جدول جو
جدول جو

معنی دساتر - جستجوی لغت در جدول جو

دساتر
(دَ تِ)
جمع واژۀ دستور. (منتهی الارب). دساتیر. رجوع به دستور و دساتیر شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دستر
تصویر دستر
دستره، اره دستی، ارۀ کوچک، داس کوچک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دستار
تصویر دستار
شال که دور سر ببندند، دستمال، شال، مندیل، عمامه، بروفه، دستا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ساتر
تصویر ساتر
پوشاننده، پنهان کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دفاتر
تصویر دفاتر
دفترها، کتابچه ها، جزوه ها، کنایه از اتاقهای کار، محل های جمع آوری نامه ها، کنایه از جاهایی که منشیان و دبیران در آنجا نامه ها را بنویسند، جمع واژۀ دفتر
فرهنگ فارسی عمید
(دَ رَ)
سود و نفع نامشروع که روا نباشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ)
مخفف دست اره. (یادداشت مرحوم دهخدا). ارۀ کوچکی را گویند که به یک دست کار فرمایند. (برهان) (آنندراج). دستره. (جهانگیری). داس کوچک دندانه دار. (برهان) (از آنندراج). رجوع به دستره شود
لغت نامه دهخدا
(دَسْ سا)
لغتی است در دستار به لهجۀ شوشتری. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). و رجوع به دستار شود.
- دساربندان، لغتی است در دستاربندان به لهجۀ شوشتر. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). رجوع به دستاربندان در ردیف خود شود.
- دسارخوان، لغتی است در دستارخوان به لهجۀ شوشتر. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). رجوع به دستارخوان در ردیف خود شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
میخ آهن. (منتهی الارب). میخ آهنین. (دهار). میخ. و گویند آن میخی آهنین است که دو سر تیز دارد و دو تخته را بوسیلۀ فروکردن دو سر آن به یکدیگر متصل سازند. (از اقرب الموارد) : رفعها بغیر عمد یدعمها و لا دسار ینتظمها. (علی (ع) ، از اقرب الموارد).
علم ناموزی و لشکر سازی از غوغا همی
چون چنینی بی فسار و بادسار ای ناصبی.
ناصرخسرو.
، ریشه از لیف خرما یا رسن از آن که بدان تخته های کشتی را استوار کنند. (منتهی الارب). لیف که تختۀ کشتی بدو استوار کنند. (دهار). ریسمان از جنس لیف که تخته های کشتی را بدان بندند. (از اقرب الموارد). ج، دسر (د / دس ) . (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تِ)
پوشنده. (آنندراج) ، پوشش، روپوش. سرپوش.
- ساتر عورت، پوشندۀ عورت. عورت پوش
لغت نامه دهخدا
قومی بودند که در قرن پنجم پیش از میلاد در تراکیه در آسیای صغیر می زیستند. هرودوت گوید:تنها قومی بودند که در حملۀ خشایارشا (480 ق. م) مطیع او نگردیدند و آزادی خود را تا زمان ما (هرودوت حفظ کردند. رجوع به ایران باستان ج 1 ص 748 شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
از: دست + ار، پسوند نسبت. مندیل و روپاک. (برهان). روپاک و دستمال و شکوب و شوب و فوته. (ناظم الاطباء). بتوزه. بدرزه. دزک. دستا. دست خوش. شسته. شوب. فدام. (منتهی الارب). فلرز. فلرزنگ. فلغز. گرنک. لارزه. مندیل. (دهار) (منتهی الارب). نشّافه. (منتهی الارب). دستمال اعم از روپاک و فلرزنگ:
آن کرنج و شکرش برداشت پاک
واندر آن دستار آن زن بست خاک.
رودکی.
کنیزک ببرد آب و دستار و طشت
ز دیدار مهمان همی خیره گشت.
فردوسی.
به دستار دستان همی چشم اوی
بپوشید ازآن تازه شد خشم اوی.
فردوسی.
سه دستار دینار چون سی هزار
ببردند و کردند پیشش نثار.
فردوسی.
سه کاسه نهادی بر او از گهر
به دستار زربفت پوشیده سر.
فردوسی.
