پردود. دودی. (التفهیم). دودآلود. متدخن. آلوده. دودآگین. که رنگ و بوی دود گرفته باشد. کنایه از تیره و آلوده و کدر. که به سیاهی زند. (یادداشت مؤلف). - خنبرۀ دودناک، گنبد دودناک. کنایه است از آسمان کبود و تیره: دامن از این خنبرۀ دودناک پاک بشوییدبه هفت آسمان. نظامی. - گنبد دودناک، کنایه است از آسمان: دماغی کزآسودگی گشت پاک بچربد بر این گنبد دودناک. نظامی. ، آمیخته به دود و بخارحاصل از ترکیبات شیمیایی در دستگاه گوارش یا حاصل از احتراق در دستگاه تنفس. حالت زفیر که اکسیژن را درنتیجۀ احتراق از دست داده است: می باید که بخار دودناک از وی جدا شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر آروغی دودناک برآید (از شیر) چند روزی دست بدارند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و حاجت اندر آوردن هوای تازه است (به شش) و بیرون کردن هوای دودناک. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر چه حاجت به هوای تازه اندر آوردن (به ریه) فزون از بیرون کردن هوای دودناک باشد نفس متواتر شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). می باید که بخار دودناک از وی جدا شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
پردود. دودی. (التفهیم). دودآلود. متدخن. آلوده. دودآگین. که رنگ و بوی دود گرفته باشد. کنایه از تیره و آلوده و کدر. که به سیاهی زند. (یادداشت مؤلف). - خنبرۀ دودناک، گنبد دودناک. کنایه است از آسمان کبود و تیره: دامن از این خنبرۀ دودناک پاک بشوییدبه هفت آسمان. نظامی. - گنبد دودناک، کنایه است از آسمان: دماغی کزآسودگی گشت پاک بچربد بر این گنبد دودناک. نظامی. ، آمیخته به دود و بخارحاصل از ترکیبات شیمیایی در دستگاه گوارش یا حاصل از احتراق در دستگاه تنفس. حالت زفیر که اکسیژن را درنتیجۀ احتراق از دست داده است: می باید که بخار دودناک از وی جدا شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر آروغی دودناک برآید (از شیر) چند روزی دست بدارند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و حاجت اندر آوردن هوای تازه است (به شش) و بیرون کردن هوای دودناک. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر چه حاجت به هوای تازه اندر آوردن (به ریه) فزون از بیرون کردن هوای دودناک باشد نفس متواتر شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). می باید که بخار دودناک از وی جدا شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
دردمند. صاحب درد. (آنندراج). بیمار. دارای درد و رنج. دردگین. (ناظم الاطباء). رصین. شکی. شکیه. (منتهی الارب). واصب. وجع. وجعه: کز آنگونه دیدی مرا دردناک به غم خفته شادی ز دل رفته پاک. فردوسی. خویشان و گزیدگان و پاکان جمع آمده جمله دردناکان. نظامی. پس از نام خدا و نام پاکان بر آورده حدیث درد ناکان. نظامی. علیز، دردناک بی آرام که خواب نکند. عمد، سست و دردناک گردیدن مرد. کبد، دردناک جگر گردیدن. لعج، دردناک کردن اندام را. (از منتهی الارب). مرحان، دردناک شدن چشم. (تاج المصادر بیهقی). مض، دردناک کردن جراحت کسی را. (از منتهی الارب) .، موجع. (ناظم الاطباء). بادرد. دردآورد. دردآلود. الم. ألیم. (دهار). فجیع. مؤلم. آزاردهنده. رنجاننده: این چنین سخن دردناک چرا گفت ؟ (قابوسنامه). پس آن ملعون کافر جرجیس را عذاب دردناک می کرد. (قصص الانبیاء 189). اگر وی را قوت خیال وحفظ متخیلات بودی چون یک راه دردناک شد معاودت نکردی. (کیمیای سعادت). آن نازنینان زیر خاک افکندۀ چرخند پاک ای بس که نالی دردناک ار یاد ایشان آیدت. خاقانی. ضرب دث، سخین، وجیع، هبر، ضرب دردناک. (از منتهی الارب)، مجروح. زخمی: بولؤلؤ غلام مغیره بن شعبه او را (عمر را) سه طعنه زد، عمر دردناک شد، عبدالرحمان عوف را دست کرد و پیش کرد تا نماز کرد. (تاریخ سیستان). بود یک مسکین عازر نام، بر در آن توانگر افتاده بود، ریشناک و دردناک. (ترجمه دیاتسارون ص 304)، آسیب دیده. آفت زده: هر آن میوه ای کو بود دردناک هم از جنبش خود درافتد به خاک. نظامی. ، غمناک. سوزناک. غم انگیز: کای فارغ از آه دردناکم بر باد فریب داده خاکم. نظامی. زدی روی بر روی آن خاک پاک بر آوردی از دل دمی دردناک. نظامی. در هر طرفی ز طبع پاکش خواندند نسیب دردناکش. نظامی. صد