقان ندهی از آنچه داری وباز دهی به معجر و دستار سبزک و سیماک. عنصری. آویخته چون ریشه دستارچۀ سبز سیمین گرهی بر سر هر ریشه دستار. منوچهری. غلامان و مقدمان محمودی متنکر بابارانیهای کرباسین و دستارها در سر گرفته پیاده به نزدیک امیر مسعود آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 128) .بر عادت روزگار گذشته قبای ساخته کرد و دستار نشابوری یا قاینی. (تاریخ بیهقی ص 152). حسنک پیدا آمد بی بند جبه ای داشت حبری رنگ... و موی سر مالیده زیر دستار پوشیده کرده. (تاریخ بیهقی ص 180). بوعلی بر استر بود بند در پای پوشیده و جبه ای عنابی سبز داشت و دستار خز. (تاریخ بیهقی ص 204). وی را دستارهای قصب و شارباریک و مروارید و دیبای رومی فرستادی. (تاریخ بیهقی ص 253). دیگر روز که بار داد با دستار سپید و قبای سفید بود. (تاریخ بیهقی ص 291). امیرنصر ابوالقاسم رادستاری داد. (تاریخ بیهقی ص 365). دیو که باشد مگر آنکو به جهل گوید شلوار ز دستار کن. ناصرخسرو. آتش دادت خدای تا نخوری خام نز قبل سوختن بدو سر و دستار. ناصرخسرو. گوید که نبود مر خراسان را زین پیش چون من سری و دستاری. ناصرخسرو. گفته اند که اگر دستار شبانکاره به سیاست برداری و باز بوی دهی قیمت بیشتر از آن دارد که به روی خندان دستاری دیگر بدو دهی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 169). لطف باری تعالی دررسید و آن محنت از گردن من بگردانید و دستار من وقایۀ جان شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 298). خود کلاه و سرت حجاب تواند تو میفزای بر کله دستار. سنائی. فرخی را سگزیی دید بی اندام جبه ای پیش و پس چاک پوشیده، دستاری بزرگ سگزی وار در سر. (چهار مقاله ص 59). فرخی را شراب تمام دریافته بود و اثر کرده، بیرون آمد و زود دستار از سر فروگرفت. (چهار مقاله ص 64). آفتاب خسروان را سایۀ دستار او چتر فیروزیست فتح و نصرت اندر پیش و پس. سوزنی. دریغ غربچگانی که چون غلام شدند مزین از کله و پیرهان و دستارم. سوزنی. دریغ تیم عروس و دریغ تیم ملک که این و آن سفط جبه بود و دستارم. سوزنی. این چو مگس خون خور و دستاردار و آن چو خره سرزن و باطیلسان. خاقانی (دیوان ص 342). چو صرع آمیخت با عقلی نه سر ماند نه دستارش چو دزد آویخت بر باری نه خر ماند نه پالانش. خاقانی. بدل معاینه آید مرا که دستاری ز من یزید که این را بهای بازار است. خاقانی (دیوان ص 842). بدان طمع که رسانی بهای دستارم شریف وعده که فرموده ای دوم بار است. خاقانی. چرا دارد مگس دستار فوطه چرا پوشد ملخ رانین دیبا. خاقانی. باد دستار مؤذن درربود کعبتینی زآن میان بیرون فتاد. خاقانی. دستار به سرپوش زنان دادم و حقا کآنرا به بهین حلۀ آدم نفروشم. خاقانی. سر بیندازم به دستار از پیش غاشیۀ سوداش دارم بر کتف. خاقانی. روز وغا نصرت از طرۀ دستار او پرچم تعویذ بست بر علم افتخار. خاقانی. فرستادمت اسب و دستار و جبه ز مه طوق بر اسب شبرنگ بسته. خاقانی. باد سر زلفت از سرآغوش دستار سر سران ربوده. خاقانی. منشور فقر بر سر دستار تست رو منگر به تاج تاش و به طغرای شه طغان. خاقانی (دیوان ص 313). دستار خز و جبۀ خارا نکوست لیک تشریف وعده دادن استر نکوترست. خاقانی. دل هم بکله داری بر عشق سر اندازد یعنی که چو سر کم شد دستار نیندیشد. خاقانی. همتش گفت از تکلف درگذر شش گزی دستار و یکتایی فرست. خاقانی. دستار درربوده سران را به باد زلف شوریده زلف و مقنعۀ عید بر سرش. خاقانی. خادم از خرمی این اخبار به عوض دستار، سر درمی اندازد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 20). خادم از شرف وصول آن یتیمۀ بحر معانی و تمیمۀ نحر معالی، منشور در سر دستار نهاد. (منشآت خاقانی ص 69). بنده از ورود این بشارت خواست که دستار براندازد، بل که سر دربازد. (منشآت خاقانی ص 77). روزی آمد غریبی از سر راه کفش و دستار و جامه هر سه سیاه. نظامی. تا دعای بدش به آخر کار هم سر از تن ربود و هم دستار. نظامی. لباس خواجگی از بر بیفکن به میخانه فروانداز دستار. عطار. گر خورده ایم انگور تو تو برده ای دستار ما. مولوی. به آدمی نتوان گفت ماند این حیوان بجز دراعه و دستار و نقش بیرونش. سعدی. بانگ میکرد و زار می نالید کای دریغا کلاه و دستارم. سعدی. برآورد از طاق دستار خویش به اکرام و لطفش فرستاد پیش. سعدی. معرف به دلداری آمد برش که دستار قاضی نهد برسرش. سعدی. که فردا شود بر کهن میزران به دستار پنجه گزم سر گران. سعدی. خرد باید اندر سرمرد و مغز نباید مرا چون تو دستار نغز. سعدی. میفراز گردن به دستار و ریش که دستار پنبه است و ریشت حشیش. سعدی. کله دلو کرد آن پسندیده کیش چو حبل اندر آن بست دستار خویش. سعدی. بامدادان بحکم تبرک دستاری از سر و دیناری از کمر بگشادم و پیش مغنی بنهادم. (گلستان سعدی). از این افیون که ساقی در می افکند حریفان را نه سر ماندو نه دستار. حافظ. صوفی سرخوش از این دست که کج کرد کلاه به دو جام دگر آشفته شود دستارش. حافظ. ساقی مگر وظیفۀ حافظ زیاد داد کآشفته گشت طرۀ دستار مولوی. حافظ. گر غرض معنی دستار به کسمه است ترا نوخطان پیش که بندند چو کسمه دستار. نظام قاری (دیوان ص 15). قلمی فوطه و کرباس و ندافی و قدک یقلق و طاقیه و موزه و کفش و دستار. نظام قاری (دیوان ص 15). عقل و فطرت به جوی نستانند دور دور شکم و دستار است. صائب (از آنندراج). اگرچه مستی حسن از سرش برده ست بیرون خط ز پرکاری همان دستار را مستانه می پیچد. صائب. در حوزۀ تعلیم سخن جایزه دارد زآن مرد که دستار هنر بسته سران را. واله هروی (از آنندراج). چه پروا دارد از شبهای تار عاشقان شوخی که لبریز شفق گردیده از گل صبح دستارش. فطرت (از آنندراج). تا شود فرش زیارتگاه ارباب ریا خویش رازاهد به زیر گنبد دستار بست. غنی (از آنندراج). هرکسی بندد به آئین دگر دستار را. ؟ دل که پاکیزه بود جامۀ ناپاک چه باک سر که بی مغز بود نغزی دستار چه سود. ؟ اجتلاء، برداشتن دستار را از پیشانی. أخزری، خزری، دستارها از ابریشم غاژ کرده. اشتیار، اعتماد، تشوذ، تکویر، تندل، دستار بر سر بستن. اقتعاط، دستار بستن بی تحت الحنک. اعتجار، دستار بی زیر حنک بستن. (از منتهی الارب). دستار دربستن. (تاج المصادر بیهقی). اکتیار، دستار بستن بر سر. (از منتهی الارب). تحنک، دستار با تحت الحنک بستن. تقدم، دستار بسر نهادن. (المصادر زوزنی). تلحی، دستار در سر بستن چنانک زیر زنخ درآری. (تاج المصادر بیهقی). تمدل، دستار بر سر پیچیدن. (از منتهی الارب). تندل، دستار در سر بستن. (المصادر زوزنی). جله، بلند کردن دستار را از پیشانی. (از منتهی الارب). عامه، پیچ دستار. عجره، هیئت بست دستار. (منتهی الارب). عمه، بندش دستار. (دهار). قفداء، دستار دنبال ناآراسته. (دهار). لوث، دستار پیچیدن. مسیح، ممسوح، دستار درشت و سطبر. (منتهی الارب). مشوذ، مقعطه، دستار بزرگ. (دهار) (منتهی الارب). مندیل، دستار با ریشه. وغر، دستار بر سر کسی نهادن. - دستار بر زمین زدن، کنایه از داد خود خواستن و عجز و الحاح کردن. (غیاث). عاجزنالی و دادخواهی. (آنندراج) : تا گشودیم نظر رزق فنا گردیدیم چون شکوفه به زمین پیش که دستار زنیم. صائب (از آنندراج). - به دستار بستن، بر عمامه نصب کردن: از بس مرا به مشرب پروانه الفت است آتش بجای لاله به دستار بسته ام. سعدی (از آنندراج). - بر سر دستار بستن، بالای دستارقرار دادن: ز شور عشق اگر گل بر سر دستار می بستم سر شوریدۀ منصور را بر دار می بستم. صائب (از آنندراج). - دستاربزرگ، قلتبان. (غیاث) (آنندراج) : بابوی تو کوچک دل و دستار بزرگ است آورده ای از پشت پدر شأن دیوثی. شفائی (از آنندراج). - دستار در گلو کردن، کنایه ازتظهیر و رسوا و بی حرمت کردن. (آنندراج) : امرت به مصلحت قدمی گر به سنگ زد دستار در گلوی قضا کرد روزگار. عرفی. صاحب آنندراج در مورد بیت فوق می نویسد: بعضی محققین میدانند که در این بیت به معنی بزور محکوم کردن است و حاصل معنی آنکه حکم تو هرجا از روی مصلحت قدم بر سنگ زد یعنی عزم راسخ نمود روزگار قضا را بزور بر همان پله آورد. - دستار سر، عمامه و مندیل. (ناظم الاطباء). - ، کفن. (ناظم الاطباء). - دستار سیمابی، دستار سفید. (از آنندراج) : ز فرق زنگی گریان فتد دستار سیمابی چو باز آن رومی خندان نهد بر سر کلاه زر. بدر چاپی (از آنندراج). - ژولیده دستار و موی، با موی آشفته و عمامۀ درهم: همی رفت ژولیده دستار و موی سر دست شکرانه مالان به روی. سعدی. ، غاشیه: گفت دستار دامغانی در بغل باید نهاد چون من از اسب فرودآیم بر صفۀ زین پوشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 365)
دست آس. آسیایی باشد که آن را به دست گردانند. (برهان). آسی باشد که به دست گردانند. (جهانگیری) (از انجمن آرا). آسیایی که به زور دست بگردد. (آنندراج). آسیایی دستی که بدان غله دست آس کنند. (از شرفنامۀ منیری). آسیاسنگی که به دست گردانند و به لهجۀ شوشتر دس آس گویند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). آسیا که با دست گردانند نه با آب و یا بادو یا ستوری. (یادداشت مرحوم دهخدا). آسیا. (اوبهی). آسدست. (مهذب الاسماء). آسیای دستی. رائد. طاحونه. (دهار). مجش ّ. مجشّه. (منتهی الارب). مرداس. (دهار). ملطاط. (منتهی الارب) : جبریل آمد و گفت که آنرا خرد باید کرد و نان پخت آنگاه بخورند، پس حوا دستاس نهاد و خرد کرد و پخت. (قصص الانبیاء ص 24). به دست همت تو آسمان هست چو دست آسی به دست آسیائی. سوزنی. در دست آس حوداث چون دانۀ آس گردد. (سندبادنامه ص 150). بر بالای طارم دست آسی به حرکات مختلف میگردانید. (سندبادنامه ص 96). کعبه هم قطب است و گردون راست چون دستاس زال صورت دستاس را بر قطب دوران آمده. خاقانی. دست آس فلک شکست خردش چون خرد شکست بازبردش. نظامی. پای تا سر از پی روزی دهانی و شکم تا تو چون دستاس سرگردان مشتی گندمی. داراب بیگ جویا (از آنندراج). رائد، دستۀ دستاس. (منتهی الارب). چوبک دستاس که بدان بگردانند. (دهار). مجشه، دستاس دلیده. (دهار). - دستاس کردن، خرد کردن. نرم کردن. آسیا کردن. ساییدن و سحق کردن. (ناظم الاطباء) : آدم را فرمود... این را بکار تا بروید و دستاس کن تا آرد شود. (قصص الانبیاء ص 21). که می خواهد لب نانی ز چرخ از تنگدستیها که غیرت می کند دستاس امروز استخوانم را. بدیع الزمان نصیرآبادی (از آنندراج). ، هاون بزرگ. (ناظم الاطباء)
دست آس. آسیایی باشد که آن را به دست گردانند. (برهان). آسی باشد که به دست گردانند. (جهانگیری) (از انجمن آرا). آسیایی که به زور دست بگردد. (آنندراج). آسیایی دستی که بدان غله دست آس کنند. (از شرفنامۀ منیری). آسیاسنگی که به دست گردانند و به لهجۀ شوشتر دس آس گویند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). آسیا که با دست گردانند نه با آب و یا بادو یا ستوری. (یادداشت مرحوم دهخدا). آسیا. (اوبهی). آسدست. (مهذب الاسماء). آسیای دستی. رائد. طاحونه. (دهار). مِجش ّ. مِجشّه. (منتهی الارب). مِرداس. (دهار). مِلطاط. (منتهی الارب) : جبریل آمد و گفت که آنرا خرد باید کرد و نان پخت آنگاه بخورند، پس حوا دستاس نهاد و خرد کرد و پخت. (قصص الانبیاء ص 24). به دست همت تو آسمان هست چو دست آسی به دست آسیائی. سوزنی. در دست آس حوداث چون دانۀ آس گردد. (سندبادنامه ص 150). بر بالای طارم دست آسی به حرکات مختلف میگردانید. (سندبادنامه ص 96). کعبه هم قطب است و گردون راست چون دستاس زال صورت دستاس را بر قطب دوران آمده. خاقانی. دست آس فلک شکست خردش چون خرد شکست بازبردش. نظامی. پای تا سر از پی روزی دهانی و شکم تا تو چون دستاس سرگردان مشتی گندمی. داراب بیگ جویا (از آنندراج). رائد، دستۀ دستاس. (منتهی الارب). چوبک دستاس که بدان بگردانند. (دهار). مجشه، دستاس دلیده. (دهار). - دستاس کردن، خرد کردن. نرم کردن. آسیا کردن. ساییدن و سحق کردن. (ناظم الاطباء) : آدم را فرمود... این را بکار تا بروید و دستاس کن تا آرد شود. (قصص الانبیاء ص 21). که می خواهد لب نانی ز چرخ از تنگدستیها که غیرت می کند دستاس امروز استخوانم را. بدیع الزمان نصیرآبادی (از آنندراج). ، هاون بزرگ. (ناظم الاطباء)