حاجت اندرآمدو تیغ یمانی... و دستاری مصری اندر آن پیچیده و دستار از آن بیرون کرد و تیغ پیش یعقوب (لیث) نهاد. (تاریخ سیستان).
بینی آن رود و آن بدیع سرود
بینی آن دست و بینی آن دستار.
بوشریف.
ای تهیدست رفته در بازار
ترسمت پر نیاوری دستار.
سعدی.
ممسحه، دستار روی خشک کننده.
- دستار دست، دستمال. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دستار دستان (با اضافه و با فک اضافه) ، آستین. (ناظم الاطباء).
- دستار شراب، حولۀ شراب. (یادداشت مرحوم دهخدا). دستمال شراب. دستمال و پارچه که بدان لب از شراب پاک کنند. یا دستار سفره که خاص شراب بگسترانند و آلات می خوری و نقل بر آن قرار دهند:
تاک رز باشدمان شاسپرم
برگ رز باشد دستار شراب.
منوچهری.
و از وی (دامغان) دستارهای شراب خیزد با علمهای نیکو. (حدود العالم).
، شال سر. (آنندراج). عمامه و مندیل و هرچه بر دور سر از شال و یا دیگر پارچه ها بوضع مخصوص پیچند. (ناظم الاطباء). دول بند. سب ّ. (دهار). سربند. سرپایان. صنع. (منتهی الارب). عصابه. (دهار). عطاف. (منتهی الارب). عمامه. مدماجه. مشمد. مشواذ. مشوذ. (دهار). مقعطه. مکوره. مکور. مندل. (منتهی الارب). صاحب آنندراج گوید: پریشان و زرتار از صفات آن، و گنبذ از تشبیهات اوست، و با لفظ بستن و پیچیدن و چیدن و آشفتن و پریشان شدن مستعمل است. (از آنندراج) : از ابله دستار و عمامۀ ابلی خیزد. (حدود العالم).
یکی خوب دستار بودش حریر
به موزه درون پر ز مشک و عبیر.
فردوسی.
برآهیخت خفتان جنگ از تنش
کفن کرد دستار و پیراهنش.
فردوسی.
چون تو نشود هرکه به شغل تو زند دست
زن مرد نگردد به نکو بستن دستار.
فرخی.
کس بود آنکه در آنوقت به نزد تو رسد
بمثل عاریتی داشت بسر بر دستار.
فرخی.
نرمک نرمک همی کشم همه شب می
روز به صد رنج و درد دارم دستار.
فرخی.
به مستحقان ندهی از آنچه داری وباز
دهی به معجر و دستار سبزک و سیماک.
عنصری.
آویخته چون ریشه دستارچۀ سبز
سیمین گرهی بر سر هر ریشه دستار.
منوچهری.
غلامان و مقدمان محمودی متنکر بابارانیهای کرباسین و دستارها در سر گرفته پیاده به نزدیک امیر مسعود آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 128) .بر عادت روزگار گذشته قبای ساخته کرد و دستار نشابوری یا قاینی. (تاریخ بیهقی ص 152). حسنک پیدا آمد بی بند جبه ای داشت حبری رنگ... و موی سر مالیده زیر دستار پوشیده کرده. (تاریخ بیهقی ص 180). بوعلی بر استر بود بند در پای پوشیده و جبه ای عنابی سبز داشت و دستار خز. (تاریخ بیهقی ص 204). وی را دستارهای قصب و شارباریک و مروارید و دیبای رومی فرستادی. (تاریخ بیهقی ص 253). دیگر روز که بار داد با دستار سپید و قبای سفید بود. (تاریخ بیهقی ص 291). امیرنصر ابوالقاسم رادستاری داد. (تاریخ بیهقی ص 365).
دیو که باشد مگر آنکو به جهل
گوید شلوار ز دستار کن.
ناصرخسرو.
آتش دادت خدای تا نخوری خام
نز قبل سوختن بدو سر و دستار.
ناصرخسرو.
گوید که نبود مر خراسان را
زین پیش چون من سری و دستاری.
ناصرخسرو.
گفته اند که اگر دستار شبانکاره به سیاست برداری و باز بوی دهی قیمت بیشتر از آن دارد که به روی خندان دستاری دیگر بدو دهی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 169). لطف باری تعالی دررسید و آن محنت از گردن من بگردانید و دستار من وقایۀ جان شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 298).
