جدول جو
جدول جو

معنی دسائس - جستجوی لغت در جدول جو

دسائس
(دَ ءِ)
دسایس. جمع واژۀ دسیسه. (از اقرب الموارد). رجوع به دسیسه و دسایس شود
لغت نامه دهخدا
دسائس
جمع دسیسه
تصویری از دسائس
تصویر دسائس
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(خَ ءِ)
ناکسی ها و زبونیها، چیزهای زبون. (غیاث اللغات) (آنندراج).
- خسائس امور، مقابل معالی امور. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ ءِ)
جمع واژۀ دائس. (آنندراج) : أتتهم الخیل دوائس، یعنی یکی بعد از دیگری آمدند آنها را اسبان. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به دائس شود
لغت نامه دهخدا
(دَ یِ)
دسائس. جمع واژۀ دسیسه. رجوع به دسیسه و دسیسه شود
لغت نامه دهخدا
(نَ ءِ)
جمع واژۀ نسیسه. رجوع به نسیسه شود
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
سیاست دان. سیاست مدار. مرد سیاست. سیاست کننده. (غیاث). راه برندۀ مردمان. ج، سائسین: پادشاهی عادل و والئی سایس. (سندبادنامه ص 46) ، ادب آموزنده. (شرح قاموس) ، متولی امر. مدیر. (اقرب الموارد) : لابد سائسی باید و قاهری لازم آید، آن سائس و قاهر را ملک خوانند. (چهارمقاله چ معین ص 18).
سر خسروان افسر آل سلجوق
که سائس تر از آل ساسان نماید.
خاقانی.
شاهی است سائس دین، نوری است سایۀ حق
تأیید حق تعالی، کرده ندا تعالش.
خاقانی.
اول سلجوقیان سنجر ثانی که هست
سائس خیر العباد سایۀ رب النسم.
خاقانی (دیوان ص 266).
نصر برادرت ملک مشرق و سائس جمهور خلق را. (ترجمه تاریخ یمینی ص 446) ، فرمانده. قائد. آمر. مرد امر و نهی:
صبرکن بر سفاهت جاهل
تا شوی سائس ولایت دل.
سنائی.
سایۀ چتر سیاهت نبود جز خورشید
سائس لشکر جاهت نسزد جز بهرام.
بدر چاچی (از آنندراج).
، بخشی یا کوتوال را گویند. (بهار عجم) (آنندراج) ، نگهبان. (غیاث) (مؤید) ، نگهبان اسپان. (غیاث) (مؤید). ستوربان، ستوروان، ستوردار. تیماردار. رائض دواب. ج، سوّاس، ساسه، دندان کرم خورده. بن دندان کرم خورده. سیاهی است در دندان و دندانی است که خورده شده است. (شرح قاموس)
لغت نامه دهخدا
(دَسْ سا)
به لهجۀ شوشتر دست آس است. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). رجوع به دست آس شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دسایس
تصویر دسایس
جمع دسیسه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خسائس
تصویر خسائس
ناکسی ها، زبونیها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دساس
تصویر دساس
بسیار مکر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سائس
تصویر سائس
سیاست دان، سیاستمدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دائس
تصویر دائس
خرمنگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسایس
تصویر دسایس
((دَ یِ))
جمع دسیسه
فرهنگ فارسی معین
دیان، دیپلمات، سیاس، سیاستمدار
متضاد: بی سیاست
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آسیاب دستی
فرهنگ گویش مازندرانی