بندی و محبوس. (آنندراج). محبوس. در قید. در زنجیر. (ناظم الاطباء) : شدم دستاق ترک روز و شب در خانه زینی تبسم حقۀ لعلی تغافل عشوه آئینی. فطرت (از آنندراج). ز هیبت تو نموده ست دست و پا را گم بدان طریق که در زیر تیغ کین دستاق. میرزا طاهر وحید (از آنندراج). - دستاق ساختن، بندی و اسیر کردن. محبوس کردن. زندانی کردن: ای داور دادگر حدیثی گویم که کنی هزار تحسین دیروز که ساختند دستاق ما را در سلک آن ملاعین شطرنج من اوفتاد بی مرد من مانده پیاده و نه فرزین. باقر کاشی (از آنندراج). ، توسعاً، زندان. محبس
بندی و محبوس. (آنندراج). محبوس. در قید. در زنجیر. (ناظم الاطباء) : شدم دستاق ترک روز و شب در خانه زینی تبسم حقۀ لعلی تغافل عشوه آئینی. فطرت (از آنندراج). ز هیبت تو نموده ست دست و پا را گم بدان طریق که در زیر تیغ کین دستاق. میرزا طاهر وحید (از آنندراج). - دستاق ساختن، بندی و اسیر کردن. محبوس کردن. زندانی کردن: ای داور دادگر حدیثی گویم که کنی هزار تحسین دیروز که ساختند دستاق ما را در سلک آن ملاعین شطرنج من اوفتاد بی مرد من مانده پیاده و نه فرزین. باقر کاشی (از آنندراج). ، توسعاً، زندان. محبس
مکر و حیله و تزویر. (برهان). مکر و حیله. (جهانگیری) (غیاث). مکر. (مهذب الاسماء). حیلت و رنگ. (فرهنگ اسدی). حیلت. (اوبهی). آرنگ. (از برهان). گربزی. افسون. مکیدت. کید. فریب. ملفقه. خدعه. خدیعت. خداع. تنبل. کنبوره. ترفند: دستگاه او نداند که چه روی (کذا) تنبل و کنبوره و دستان اوی. رودکی. گر نه خاتوله خواهی آوردن آن چه حیله است و تنبل و دستان. دقیقی. نبد هیچ بد جز به فرمان تو وگر تنبل و مکرو دستان تو. فردوسی. پس اکنون به دستان و بند و فریب کجا یابم آرام و خواب و شکیب. فردوسی. تو دستان نمودی چو روباه پیر ندیدی همی دام نخجیرگیر. فردوسی. بدو گفت مرد شبستان نیم مجویم که با بند و دستان نیم. فردوسی. چرا خواندم اندر شبستان ترا کنون غم مرا بند و دستان ترا. فردوسی. نشود برتو هیچ روی بکار هیچ دستان و تنبل و نیرنگ. فرخی. تو چشم داشتی که چو هر عیدی من عجزپیش آرم و تو دستان. فرخی. به تنی تنها صد لشکر جنگی شکند بی شبیخون و حیل کردن دستان و کمین. فرخی. رهی گشتند او را زوردستان ز دل کردند بیرون مکر و دستان. (ویس و رامین). هرآنکو نترسدز دستان زن ازو در جهان رای و دانش مزن. اسدی. باید روان بشکافتن از جان مدیحش بافتن نتوان جواهر یافتن از وی به دستان وحیل. لامعی گرگانی. دل من نرگس تو برد به افسون و به سحر دل من سنبل تو برد به دستان و به کین. لامعی گرگانی. همچون کس سگ داری کونی که برون ناید زو کیر که اندررفت الا به فن و دستان. لامعی گرگانی. سروش آمد از نزد گیهان خدیو مرا گفت رستی ز دستان دیو. شمسی (یوسف و زلیخا). ز دیوان زرق و دستانشان نخرم چو زیردست من هشتش سلیمان. ناصرخسرو. بکش نفس ستوری را به دشنۀ حکمت و طاعت بکش زین دیو دستت را که بسیار است دستانش. ناصرخسرو. دنیا بفریبد به مکر و دستان آنرا که بدستش خرد عصانیست. ناصرخسرو. جز مکر و غدر او را چیز دگر هنر نیست دستان و بند او را اندازه نی و مر نیست. ناصرخسرو. بدین دهر فریبنده چرا غره شدی خیره ندانستی که بسیاراست او را مکر و دستانها. ناصرخسرو. دست اندر رسن آل پیمبر زن تا ز دیوان نرود بر تن تو دستان. ناصرخسرو. هرکس که ز دستان بیکرانتان ایمن بنشیند به داستانست. ناصرخسرو. شهرهای حصین و قلعه های بیشترین به مکر و دستان ستد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 57). رنجی است مرا بر تن زآن چشم پرافسونت دردیست مرا بر دل زآن زلف پر از دستان. معزی. ازآنکه رستم دستان بدست مردی کرد گهی مبارزت و گه به حیله و دستان. سوزنی. کرد یک دستان بدستان فلک از ماببرد نیست بر فرزند دستان روی دستان دگر. سوزنی. اندر مصاف رستم دستانی ارچه خصم چون روزگار حیله و دستان برد بکار. سوزنی. جهان روبه دستان چو سگ بود که کند بعهد تو ز درون شیری و برون رنگی. اثیراخسیکتی. از مسخرگی گذشت و برخاست پیغامبری ز مکر و دستان. خاقانی. کار ما خود رفته بود از دست باز از عشق تو دهر زخمه درفزود و چرخ دستان درگرفت. خاقانی. پیش تند استر ناقص چو شکال شغل سگساری و دستان چکنم. خاقانی. هر داستانی که آن نه ثنای محمد است دستان کاهنان شمر آنرا نه داستان. خاقانی. بروزجنگ با دستان رستم به پیش خصم با پیکار حیدر. ظهیرالدین فاریابی. داستانی از دستان زنان بگویم. (سندبادنامه ص 129). ترا باید شدن چون بت پرستان بدست آوردن آن بت را بدستان. نظامی. به دستان میفریبندم نه مستم نیارند از ره دستان بدستم. نظامی. چه دستان توان آوریدن بدست کز آن زنگیان را درآید شکست. نظامی. چو صبح آمد کنیز از جای برخاست بدستان از ملک دستوریی خواست. نظامی. به صد نیرنگ و دستان راه و بیراه بآذربایگان آورد بنگاه. نظامی. وآن برآشفتنش چو بدمستان دعوی انگیختن بهر دستان. نظامی. این بهانه هم ز دستان دلیست که ازویم پای دل اندر گلیست. مولوی. یوسفم در حبس تو ای شه نشان هین ز دستان زنانم وارهان. مولوی. بر رسول حق فسونها خواندند رخش دستان و حیل میراندند. مولوی. ای