خود کلاه و سرت حجاب تواند
تو میفزای بر کله دستار.
سنائی.
فرخی را سگزیی دید بی اندام جبه ای پیش و پس چاک پوشیده، دستاری بزرگ سگزی وار در سر. (چهار مقاله ص 59). فرخی را شراب تمام دریافته بود و اثر کرده، بیرون آمد و زود دستار از سر فروگرفت. (چهار مقاله ص 64).
آفتاب خسروان را سایۀ دستار او
چتر فیروزیست فتح و نصرت اندر پیش و پس.
سوزنی.
دریغ غربچگانی که چون غلام شدند
مزین از کله و پیرهان و دستارم.
سوزنی.
دریغ تیم عروس و دریغ تیم ملک
که این و آن سفط جبه بود و دستارم.
سوزنی.
این چو مگس خون خور و دستاردار
و آن چو خره سرزن و باطیلسان.
خاقانی (دیوان ص 342).
چو صرع آمیخت با عقلی نه سر ماند نه دستارش
چو دزد آویخت بر باری نه خر ماند نه پالانش.
خاقانی.
بدل معاینه آید مرا که دستاری
ز من یزید که این را بهای بازار است.
خاقانی (دیوان ص 842).
بدان طمع که رسانی بهای دستارم
شریف وعده که فرموده ای دوم بار است.
خاقانی.
چرا دارد مگس دستار فوطه
چرا پوشد ملخ رانین دیبا.
خاقانی.
باد دستار مؤذن درربود
کعبتینی زآن میان بیرون فتاد.
خاقانی.
دستار به سرپوش زنان دادم و حقا
کآنرا به بهین حلۀ آدم نفروشم.
خاقانی.
سر بیندازم به دستار از پیش
غاشیۀ سوداش دارم بر کتف.
خاقانی.
روز وغا نصرت از طرۀ دستار او
پرچم تعویذ بست بر علم افتخار.
خاقانی.
فرستادمت اسب و دستار و جبه
ز مه طوق بر اسب شبرنگ بسته.
خاقانی.
باد سر زلفت از سرآغوش
دستار سر سران ربوده.
خاقانی.
منشور فقر بر سر دستار تست رو
منگر به تاج تاش و به طغرای شه طغان.
خاقانی (دیوان ص 313).
دستار خز و جبۀ خارا نکوست لیک
تشریف وعده دادن استر نکوترست.
خاقانی.
دل هم بکله داری بر عشق سر اندازد
یعنی که چو سر کم شد دستار نیندیشد.
خاقانی.
همتش گفت از تکلف درگذر
شش گزی دستار و یکتایی فرست.
خاقانی.
دستار درربوده سران را به باد زلف
شوریده زلف و مقنعۀ عید بر سرش.
خاقانی.
خادم از خرمی این اخبار به عوض دستار، سر درمی اندازد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 20). خادم از شرف وصول آن یتیمۀ بحر معانی و تمیمۀ نحر معالی، منشور در سر دستار نهاد. (منشآت خاقانی ص 69). بنده از ورود این بشارت خواست که دستار براندازد، بل که سر دربازد. (منشآت خاقانی ص 77).
روزی آمد غریبی از سر راه
کفش و دستار و جامه هر سه سیاه.
نظامی.
تا دعای بدش به آخر کار
هم سر از تن ربود و هم دستار.
نظامی.
لباس خواجگی از بر بیفکن
به میخانه فروانداز دستار.
عطار.
گر خورده ایم انگور تو تو برده ای دستار ما.
مولوی.
به آدمی نتوان گفت ماند این حیوان
بجز دراعه و دستار و نقش بیرونش.
سعدی.
بانگ میکرد و زار می نالید
کای دریغا کلاه و دستارم.
سعدی.
برآورد از طاق دستار خویش
به اکرام و لطفش فرستاد پیش.
سعدی.
معرف به دلداری آمد برش
که دستار قاضی نهد برسرش.
سعدی.
که فردا شود بر کهن میزران
به دستار پنجه گزم سر گران.
سعدی.
خرد باید اندر سرمرد و مغز
نباید مرا چون تو دستار نغز.
