منسوب به دزد، بطوردزدی. (ناظم الاطباء). چون دزدان. دزدکی: آن یکی بررفت بالای درخت می فشاند او میوه را دزدانه سخت. مولوی. و رجوع به دزدکی شود. - امثال: دزدانه درو دیده که دردانه اسیر است، و سبب آن چنین بود که رسم است زنان دردانه یا ظرف ریزه بقدر استطاعت به موهای سر بندند بزعم آنکه اگر کسی چشم بد کند آن دردانه یا ظرف ریزه خود بخود از هم شکند وصاحبۀ خود را از آسیب عین الکمال محفوظ دارد، هرگاه کسی درصدد اضرار بود و نتواند ضرر رساند این مثل گویند. (آنندراج) : دل در شکن طرۀ جانانه اسیر است دزدانه درو دیده که دردانه اسیر است. آقارهی شاپور (از آنندراج)
منسوب به دزد، بطوردزدی. (ناظم الاطباء). چون دزدان. دزدکی: آن یکی بررفت بالای درخت می فشاند او میوه را دزدانه سخت. مولوی. و رجوع به دزدکی شود. - امثال: دزدانه درو دیده که دردانه اسیر است، و سبب آن چنین بود که رسم است زنان دردانه یا ظرف ریزه بقدر استطاعت به موهای سر بندند بزعم آنکه اگر کسی چشم بد کند آن دردانه یا ظرف ریزه خود بخود از هم شکند وصاحبۀ خود را از آسیب عین الکمال محفوظ دارد، هرگاه کسی درصدد اضرار بود و نتواند ضرر رساند این مثل گویند. (آنندراج) : دل در شکن طرۀ جانانه اسیر است دزدانه درو دیده که دردانه اسیر است. آقارهی شاپور (از آنندراج)
مروارید بزرگ و گران بها که به تنهایی درون صدف را پر کرده باشد، مروارید یکتا، درّ یتیم، برای مثال سعدی به لب دریا در دانه کجا یابی / در کام نهنگان رو گر می طلبی کامی (سعدی۲ - ۵۸۸)، کنایه از عزیز، سوگلی
مروارید بزرگ و گران بها که به تنهایی درون صدف را پر کرده باشد، مروارید یکتا، درّ یتیم، برای مِثال سعدی به لب دریا در دانه کجا یابی / در کام نهنگان رو گر می طلبی کامی (سعدی۲ - ۵۸۸)، کنایه از عزیز، سوگلی
دانۀ در. یک دانۀ مروارید. (ناظم الاطباء). دانۀ در که مروارید غلطان بزرگ پرآب باشد. (لغت محلی شوشتر- خطی) ، در یکتا. (آنندراج). در یتیم. یتیمه. گوهر یکتا. دانۀ دری تابان و بزرگ: ماند به سینه و دم طاووس شاخ گل چون مشک و دردانه درو بر پراکنی. منوچهری. دردانۀ عقد عنبرینت لؤلؤ ز دو چشم من گشوده. خاقانی. چو در دریا فتادی از کرانه مکن تعجیل کآن دردانه گردد. عطار. مطلع برج سعادت فلک اختر سعد بحر دردانۀ شاهی صدف گوهرزای. سعدی. صدف را که بینی ز دردانه پر نه آن قدر دارد که یکدانه در. سعدی. سعدی به لب دریا دردانه کجا یابی در کام نهنگان رو گر می طلبی کامی. سعدی. عشق دردانه ست من غواص و دریا میکده سر فروبردم در آنجا تا کجا سر برکنم. حافظ. دردانه ها اگرچه پراکنده هم نکوست اما کجا به گوهر منظوم می رسد. ؟ (امثال و حکم). - دردانه سنج، آنکه دردانه را صرافی کند و بسنجد: ای درّ برگزیده که غواص کرده ای در بحر فکر، خاطر دردانه سنج را. خاقانی. - دردانۀ نار، قطره ای از خون. (ناظم الاطباء). ، مجازاً، فرزند عزیز. طفل نیکوشمایل. (لغت محلی شوشتر - خطی). نیازی. گرامی: خاک را جای عروسی است که دردانه در اوست نونوش عقد عروسانه ببر بربندیم. خاقانی. سیاست بین که می کردند ازین پیش نه با بیگانه با دردانۀ خویش. نظامی. - دردانۀ حسن کبابی، در تداول، بچۀ لوس. - عزیزدردانه، بچۀ سخت عزیز. بچۀ لوس. ، کنایه از معشوق. (لغت محلی شوشتر - خطی) ، سوگلی و عزیز. (ناظم الاطباء). محبوب. بسیار عزیز و بیهمتا: نیست مستی که مرا جانب میخانه برد جانب ساقی گلچهرۀ دردانه برد. مولوی. سوی منزلها دوید و بانگ داشت که، که بر دردانه ام غارت گماشت ؟ مولوی. وه که دردانه ای چنین نازک در شب تار سفتنم هوس است. حافظ. ، مروارید سوده که از صافی یا پرویزن بسیار چشمه ریزی رد می کردند و با سرمه برای جلای چشم بکار می بردند. (مثنوی چ نیکلسن). پزشکان و داروسازان قدیم مروارید ناسفته و دیگر جواهرات را سائیده، در سرمه داخل می کرده اند و این نوع سرمه را کحل الجواهر نامند و استعمال مروارید در اقسام سرمه که داروسازان قدیم آنها را کحال گویند، مرسوم بوده است. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) : گرچه دردانه به هاون کوفتند نور چشم و دل شد و دفع گزند. مولوی
دانۀ در. یک دانۀ مروارید. (ناظم الاطباء). دانۀ در که مروارید غلطان بزرگ پرآب باشد. (لغت محلی شوشتر- خطی) ، در یکتا. (آنندراج). در یتیم. یتیمه. گوهر یکتا. دانۀ دری تابان و بزرگ: ماند به سینه و دم طاووس شاخ گل چون مشک و دردانه درو بر پراکنی. منوچهری. دردانۀ عقد عنبرینت لؤلؤ ز دو چشم من گشوده. خاقانی. چو در دریا فتادی از کرانه مکن تعجیل کآن دردانه گردد. عطار. مطلع برج سعادت فلک اختر سعد بحر دردانۀ شاهی صدف گوهرزای. سعدی. صدف را که بینی ز دردانه پر نه آن قدر دارد که یکدانه در. سعدی. سعدی به لب دریا دردانه کجا یابی در کام نهنگان رو گر می طلبی کامی. سعدی. عشق دردانه ست من غواص و دریا میکده سر فروبردم در آنجا تا کجا سر برکنم. حافظ. دردانه ها اگرچه پراکنده هم نکوست اما کجا به گوهر منظوم می رسد. ؟ (امثال و حکم). - دردانه سنج، آنکه دردانه را صرافی کند و بسنجد: ای درّ برگزیده که غواص کرده ای در بحر فکر، خاطر دردانه سنج را. خاقانی. - دردانۀ نار، قطره ای از خون. (ناظم الاطباء). ، مجازاً، فرزند عزیز. طفل نیکوشمایل. (لغت محلی شوشتر - خطی). نیازی. گرامی: خاک را جای عروسی است که دردانه در اوست نونوش عقد عروسانه ببر بربندیم. خاقانی. سیاست بین که می کردند ازین پیش نه با بیگانه با دردانۀ خویش. نظامی. - دردانۀ حسن کبابی، در تداول، بچۀ لوس. - عزیزدردانه، بچۀ سخت عزیز. بچۀ لوس. ، کنایه از معشوق. (لغت محلی شوشتر - خطی) ، سوگلی و عزیز. (ناظم الاطباء). محبوب. بسیار عزیز و بیهمتا: نیست مستی که مرا جانب میخانه برد جانب ساقی گلچهرۀ دردانه برد. مولوی. سوی منزلها دوید و بانگ داشت که، که بر دردانه ام غارت گماشت ؟ مولوی. وه که دردانه ای چنین نازک در شب تار سفتنم هوس است. حافظ. ، مروارید سوده که از صافی یا پرویزن بسیار چشمه ریزی رد می کردند و با سرمه برای جلای چشم بکار می بردند. (مثنوی چ نیکلسن). پزشکان و داروسازان قدیم مروارید ناسفته و دیگر جواهرات را سائیده، در سرمه داخل می کرده اند و این نوع سرمه را کحل الجواهر نامند و استعمال مروارید در اقسام سرمه که داروسازان قدیم آنها را کحال گویند، مرسوم بوده است. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) : گرچه دردانه به هاون کوفتند نور چشم و دل شد و دفع گزند. مولوی