شمع مستان وی سرو بستان تا کی ز دستان آخر وفا کن. مولوی. نسیم بوی او میزند، سرمستش می کند، دستان و شیوۀ اومی بیند از دست میرود. (مجالس سبعه ص 33). رنگ دست تو نه حناست که خون دل ماست خوردن خون دل خلق بدستان تا چند. سعدی. نشاید به دستان شدن در بهشت که بازت رود چادر از روی زشت. سعدی. که زنهار از این مکر و دستان و ریو بجای سلیمان نشستن چودیو. سعدی. دستان که تو داری ای پری روی بس دل ببری به مکر و دستان. سعدی. جوانان پیل افکن شیرگیر نداننددستان روباه پیر. سعدی. لاف از سواران توران مزن که ایشان کارها به نیرنگ و دستان میکنند. (رشیدی). سرفراز ربع مسکون آنکه با فرزانگیش داستان پور دستان جمله دستان باشدش. ابن یمین (از جهانگیری). به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو ترا که گفت که این زال ترک دستان گفت. حافظ. بگیرم آن سر زلف و بدست خواجه دهم که سوخت حافظ بیدل ز مکر و دستانش. حافظ. چو وحشی مرغ از قید قفس جست دگر نتوان به دستان پای او بست. حافظ. - دستان آوردن با کسی، خدعه کردن. محاوته. (از منتهی الارب). مراوغه. (تاج المصادر بیهقی). مساوده. (منتهی الارب). مکایده. (المصادرزوزنی) (تاج المصادر بیهقی). - دستان ساختن، خدعه کردن: رستم بگاه معرکه بسیار دستان ساختی باشد قوی بازوی تو، در معرکه دستان تو. مسعودسعد. - دستان کردن، مکر کردن. حیله کردن. فریبکاری. دستان آوردن. دستان ساختن: نهادم ترا نام دستان زند که با تو پدر کرد دستان و بند. فردوسی. اگر دستان جادو زنده گردد نیارد کرد با تو مکر و دستان. معزی. - دستان موسی، معجزات موسی: خود گرفتی این عصا دردست راست دست را دستان موسی از کجاست. مولوی (مثنوی ص 81). ، گزاف و هرزه. (برهان). گزاف و هرزه و سخن نافرجام. (ناظم الاطباء). خالی از فایده. (یادداشت مرحوم دهخدا) مخفف داستان. (از ناظم الاطباء). حکایت و افسانه. (برهان) (از غیاث). حکایت و اخبار. (جهانگیری). تاریخ و افسانه و قصه و حکایت. (ناظم الاطباء). مثل و داستان. حکایت. قصه. (یادداشت مرحوم دهخدا) : آن دل که گفت از غم گیتی مسلمم دادش بدست عشق تو دستان روزگار. فخرالدین مبارکشاه. کی شود زندان تاری مر ترا بستان خوش گرچه زندان را به دستانها کنی بستان لقب. ناصرخسرو. خالی نباشد یک زمان زائل نگردد یک نفس از بدسگالان بیم تو وز دوستان دستان تو. مسعودسعد. به دستان دوستان را کیسه پرداز به زخمه زخم دلها را شفا ساز. نظامی. با همه بنشین دو سه دستان بگو تا ببینم صورت عقلت نکو. مولوی. گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش می گویم و بعد از من گویند به دستانها. سعدی. راز سربستۀ ما بین که به دستان گفتند هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر. حافظ. اگر پور زالی و گر پیر زال به دستان نمانی شوی پایمال. ؟ - به دستان گفته شدن، فاش شدن. برملا شدن. آشکارا گشتن: دوستان در پرده می گویم سخن گفته خواهد شد به دستان نیز هم. حافظ جمع دست است که دستها باشد برخلاف قیاس. (برهان) (از غیاث). ایدی: تو آن ملک داری که نتوان ستد ز دست تو دستان دستان سام. سوزنی. دستان که تو داری ای پری روی بس دل ببری به مکر و دستان. سعدی. به دستان خود بند از او برگرفت سرش را ببوسید و در بر گرفت. سعدی. به دستهای نگارین چو در حدیث آئی هزار دل ببری زینهار ازین دستان. سعدی در تداول خانگی و تداول عامه، اطاق خرد که راه به اطاق بزرگ دارد. قهوه خانه کوچک در خانه. جائی چون پسینه وصندوقخانه و پستوی اطاقی. پسینه و صندوق خانه کوچک. پستوی خرد. دستدان. جای کوچکی در خانه برای نهادن ظروف و حوائج دیگر، جای هیزم و جز آن. کته، ایوانچه. (یادداشت مرحوم دهخدا) کلید و مفتاح ساز و آلتی که بدان ساز را کوک کنند. (ناظم الاطباء) سرود و نغمه. (جهانگیری) (برهان). آواز. (از غیاث). نغمه و آواز، لذا بلبل راهزاردستان گفته اند. (از آنندراج). سرود و نغمه و نوا و لحن و ترانه و آهنگ. (ناظم الاطباء) : این نواها به گل از بلبل پردستان چیست در سروستان باز است به سروستان چیست. منوچهری. نه بلبل ز بلبل به دستان فزون نه طوطی ز طوطی سخن گوی تر. لوکری. قفسها ز هر شاخی آویخته درو مرغ دستان برانگیخته. اسدی. به دستان چکاوک شکافه شکاف سرایان ز گل ساری و زندواف. اسدی. بسمان ز بانگ دست مغنی بس هات هزار دستان دستانی. ناصرخسرو. ای خوانده به صد حیلت و تقلید قران را مانندۀ مرغی که بیاموزد دستان. ناصرخسرو. بگوش اندر همی گویدت گیتی بار بر خر نه تو گوش دل نهادستی به دستان نهاوندی. ناصرخسرو. قمری از دستان خاموش گشت فاخته از لحن فروایستاد. مسعودسعد. هیچ پژمرده نیستم که مرا هر زمان تازه تازه دستانیست. مسعودسعد. باش تا باغ قیامت را بهار آید که باز نحل و بلبل بینی اندر لحن و دستان آمده. خاقانی (دیوان ص 372). بختش به صبح خیزی تا کوفت کوس دولت گلبانگ کوس او را دستان تازه بینی. خاقانی (دیوان ص 432). چون غمزۀ دوست گاه دستان با سهم ولیک نرگسستان. خاقانی (در وصف شهر اصفهان، از ترجمه محاسن اصفهان). چو بر دستان سروستان گذشتی صبا سالی به سروستان نگشتی. نظامی. سماعم ساقیان را کرده مدهوش مغنی را شده دستان فراموش. نظامی. یکی بستان همه پر نارپستان بدست آورده باغی پر ز دستان. نظامی. بوقت صبحدم بلبل چو مستان به گلزار آمده با ساز و دستان. نظامی. گر همه مرغی زنند سخت کمانان به تیر حیف بود بلبلی کاین همه دستان اوست. سعدی. هیچ مطرب نگوید این دستان هیچ بلبل نداند این آواز. سعدی. هر مرغ به دستانی در گلشن شاه آمد بلبل به نواسازی حافظ به غزل گوئی. حافظ. - به دستان شدن، سرودگوی شدن: ز شادی همی کوفت مریخ دست به دستان شده زهرۀ می پرست. اسدی. - دستان پرداختن، نغمه سرایی کردن: هان شاخ دولت بنگرش کامال