سعدی.
میفراز گردن به دستار و ریش
که دستار پنبه است و ریشت حشیش.
سعدی.
کله دلو کرد آن پسندیده کیش
چو حبل اندر آن بست دستار خویش.
سعدی.
بامدادان بحکم تبرک دستاری از سر و دیناری از کمر بگشادم و پیش مغنی بنهادم. (گلستان سعدی).
از این افیون که ساقی در می افکند
حریفان را نه سر ماندو نه دستار.
حافظ.
صوفی سرخوش از این دست که کج کرد کلاه
به دو جام دگر آشفته شود دستارش.
حافظ.
ساقی مگر وظیفۀ حافظ زیاد داد
کآشفته گشت طرۀ دستار مولوی.
حافظ.
گر غرض معنی دستار به کسمه است ترا
نوخطان پیش که بندند چو کسمه دستار.
نظام قاری (دیوان ص 15).
قلمی فوطه و کرباس و ندافی و قدک
یقلق و طاقیه و موزه و کفش و دستار.
نظام قاری (دیوان ص 15).
عقل و فطرت به جوی نستانند
دور دور شکم و دستار است.
صائب (از آنندراج).
اگرچه مستی حسن از سرش برده ست بیرون خط
ز پرکاری همان دستار را مستانه می پیچد.
صائب.
در حوزۀ تعلیم سخن جایزه دارد
زآن مرد که دستار هنر بسته سران را.
واله هروی (از آنندراج).
چه پروا دارد از شبهای تار عاشقان شوخی
که لبریز شفق گردیده از گل صبح دستارش.
فطرت (از آنندراج).
تا شود فرش زیارتگاه ارباب ریا
خویش رازاهد به زیر گنبد دستار بست.
غنی (از آنندراج).
هرکسی بندد به آئین دگر دستار را.
؟
دل که پاکیزه بود جامۀ ناپاک چه باک
سر که بی مغز بود نغزی دستار چه سود.
؟
اجتلاء، برداشتن دستار را از پیشانی. أخزری، خزری، دستارها از ابریشم غاژ کرده. اشتیار، اعتماد، تشوذ، تکویر، تندل، دستار بر سر بستن. اقتعاط، دستار بستن بی تحت الحنک. اعتجار، دستار بی زیر حنک بستن. (از منتهی الارب). دستار دربستن. (تاج المصادر بیهقی). اکتیار، دستار بستن بر سر. (از منتهی الارب). تحنک، دستار با تحت الحنک بستن. تقدم، دستار بسر نهادن. (المصادر زوزنی). تلحی، دستار در سر بستن چنانک زیر زنخ درآری. (تاج المصادر بیهقی). تمدل، دستار بر سر پیچیدن. (از منتهی الارب). تندل، دستار در سر بستن. (المصادر زوزنی). جله، بلند کردن دستار را از پیشانی. (از منتهی الارب). عامه، پیچ دستار. عجره، هیئت بست دستار. (منتهی الارب). عمه، بندش دستار. (دهار). قفداء، دستار دنبال ناآراسته. (دهار). لوث، دستار پیچیدن. مسیح، ممسوح، دستار درشت و سطبر. (منتهی الارب). مشوذ، مقعطه، دستار بزرگ. (دهار) (منتهی الارب). مندیل، دستار با ریشه. وغر، دستار بر سر کسی نهادن.
- دستار بر زمین زدن، کنایه از داد خود خواستن و عجز و الحاح کردن. (غیاث). عاجزنالی و دادخواهی. (آنندراج) :
تا گشودیم نظر رزق فنا گردیدیم
چون شکوفه به زمین پیش که دستار زنیم.
صائب (از آنندراج).
- به دستار بستن، بر عمامه نصب کردن:
از بس مرا به مشرب پروانه الفت است
آتش بجای لاله به دستار بسته ام.
سعدی (از آنندراج).
- بر سر دستار بستن، بالای دستارقرار دادن:
ز شور عشق اگر گل بر سر دستار می بستم
سر شوریدۀ منصور را بر دار می بستم.
صائب (از آنندراج).
- دستاربزرگ، قلتبان. (غیاث) (آنندراج) :
بابوی تو کوچک دل و دستار بزرگ است
آورده ای از پشت پدر شأن دیوثی.