هزاران قصه دارم دردناک دور از روی تو با هر موی تو. عطار. زدم تیشه یک روز بر تل خاک به گوش آمدم نالۀ دردناک. سعدی. چه عاشق است که فریاد دردناکش نیست چه مجلس است کزو های و هو نمی آید. سعدی. نالیدن دردناک سعدی بر دعوی دوستان بیان است. سعدی. تا به او عشق پاک من چه کند نالۀ دردناک من چه کند. باقر کاشی (از آنندراج). ، غمین. غمگین. متأثر. رنجور. دردمند. آزرده. اندوهناک: یکی مستمند باد یکی باد دردناک یکی باد شادکام یکی باد شادخوار. فرخی. چشم حاسدان و بدگویان بدین نیکوئی دردناک. (تاریخ سیستان). به درد پسر مادرش چون فروشد به خاک آن تن دردناکش سپردم. خاقانی. به درد دلی ز اهل خاقانیا دو عالم دل دردناکی نیرزد. خاقانی. شه به زندانیان چنین فرمود کز دل دردناک خون آلود. نظامی. دل شه که آیینه ای بود پاک از آن دردمندی شده دردناک. نظامی. و امروز که در نقاب خاک است هم در هوس تو دردناک است. نظامی. گهش می زند تا شود دردناک گهی می کند آبش از دیده پاک. سعدی. نیامد برش دردناک ازغمی که ننهاد بر خاطرش مرهمی. سعدی. پراکنده خاطر شد و دردناک یکی گفتش از دوستداران چه باک. سعدی. سحر ز میکده گریان و دردناک شدم که زد به خرمن آتش چنانکه پاک شدم. بابافغانی (از آنندراج)
دردمند. صاحب درد. (آنندراج). بیمار. دارای درد و رنج. دردگین. (ناظم الاطباء). رصین. شکی. شکیه. (منتهی الارب). واصب. وجع. وجعه: کز آنگونه دیدی مرا دردناک به غم خفته شادی ز دل رفته پاک. فردوسی. خویشان و گزیدگان و پاکان جمع آمده جمله دردناکان. نظامی. پس از نام خدا و نام پاکان بر آورده حدیث درد ناکان. نظامی. علیز، دردناک بی آرام که خواب نکند. عمد، سست و دردناک گردیدن مرد. کبد، دردناک جگر گردیدن. لعج، دردناک کردن اندام را. (از منتهی الارب). مرحان، دردناک شدن چشم. (تاج المصادر بیهقی). مض، دردناک کردن جراحت کسی را. (از منتهی الارب) .، موجع. (ناظم الاطباء). بادرد. دردآورد. دردآلود. اَلِم. ألیم. (دهار). فجیع. مؤلم. آزاردهنده. رنجاننده: این چنین سخن دردناک چرا گفت ؟ (قابوسنامه). پس آن ملعون کافر جرجیس را عذاب دردناک می کرد. (قصص الانبیاء 189). اگر وی را قوت خیال وحفظ متخیلات بودی چون یک راه دردناک شد معاودت نکردی. (کیمیای سعادت). آن نازنینان زیر خاک افکندۀ چرخند پاک ای بس که نالی دردناک ار یاد ایشان آیدت. خاقانی. ضرب دث، سخین، وجیع، هبر، ضرب دردناک. (از منتهی الارب)، مجروح. زخمی: بولؤلؤ غلام مغیره بن شعبه او را (عمر را) سه طعنه زد، عمر دردناک شد، عبدالرحمان عوف را دست کرد و پیش کرد تا نماز کرد. (تاریخ سیستان). بود یک مسکین عازر نام، بر در آن توانگر افتاده بود، ریشناک و دردناک. (ترجمه دیاتسارون ص 304)، آسیب دیده. آفت زده: هر آن میوه ای کو بود دردناک هم از جنبش خود درافتد به خاک. نظامی. ، غمناک. سوزناک. غم انگیز: کای فارغ از آه دردناکم بر باد فریب داده خاکم. نظامی. زدی روی بر روی آن خاک پاک بر آوردی از دل دمی دردناک. نظامی. در هر طرفی ز طبع پاکش خواندند نسیب دردناکش. نظامی. صد هزاران قصه دارم دردناک دور از روی تو با هر موی تو. عطار. زدم تیشه یک روز بر تل خاک به گوش آمدم نالۀ دردناک. سعدی. چه عاشق است که فریاد دردناکش نیست چه مجلس است کزو های و هو نمی آید. سعدی. نالیدن دردناک سعدی بر دعوی دوستان بیان است. سعدی. تا به او عشق پاک من چه کند نالۀ دردناک من چه کند. باقر کاشی (از آنندراج). ، غمین. غمگین. متأثر. رنجور. دردمند. آزرده. اندوهناک: یکی مستمند باد یکی باد دردناک یکی باد شادکام یکی باد شادخوار. فرخی. چشم حاسدان و بدگویان بدین نیکوئی دردناک. (تاریخ سیستان). به درد پسر مادرش چون فروشد به خاک آن تن دردناکش سپردم. خاقانی. به درد دلی ز اهل خاقانیا دو عالم دل دردناکی نیرزد. خاقانی. شه به زندانیان چنین فرمود کز دل دردناک خون آلود. نظامی. دل شه که آیینه ای بود پاک از آن دردمندی شده دردناک. نظامی. و امروز که در نقاب خاک است هم در هوس تو دردناک است. نظامی. گهش می زند تا شود دردناک گهی می کند آبش از دیده پاک. سعدی. نیامد برش دردناک ازغمی که ننهاد بر خاطرش مرهمی. سعدی. پراکنده خاطر شد و دردناک یکی گفتش از دوستداران چه باک. سعدی. سحر ز میکده گریان و دردناک شدم که زد به خرمن آتش چنانکه پاک شدم. بابافغانی (از آنندراج)