نیک آمد برش چون باربد مرغ از برش دستان نو پرداخته. خاقانی. - هزاردستان، بلبل: گلی چو روی تو گر ممکن است در آفاق نه ممکن است چو سعدی هزاردستانش. سعدی. رجوع به هزاردستان در ردیف خود شود. ، (اصطلاح موسیقی) پرده. ومعرب آن نیز دستان است. جمع واژۀ عربی، دساتین. (یادداشت مرحوم دهخدا) : دستانهای چنگش سبزه بهار باشد نوروز کیقبادی و آزادوار باشد. منوچهری. ثنای رودکی مانده ست و مدحت نوای باربد مانده ست و دستان. مجلدی گرگانی. زبان و کام سخن را دو آلتند نه اصل چنانکه آلت دستان و لحن زیر و بمست. ناصرخسرو. رامشگر چون سرکیس رومی و باربدکه این همه نواها نهاده ست و دستانها. (مجمل التواریخ و القصص). صور روان خفته دلانیم چون خروس آهنگ دان پردۀ دستان صبحگاه. خاقانی. زهره غزلخوان آمده در زیر و دستان آمده چون زیردستان آمده بر شه ثریا ریخته. خاقانی. ز صد دستان که او را بود در ساز گزیده کرد سی لحن خوش آواز. نظامی. چو بر نسبت نالۀ هر کسی بدست آمدش راه دستان بسی. نظامی. عیش خوش بودشان در آن بستان باده در دست و نغمه در دستان. نظامی. مغنی را که پارنجی ندادی بهر دستان کم از گنجی ندادی. نظامی. ملک دل داده تا مطرب چه سازد کدامین راه و دستان را نوازد. نظامی. - دستان عرب، دستان العرب. در اصطلاح موسیقی، آوازیست در موسیقی. یکی از گوشه های ماهور. ، صاحب آنندراج با استشهاد به بیت ذیل از سعدی گوید: شیخ سعدی به معنی مقامات آواز نغمه گفته زیرا که دستان نشانی باشد بر سواعد آلات ذوات الاوتار که دلالت کند بر مخرج نغمه ای معین از نغمات: گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش می گویم و بعد از من گویند به دستانها. اما دستان در این بیت ظاهراً مخفف داستان باشد. ، هریک از لحنهای باربد. (یادداشت مرحوم دهخدا). ، هریک از رباطات که انگشت بر آن نهند. (یادداشت مرحوم دهخدا). صاحب اغانی در بیان کلمه دساتین می نویسد: گمان می کنم اوتار عود باشد. (از ذیل اقرب الموارد). - دستان بنصر، دستانی است که بر تسع مابین دستان سبابه و بین مشط بندند. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دستان خنصر، دستانی است که پس از بنصر بر ربع وتر بندند. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دستان سبابه، یکی از دستانهای عودکه در تسع وتر بندند. و گاهی بر بالای دستان دیگری بندند که آنرا زائد خوانند. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دستان وسطی، دستانی است پس از دستان سبابه. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دستان وسطای زلزل، دستان وسطایی است که بر سه ربع مابین دستان سبابه و دستان بنصر بندند. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دستان وسطای فارسی یافرس، دستان وسطائی است که آن را نزدیک نصف مابین دستان سبابه و بنصر بندند. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دستان وسطای قدیمه، دستان وسطائی است که آنرا نزدیک ربع بندند میان دستان سبابه و دستان بنصر. (یادداشت مرحوم دهخدا). ، در مورد شعر ذیل از فردوسی، مرحوم دهخدا در یادداشتی چنین نوشته است: گفتار ایزدگشسب مثل گونۀ قدیمی بنظر می آید و یا بعد از گفتن او مثل شده است، و کلمه دستان در اینجا معلوم نیست چیست شاید به او بتوان معنی آلت یا آلات موسیقی داد؟: چنین گفت ایزدگشسب دبیر که ای شاه روشندل و یادگیر به سوری که دستانش چوبین بود چنان دان که خوانش به آئین بود ز گفتار او شاه شد بدگمان روانش پراندیشه شد درزمان. فردوسی. ، مرحوم دهخدا بادر نظر گرفتن بیت رودکی از کلیله و دمنه و مقایسۀ آن با کلیلۀ نصراﷲ منشی و کلیلۀ ابن المقفع احتمال داده دستان به معنی چنگ بکار میرفته و در یادداشتی چنین نوشته است: آیا یک معنی آن (دستان) صنج و چنگ است ؟ عبارت کلیلۀ نصراﷲ منشی این است: ’پس آن مزدور چنگ برداشت و سماع خوش آغاز نهاد’. و عبارت کلیلۀابن مقفع این: ’فأخذ الرجل الصنج و لم یزل یسمع التاجر الضرب الصیح و الصوت الرخیم’. و شعر رودکی چنین است: مردمزدور اندرآغازید کار پیش او دستان همی زد بی کیار. چون هر دو مترجم یعنی یکی گزارندۀ کلیله از عربی به فارسی که رودکی آن را نظم کرده و دیگری نصراﷲ منشی، چنگ را نام می برند با قوت طبع رودکی چگونه شده است که چنگ از ترجمه افتاده است مگر اینکه دستان چنانکه گفته شد به معنی چنگ باشد
مکر و حیله و تزویر. (برهان). مکر و حیله. (جهانگیری) (غیاث). مکر. (مهذب الاسماء). حیلت و رنگ. (فرهنگ اسدی). حیلت. (اوبهی). آرنگ. (از برهان). گربزی. افسون. مکیدت. کید. فریب. ملفقه. خدعه. خدیعت. خداع. تنبل. کنبوره. ترفند: دستگاه او نداند که چه روی (کذا) تنبل و کنبوره و دستان اوی. رودکی. گر نه خاتوله خواهی آوردن آن چه حیله است و تنبل و دستان. دقیقی. نبد هیچ بد جز به فرمان تو وگر تنبل و مکرو دستان تو. فردوسی. پس اکنون به دستان و بند و فریب کجا یابم آرام و خواب و شکیب. فردوسی. تو دستان نمودی چو روباه پیر ندیدی همی دام نخجیرگیر. فردوسی. بدو گفت مرد شبستان نیم مجویم که با بند و دستان نیم. فردوسی. چرا خواندم اندر شبستان ترا کنون غم مرا بند و دستان ترا. فردوسی. نشود برتو هیچ روی بکار هیچ دستان و تنبل و نیرنگ. فرخی. تو چشم داشتی که چو هر عیدی من عجزپیش آرم و تو دستان. فرخی. به تنی تنها صد لشکر جنگی شکند بی شبیخون و حیل کردن دستان و کمین. فرخی. رهی گشتند او را زوردستان ز دل کردند بیرون مکر و دستان. (ویس و رامین). هرآنکو نترسدز دستان زن ازو در جهان رای و دانش مزن. اسدی. باید روان بشکافتن از جان مدیحش بافتن نتوان جواهر یافتن از وی به دستان وحیل. لامعی گرگانی. دل من نرگس تو برد به افسون و به سحر دل من سنبل تو برد به دستان و به کین. لامعی