شفائی (از آنندراج).
- دستار در گلو کردن، کنایه ازتظهیر و رسوا و بی حرمت کردن. (آنندراج) :
امرت به مصلحت قدمی گر به سنگ زد
دستار در گلوی قضا کرد روزگار.
عرفی.
صاحب آنندراج در مورد بیت فوق می نویسد: بعضی محققین میدانند که در این بیت به معنی بزور محکوم کردن است و حاصل معنی آنکه حکم تو هرجا از روی مصلحت قدم بر سنگ زد یعنی عزم راسخ نمود روزگار قضا را بزور بر همان پله آورد.
- دستار سر، عمامه و مندیل. (ناظم الاطباء).
- ، کفن. (ناظم الاطباء).
- دستار سیمابی، دستار سفید. (از آنندراج) :
ز فرق زنگی گریان فتد دستار سیمابی
چو باز آن رومی خندان نهد بر سر کلاه زر.
بدر چاپی (از آنندراج).
- ژولیده دستار و موی، با موی آشفته و عمامۀ درهم:
همی رفت ژولیده دستار و موی
سر دست شکرانه مالان به روی.
سعدی.
، غاشیه: گفت دستار دامغانی در بغل باید نهاد چون من از اسب فرودآیم بر صفۀ زین پوشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 365)
لغت نامه دهخدا
(دَ تِ)
جمع واژۀ دستجه که معرب دسته است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به دستجه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دساتیر آسمانی. نام کتابی است که ملافیروز نام از ایران به هند برده و ترویج کرده و این کتاب ظاهراً در زمان شاه عباس اول جعل شده است، صد سال پیش از ملا فیروز. شاید جعل آن به زمان اکبرشاه (963-1014 هجری قمری) در هند باشد و این کلمه به معنی کتاب آسمانی از مجعولات خود کتاب دساتیراست. (یادداشت مرحوم دهخدا). مجعول کتابی در دوران سلطنت اکبرشاه در قرن دهم هجری قمری بدست شخصی بنام آذرکیوان فراهم شده است و آنرا به پیغمبری مجعول از ایران باستان بنام ساسان پنجم نسبت داده و خود آنرا ترجمه و تفسیر کرده است. این کتاب بعدها بطبع رسید و مایۀ گمراهی فرهنگ نویسان شد و لغات ساختگی آن از راه فرهنگها در شعرهای شاعرانی مانند شیبانی و ادیب الممالک و فرصت راه یافت و غلطهای تاریخی آن نیز وارد تاریخ دوران قاجار شد. بعضی از لغات دساتیری امروز در میان فارسی زبانان رواج دارد. (از دایره المعارف فارسی). رجوع به مقالۀ مرحوم پورداود در مقدمۀ همین لغت نامه و نیز به فرهنگ ایران باستان و مزدیسنا شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
جمع واژۀ دستور. (اقرب الموارد) (غیاث). دساتر. (منتهی الارب) : و در دفاتر قوانین و دساتیر دواوین مثبت و مقنن گشت. (ترجمه محاسن اصفهان آوی ص 50). فرمود تا به تمامت ممالک یرلیغی نویسند به یک عبارت و در هر ولایت سواد آن بر دفاتر و دساتیر ثبت گردانند. (تاریخ غازان خان ص 256). رجوع به دستور شود
لغت نامه دهخدا
(دَ کِ)
جمع واژۀ دسکره. (اقرب الموارد). دیهها و روستاها. رجوع به دسکره شود: طبس برین ربع افتاده و در آن ربع دیه طبشن باشد... و دساکرها: همای در، فرخاردس... (تاریخ بیهق ص 36). خورهد و دساکرها ازطسوج وازه کرود است. (از تاریخ قم ص 115). مقطعه و دساکرها.... : خزادجرد و دساکرها... (تاریخ قم ص 116). نصرآباد و دساکرها: حسناباد و... (تاریخ قم ص 116)
لغت نامه دهخدا
(دَ تِ)
جمع واژۀ دفتر. (اقرب الموارد) (دهار). دفترها. کتابچه ها. نامه ها. روزنامه ها. طومارها. (ناظم الاطباء). رجوع به دفتر شود:
سپیدرویم چون روز تا به مدحت تو
سیاه کردم چون شب دفاتر و الواح.
