- دساتین
- جمع دستان، از پارسی دستان ها داستان ها افسانه ها، پرده های خنیا پرده های موسیقی
معنی دساتین - جستجوی لغت در جدول جو
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
باغها، بستانها
جمع دستور
بستان ها، گلستان ها، گلزارها، باغ ها، جمع واژۀ بستان
حقیقی، واقعی، امین، صادقانه
قصه، اسطوره، روایت، حکایت
از پارسی استوانه ها، ستون ها جمع اسطوانه. ستونها رکن ها ارکان، بزرگان برجستگان: ازاساطین عصر خویش بود
جمع استاذ استادان اساتذه
استادان
پارسی تازی شده:، جمع بستان، بوستان ها جمع بستان بوستانها
دستبند دست برنجن، دسته کارد شمشیر طنبود عود و غیره، مکتوبی که بدست خود نویسد دستخط، فرمان پادشاه توقیع حکم، امضا، آنچه که در پایان کتاب الحاق کنند مانند نام خود تاریخ اتمام و غیره
جمع دکان، کرپه ها دوکان ها سکو بلندی، جایی که کاسب اجناس خود را در آن نهد و فروشد. حجره داد و ستد جمع دکاکین، تخته ای که روی آن نشینند نیمکت
استادان
دواوین، جمع دیوان
جمع دوله، دو کشور تثنیه دولت دو دولت: دولتین ایران و پاکستان
جمع دیوان، بمعنی اداره و دفتر کار وزارتخانه در قدیم و دفتر محاسبه، دفتر حساب، و بمعنی فراهم آمدن کتب و کتابت و شعر
جمع دهقان، از ریشه دهگانان جمع دهقان. دهگانان دهاقنه، ایرانیان
مستقیم، راست، مقابل کج و خم
جمع رستاق، از ریشه پارسی روستاها جمع رستاق روستاها
فرانسوی ویزندک ماده ای لزج و چسبنده که برای ساختن چسب و نیز جهت چاپهای فوری دستی در روی نورد های ماشین چاپ بکار رود و آنرا از سریشم ماهی گلسیرین قند و آب و امونیاک سازند. کلمه ایست فرانسوی، اصل آن بزبان لاتین، ژلاسیو بمعنی انجماد و یخ بستن است و آن ماده ایست شبیه به لرزانک میوه که از الیاف نسوج حیوانات گرفته می شود و برای ساختن چسبها و در چاپ نیز بکار می برند
محبوب و مطلوب
ترکی مهجام ساغر، دلستان
نوعی کرم دراز و سرخ که در جاهای نرم و مرطوب بهم رسد حمر الارض
جمع خاتون، تازی از ترکی بانوان، زنان پرده نشین، زنان بزرگ، بانوان امرا
حکایت، نقل، قصه، سرگذشت، حدیث، افسانه، حادثه
جمع تمتان تمتین، رشته های تاژ (خیمه) رسن های چادر
بقیه میوه ای که در باغها بعد از چیدن میوه جابجا بر سر درخت مانده باشد
فرانسوی اسپین زر سپید زر از تو پال ها طلای سفید (طلا) فلزی سفید رنگ که مانند طلا است
دکّان ها، مغازه ها، جمع واژۀ دکّان
افسانه، سرگذشت، حکایت دستان، قصه، مثل
داستان راندن: کنایه از داستان گفتن، قصه گفتن، حکایت کردن
داستان زدن: افسانه گفتن، مثل زدن، برای مثال شگفت آمدش داستانی بزد / که دیوانه خندد ز کردار خود (فردوسی - ۳/۳۷۶)
داستان شدن: کنایه از مشهور شدن، بلندآوازه شدن، برای مثال از مردمی میان جهان داستان شدی / جز داستان خویش دگر داستان مخوان (فرخی - ۲۹۷)
داستان راندن: کنایه از داستان گفتن، قصه گفتن، حکایت کردن
داستان زدن: افسانه گفتن، مثل زدن،
داستان شدن: کنایه از مشهور شدن، بلندآوازه شدن،
بلغار، نوعی چرم سرخ رنگ، موج دار و خوش بو
اسطوانه ها، استوانه ها، جمع واژۀ اسطوانه