گرگانی. همچون کس سگ داری کونی که برون ناید زو کیر که اندررفت الا به فن و دستان. لامعی گرگانی. سروش آمد از نزد گیهان خدیو مرا گفت رستی ز دستان دیو. شمسی (یوسف و زلیخا). ز دیوان زرق و دستانشان نخرم چو زیردست من هشتش سلیمان. ناصرخسرو. بکش نفس ستوری را به دشنۀ حکمت و طاعت بکش زین دیو دستت را که بسیار است دستانش. ناصرخسرو. دنیا بفریبد به مکر و دستان آنرا که بدستش خرد عصانیست. ناصرخسرو. جز مکر و غدر او را چیز دگر هنر نیست دستان و بند او را اندازه نی و مر نیست. ناصرخسرو. بدین دهر فریبنده چرا غره شدی خیره ندانستی که بسیاراست او را مکر و دستانها. ناصرخسرو. دست اندر رسن آل پیمبر زن تا ز دیوان نرود بر تن تو دستان. ناصرخسرو. هرکس که ز دستان بیکرانتان ایمن بنشیند به داستانست. ناصرخسرو. شهرهای حصین و قلعه های بیشترین به مکر و دستان ستد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 57). رنجی است مرا بر تن زآن چشم پرافسونت دردیست مرا بر دل زآن زلف پر از دستان. معزی. ازآنکه رستم دستان بدست مردی کرد گهی مبارزت و گه به حیله و دستان. سوزنی. کرد یک دستان بدستان فلک از ماببرد نیست بر فرزند دستان روی دستان دگر. سوزنی. اندر مصاف رستم دستانی ارچه خصم چون روزگار حیله و دستان برد بکار. سوزنی. جهان روبه دستان چو سگ بود که کند بعهد تو ز درون شیری و برون رنگی. اثیراخسیکتی. از مسخرگی گذشت و برخاست پیغامبری ز مکر و دستان. خاقانی. کار ما خود رفته بود از دست باز از عشق تو دهر زخمه درفزود و چرخ دستان درگرفت. خاقانی. پیش تند استر ناقص چو شکال شغل سگساری و دستان چکنم. خاقانی. هر داستانی که آن نه ثنای محمد است دستان کاهنان شمر آنرا نه داستان. خاقانی. بروزجنگ با دستان رستم به پیش خصم با پیکار حیدر. ظهیرالدین فاریابی. داستانی از دستان زنان بگویم. (سندبادنامه ص 129). ترا باید شدن چون بت پرستان بدست آوردن آن بت را بدستان. نظامی. به دستان میفریبندم نه مستم نیارند از ره دستان بدستم. نظامی. چه دستان توان آوریدن بدست کز آن زنگیان را درآید شکست. نظامی. چو صبح آمد کنیز از جای برخاست بدستان از ملک دستوریی خواست. نظامی. به صد نیرنگ و دستان راه و بیراه بآذربایگان آورد بنگاه. نظامی. وآن برآشفتنش چو بدمستان دعوی انگیختن بهر دستان. نظامی. این بهانه هم ز دستان دلیست که ازویم پای دل اندر گلیست. مولوی. یوسفم در حبس تو ای شه نشان هین ز دستان زنانم وارهان. مولوی. بر رسول حق فسونها خواندند رخش دستان و حیل میراندند. مولوی. ای شمع مستان وی سرو بستان تا کی ز دستان آخر وفا کن. مولوی. نسیم بوی او میزند، سرمستش می کند، دستان و شیوۀ اومی بیند از دست میرود. (مجالس سبعه ص 33). رنگ دست تو نه حناست که خون دل ماست خوردن خون دل خلق بدستان تا چند. سعدی. نشاید به دستان شدن در بهشت که بازت رود چادر از روی زشت. سعدی. که زنهار از این مکر و دستان و ریو بجای سلیمان نشستن چودیو. سعدی. دستان که تو داری ای پری روی بس دل ببری به مکر و دستان. سعدی. جوانان پیل افکن شیرگیر نداننددستان روباه پیر. سعدی. لاف از سواران توران مزن که ایشان کارها به نیرنگ و دستان میکنند. (رشیدی). سرفراز ربع مسکون آنکه با فرزانگیش داستان پور دستان جمله دستان باشدش. ابن یمین (از جهانگیری). به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو ترا که گفت که این زال ترک دستان گفت. حافظ. بگیرم آن سر زلف و بدست خواجه دهم که سوخت حافظ بیدل ز مکر و دستانش. حافظ. چو وحشی مرغ از قید قفس جست دگر نتوان به دستان پای او بست. حافظ. - دستان آوردن با کسی، خدعه کردن. محاوته. (از منتهی الارب). مراوغه. (تاج المصادر بیهقی). مساوده. (منتهی الارب). مکایده. (المصادرزوزنی) (تاج المصادر بیهقی). - دستان ساختن، خدعه کردن: رستم بگاه معرکه بسیار دستان ساختی باشد قوی بازوی تو، در معرکه دستان تو. مسعودسعد. - دستان کردن، مکر کردن. حیله کردن. فریبکاری. دستان آوردن. دستان ساختن: نهادم ترا نام دستان زند که با تو پدر کرد دستان و بند. فردوسی. اگر دستان جادو زنده گردد نیارد کرد با تو مکر و دستان. معزی. - دستان موسی، معجزات موسی: خود گرفتی این عصا دردست راست دست را دستان موسی از کجاست. مولوی (مثنوی ص 81). ، گزاف و هرزه. (برهان). گزاف و هرزه و سخن نافرجام. (ناظم الاطباء). خالی از فایده. (یادداشت مرحوم دهخدا) مخفف داستان. (از ناظم الاطباء). حکایت و افسانه. (برهان) (از غیاث). حکایت و اخبار. (جهانگیری). تاریخ و افسانه و قصه و حکایت. (ناظم الاطباء). مثل و داستان. حکایت. قصه. (یادداشت مرحوم دهخدا) : آن دل که گفت از غم گیتی مسلمم دادش بدست عشق تو دستان روزگار. فخرالدین مبارکشاه. کی شود زندان تاری مر ترا بستان خوش گرچه زندان را به دستانها کنی بستان لقب. ناصرخسرو. خالی نباشد یک زمان زائل نگردد یک نفس از بدسگالان بیم تو وز دوستان دستان تو. مسعودسعد. به دستان دوستان را کیسه پرداز به زخمه زخم دلها را شفا ساز. نظامی. با همه بنشین دو سه دستان بگو تا ببینم صورت عقلت نکو. مولوی. گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش می گویم و بعد از من گویند به دستانها. سعدی. راز سربستۀ ما بین که به دستان گفتند هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر. حافظ. اگر پور زالی و گر پیر زال به دستان نمانی شوی پایمال. ؟ - به دستان گفته شدن، فاش شدن. برملا شدن. آشکارا گشتن: دوستان در پرده می گویم سخن گفته خواهد شد به دستان نیز هم. حافظ جمع دست است که دستها باشد برخلاف قیاس. (برهان) (از غیاث). ایدی: تو آن ملک داری که نتوان ستد ز دست تو دستان دستان سام. سوزنی. دستان که تو داری ای پری روی بس دل ببری به مکر و دستان. سعدی. به دستان خود بند از او برگرفت سرش را ببوسید و در بر گرفت. سعدی. به دستهای نگارین چو در حدیث آئی هزار دل ببری زینهار ازین دستان. سعدی در تداول خانگی و تداول عامه، اطاق خرد که راه به اطاق بزرگ دارد. قهوه خانه کوچک در خانه. جائی چون پسینه وصندوقخانه و پستوی اطاقی. پسینه و صندوق خانه کوچک. پستوی خرد. دستدان. جای کوچکی در خانه برای نهادن ظروف و حوائج دیگر، جای هیزم و جز آن. کته، ایوانچه. (یادداشت مرحوم دهخدا) کلید و مفتاح ساز و آلتی که بدان ساز را کوک کنند. (ناظم الاطباء) سرود و نغمه. (جهانگیری) (برهان). آواز. (از غیاث). نغمه و آواز، لذا بلبل راهزاردستان گفته اند. (از آنندراج). سرود و نغمه و نوا و لحن و ترانه و آهنگ. (ناظم الاطباء) : این نواها به گل از بلبل پردستان چیست در سروستان باز است به سروستان چیست. منوچهری. نه بلبل ز بلبل به دستان فزون نه طوطی ز طوطی سخن گوی تر. لوکری. قفسها ز هر شاخی آویخته درو مرغ دستان برانگیخته. اسدی. به دستان چکاوک شکافه شکاف سرایان ز گل ساری و زندواف. اسدی. بسمان ز بانگ دست مغنی بس هات ِ هزار دستان دستانی. ناصرخسرو. ای خوانده به صد حیلت و تقلید قران را مانندۀ مرغی که بیاموزد دستان. ناصرخسرو. بگوش اندر همی گویدت گیتی بار بر خر نه تو گوش دل نهادستی به دستان نهاوندی. ناصرخسرو. قمری از دستان خاموش گشت فاخته از لحن فروایستاد. مسعودسعد. هیچ پژمرده نیستم که مرا هر زمان تازه تازه دستانیست. مسعودسعد. باش تا باغ قیامت را بهار آید که باز نحل و بلبل بینی اندر لحن و دستان آمده. خاقانی (دیوان ص 372). بختش به صبح خیزی تا کوفت کوس دولت گلبانگ کوس او را دستان تازه بینی. خاقانی (دیوان ص 432). چون غمزۀ دوست گاه دستان با سهم ولیک نرگسستان. خاقانی (در وصف شهر اصفهان، از ترجمه محاسن اصفهان). چو بر دستان سروستان گذشتی صبا سالی به سروستان نگشتی. نظامی. سماعم ساقیان را کرده مدهوش مغنی را شده دستان فراموش. نظامی. یکی بستان همه پر نارپستان بدست آورده باغی پر ز دستان. نظامی. بوقت صبحدم بلبل چو مستان به گلزار آمده با ساز و دستان. نظامی. گر همه مرغی زنند سخت کمانان به تیر حیف بود بلبلی کاین همه دستان اوست. سعدی. هیچ مطرب نگوید این دستان هیچ بلبل نداند این آواز. سعدی. هر مرغ به دستانی در گلشن شاه آمد بلبل به نواسازی حافظ به غزل گوئی. حافظ. - به دستان شدن، سرودگوی شدن: ز شادی همی کوفت مریخ دست به دستان شده زهرۀ می پرست. اسدی. - دستان پرداختن، نغمه سرایی کردن: هان شاخ دولت بنگرش کامال نیک آمد برش چون باربد مرغ از برش دستان نو پرداخته. خاقانی. - هزاردستان، بلبل: گلی چو روی تو گر ممکن است در آفاق نه ممکن است چو سعدی هزاردستانش. سعدی. رجوع به هزاردستان در ردیف خود شود. ، (اصطلاح موسیقی) پرده. ومعرب آن نیز دستان است. جَمعِ واژۀ عربی، دَساتین. (یادداشت مرحوم دهخدا) : دستانهای چنگش سبزه بهار باشد نوروز کیقبادی و آزادوار باشد. منوچهری. ثنای رودکی مانده ست و مدحت نوای باربد مانده ست و دستان. مجلدی گرگانی. زبان و کام سخن را دو آلتند نه اصل چنانکه آلت دستان و لحن زیر و بمست. ناصرخسرو. رامشگر چون سرکیس رومی و باربدکه این همه نواها نهاده ست و دستانها. (مجمل التواریخ و القصص). صور روان خفته دلانیم چون خروس آهنگ دان پردۀ دستان صبحگاه. خاقانی. زهره غزلخوان آمده در زیر و دستان آمده چون زیردستان آمده بر شه ثریا ریخته. خاقانی. ز صد دستان که او را بود در ساز گزیده کرد سی لحن خوش آواز. نظامی. چو بر نسبت نالۀ هر کسی بدست آمدش راه دستان بسی. نظامی. عیش خوش بودشان در آن بستان باده در دست و نغمه در دستان. نظامی. مغنی را که پارنجی ندادی بهر دستان کم از گنجی ندادی. نظامی. ملک دل داده تا مطرب چه سازد کدامین راه و دستان را نوازد. نظامی. - دستان عرب، دستان العرب. در اصطلاح موسیقی، آوازیست در موسیقی. یکی از گوشه های ماهور. ، صاحب آنندراج با استشهاد به بیت ذیل از سعدی گوید: شیخ سعدی به معنی مقامات آواز نغمه گفته زیرا که دستان نشانی باشد بر سواعد آلات ذوات الاوتار که دلالت کند بر مخرج نغمه ای معین از نغمات: گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش می گویم و بعد از من گویند به دستانها. اما دستان در این بیت ظاهراً مخفف داستان باشد. ، هریک از لحنهای باربد. (یادداشت مرحوم دهخدا). ، هریک از رباطات که انگشت بر آن نهند. (یادداشت مرحوم دهخدا). صاحب اغانی در بیان کلمه دساتین می نویسد: گمان می کنم اوتار عود باشد. (از ذیل اقرب الموارد). - دستان بنصر، دستانی است که بر تُسع مابین دستان سبابه و بین مُشط بندند. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دستان خنصر، دستانی است که پس از بنصر بر ربع وتر بندند. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دستان سبابه، یکی از دستانهای عودکه در تُسع وتر بندند. و گاهی بر بالای دستان دیگری بندند که آنرا زائد خوانند. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دستان وسطی، دستانی است پس از دستان سبابه. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دستان وسطای زَلزَل، دستان وسطایی است که بر سه ربع مابین دستان سبابه و دستان بنصر بندند. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دستان وسطای فارسی یافرس، دستان وسطائی است که آن را نزدیک نصف مابین دستان سبابه و بنصر بندند. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دستان وسطای قدیمه، دستان وسطائی است که آنرا نزدیک ربع بندند میان دستان سبابه و دستان بنصر. (یادداشت مرحوم دهخدا). ، در مورد شعر ذیل از فردوسی، مرحوم دهخدا در یادداشتی چنین نوشته است: گفتار ایزدگشسب مثل گونۀ قدیمی بنظر می آید و یا بعد از گفتن او مثل شده است، و کلمه دستان در اینجا معلوم نیست چیست شاید به او بتوان معنی آلت یا آلات موسیقی داد؟