مسعودسعد.
هر یک از یوزباشیان در دور حرم محترم عمارتی و دستگاهی و تیول و مواجب معینی خود و توابین ایشان، بنحوی که از سررشتۀ دفاتر معلوم میگردد، داشتند. (تذکره الملوک چ دبیرسیاقی ص 19). ارقام وزارتها و استیفاها و... را بعد از ثبت دفاتر، به مهر ثبت مهر همایون... در گوشۀ عنوان مهر مینموده. (تذکره الملوک ص 25). نسخۀ بازدید محال... مناط اعتبار نبوده، در دفاتر عمل نمیشود. (تذکره الملوک ص 45 و 46).
- دفاتر استعدادات، اصطلاحاً لوح قدر است. (از فرهنگ علوم عقلی از رسائل ملاصدرا ص 282).
- دفاتر توجیه دیوان اعلی، رجوع به دفتر توجیهات، ذیل ترکیبات دفتر شود: تصدیق رسوم مقررۀ خود را از سررشتۀ دفاتر توجیه دیوان اعلی مشخص و معین، و بقلم ارباب حوالات دیوانی داده،... رسوم مستمری خود را اخذ می نموده اند. (تذکره الملوک ص 26).
- دفاتر ثبت، (اصطلاح حقوق) دفاتری است که هر اداره یا دائرۀثبت باید به دستور مادۀ 7 قانون ثبت داشته باشد و آنها عبارتند از: دفتر املاک، دفتر نمایندۀ املاک، دفتر املاک توقیف شده، دفتر ثبت موقوفات، دفتر گواهی امضاء، دفتر سپرده ها، دفتر توزیع اظهارنامه ها، دفتر املاک مجهول المالک، دفتر ثبت شرکتها، دفتر اسناد رسمی، دفتر آمار و دفتر ثبت قنوات. (از فرهنگ حقوقی). و رجوع به دفتر و ترکیبات آن شود.
- دفاتر خلود، رجوع به دفتر مخلود در ترکیبات دفتر شود: کتاب دفتر خانه دیوان اعلی و خاصۀ شریفه به تعلیقۀ وزیر اعظم مستند و بهمان شرح در دفاتر خلود ثبت و به نقصان عمل می نمایند. (تذکره الملوک ص 6). ارقام مناسب و ملازمت و همه ساله و تیولی که از دفاتر خلود صادر شود... به اطلاع و طغراء قلم مداد واقعه نویس ارقام مذکور می گذرد. (تذکره الملوک ص 15)
لغت نامه دهخدا
(اَ تِ)
جمع واژۀ استار. اساتیر
لغت نامه دهخدا
تصویری از دفاتر
تصویر دفاتر
جمع دفتر، دفترها، کتابچه ها، نامه ها، روزنامه ها، طومارها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستار
تصویر دستار
دستمال، شال، عمامه
فرهنگ لغت هوشیار
جمع دسکره، پارسی تازی گشته دسگره ها، دستکرده ها، شهرها، ده ها، آبادی ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستر
تصویر دستر
داس کوچک دندانه دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسار
تصویر دسار
میخ دو سر تیز، ریسمان ازنیام خرما ریسمان دشنگ (غلاف خرما)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساتر
تصویر ساتر
پوشنده، روپوش، عورت پوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دساتیر
تصویر دساتیر
جمع دستور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دساتیر
تصویر دساتیر
((دَ))
جمع دستور، دستورها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساتر
تصویر ساتر
((تِ))
پوشاننده، پنهان کننده، پوشش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستار
تصویر دستار
((دَ))
عمامه، پارچه ای که به دور سر پیچند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دفاتر
تصویر دفاتر
((دَ تِ))
جمع دفتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستار
تصویر دستار
عمامه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رساتر
تصویر رساتر
اکمل
فرهنگ واژه فارسی سره
سربند، طیلسان، عصابه، عمامه، مندیل، دستمال
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پرده پوش، پوشاننده، پوشنده، رازپوش، سرپوش، پوشش، عیب پوش
متضاد: پرده در، افشاگر
فرهنگ واژه مترادف متضاد