: چنین گفت ایزدگشسب دبیر که ای شاه روشندل و یادگیر به سوری که دستانش چوبین بود چنان دان که خوانش به آئین بود ز گفتار او شاه شد بدگمان روانش پراندیشه شد درزمان. فردوسی. ، مرحوم دهخدا بادر نظر گرفتن بیت رودکی از کلیله و دمنه و مقایسۀ آن با کلیلۀ نصراﷲ منشی و کلیلۀ ابن المقفع احتمال داده دستان به معنی چنگ بکار میرفته و در یادداشتی چنین نوشته است: آیا یک معنی آن (دستان) صنج و چنگ است ؟ عبارت کلیلۀ نصراﷲ منشی این است: ’پس آن مزدور چنگ برداشت و سماع خوش آغاز نهاد’. و عبارت کلیلۀابن مقفع این: ’فأخذ الرجل الصنج و لم یزل یسمع التاجر الضرب الصیح و الصوت الرخیم’. و شعر رودکی چنین است: مردمزدور اندرآغازید کار پیش او دستان همی زد بی کیار. چون هر دو مترجم یعنی یکی گزارندۀ کلیله از عربی به فارسی که رودکی آن را نظم کرده و دیگری نصراﷲ منشی، چنگ را نام می برند با قوت طبع رودکی چگونه شده است که چنگ از ترجمه افتاده است مگر اینکه دستان چنانکه گفته شد به معنی چنگ باشد
نام زال پدر رستم. (جهانگیری) (برهان) (غیاث). لقب زال پدر رستم چرا که به افسون مشهور بود که سیمرغ پیش او حاضر می شد. (غیاث از سراج). بموجب شاهنامه نامی است که سیمرغ به زال داده و در تاریخ طبری و کتاب مسعودی اطلاقهای مختلف دارد. (لغات شاهنامه ص 132). لقب زال پسر سام نریمان از اولاد گرشاسب و جمشید که بواسطۀ شاگردی سیمرغ و آموختن علم غریبه او را به مکر و حیله منسوب می کرده و جادو می خوانده اند. (از آنندراج) : دو بهره سوی زابلستان شدند بخواهش بر پور دستان شدند. فردوسی. به حرب کردن و پیروز گشتن اندر حرب برادر علی و یار رستم دستان. فرخی. کمند رستم دستان نه بس باشد رکاب او چنانچون گرز افریدون نه بس مسمار و مرزاقش. منوچهری. اگر به رستم دستان ورا قیاس کنم قیاس راست نیاید برستم دستان ازآنکه رستم دستان بدست مردی کرد گهی مبارزت و گه بحیله و دستان. سوزنی. تو آن ملک داری که نتوان ستد ز دست تو دستان دستان سام. سوزنی. تا به مردی گشته ای چون رستم دستان مثل در جهان بهر تو هرجا داستانی دیگر است. عبدالواسع جبلی. ور به اجل زرد گشت چهرۀ سهراب رستم دستان کارزاربماناد. خاقانی. بازیی می کند این زال که طفلان نکنند زال را توبه ز دستان بخراسان یابم. خاقانی. در دو آتش که نیستان هزاران شیر است شور صد رستم دستان بخراسان یابم. خاقانی. دل پاکان شکستۀ فلک است زال دستان فکندۀ پدر است. خاقانی. دلاور درآمد چو دستان گرد به خم کمندش درآورد و برد. سعدی. با رستم دستان بزند هرکه در افتاد. سعدی. سرفراز ربعمسکون آنکه با فرزانگیش داستان پور دستان جمله دستان باشدش. ابن یمین (از جهانگیری) تخلص میرزا حبیب اصفهانی دانشمند ایرانی اواخر قرن سیزدهم و اوایل قرن چهاردهم هجری قمری و معروف به حبیب افندی. رجوع به حبیب اصفهانی در همین لغت نامه شود
نام زال پدر رستم. (جهانگیری) (برهان) (غیاث). لقب زال پدر رستم چرا که به افسون مشهور بود که سیمرغ پیش او حاضر می شد. (غیاث از سراج). بموجب شاهنامه نامی است که سیمرغ به زال داده و در تاریخ طبری و کتاب مسعودی اطلاقهای مختلف دارد. (لغات شاهنامه ص 132). لقب زال پسر سام نریمان از اولاد گرشاسب و جمشید که بواسطۀ شاگردی سیمرغ و آموختن علم غریبه او را به مکر و حیله منسوب می کرده و جادو می خوانده اند. (از آنندراج) : دو بهره سوی زابلستان شدند بخواهش بر پور دستان شدند. فردوسی. به حرب کردن و پیروز گشتن اندر حرب برادر علی و یار رستم دستان. فرخی. کمند رستم دستان نه بس باشد رکاب او چنانچون گرز افریدون نه بس مسمار و مرزاقش. منوچهری. اگر به رستم دستان ورا قیاس کنم قیاس راست نیاید برستم دستان ازآنکه رستم دستان بدست مردی کرد گهی مبارزت و گه بحیله و دستان. سوزنی. تو آن ملک داری که نتوان ستد ز دست تو دستان دستان سام. سوزنی. تا به مردی گشته ای چون رستم دستان مثل در جهان بهر تو هرجا داستانی دیگر است. عبدالواسع جبلی. ور به اجل زرد گشت چهرۀ سهراب رستم دستان کارزاربماناد. خاقانی. بازیی می کند این زال که طفلان نکنند زال را توبه ز دستان بخراسان یابم. خاقانی. در دو آتش که نیستان هزاران شیر است شور صد رستم دستان بخراسان یابم. خاقانی. دل پاکان شکستۀ فلک است زال دستان فکندۀ پدر است. خاقانی. دلاور درآمد چو دستان گرد به خم کمندش درآورد و برد. سعدی. با رستم دستان بزند هرکه در افتاد. سعدی. سرفراز ربعمسکون آنکه با فرزانگیش داستان پور دستان جمله دستان باشدش. ابن یمین (از جهانگیری) تخلص میرزا حبیب اصفهانی دانشمند ایرانی اواخر قرن سیزدهم و اوایل قرن چهاردهم هجری قمری و معروف به حبیب افندی. رجوع به حبیب اصفهانی در همین لغت نامه شود
سن استاش، وی سربازی در سپاه طرایانوس (تراژان) بود و در زمان ادریانوس بشهادت رسید. ذکران او 20 سپتامبر است، در زمان رضاشاه مملکت ایران را به 10 بخش تقسیم کردند و هر بخش را استان خواندند. یاقوت گوید: الاستان العال، هو طساسیج الانبار و بادوریا و قطربل و مسکن، لکونها فی اعلی السواد، والاستان بمنزله الکوره و الرستاق، و اصله بالفارسیه الموضع کقولهم طبرستان و شهرستان. (معجم البلدان)
سن استاش، وی سربازی در سپاه طرایانوس (تراژان) بود و در زمان ادریانوس بشهادت رسید. ذکران او 20 سپتامبر است، در زمان رضاشاه مملکت ایران را به 10 بخش تقسیم کردند و هر بخش را استان خواندند. یاقوت گوید: الاِستان العال، هو طساسیج الانبار و بادوریا و قطربل و مسکن، لکونها فی اعلی السواد، والاستان بمنزله الکوره و الرستاق، و اصله بالفارسیه الموضع کقولهم طبرستان و شهرستان. (معجم البلدان)