دریغگو. دریغگوینده. سوکوار. افسوس گوی. دریغگوی. اداکننده لفظ دریغ در مقام تحسر و تأسف بر چیزی از دست رفته، نوحه سرای. (یادداشت مرحوم دهخدا). مرثیه سرای: همی گفتم که خاقانی دریغاگوی من باشد دریغا من شدم آخر دریغاگوی خاقانی. نظامی (از یادداشت مرحوم دهخدا)
دریغگو. دریغگوینده. سوکوار. افسوس گوی. دریغگوی. اداکننده لفظ دریغ در مقام تحسر و تأسف بر چیزی از دست رفته، نوحه سرای. (یادداشت مرحوم دهخدا). مرثیه سرای: همی گفتم که خاقانی دریغاگوی من باشد دریغا من شدم آخر دریغاگوی خاقانی. نظامی (از یادداشت مرحوم دهخدا)
دروغگوی. دروغ گوینده. که به راستی سخن نگوید. که راست نگوید. آنکه سخن به دروغ گوید. دروغ زن. افّاک. افوک. افیک. خرّاص. سقّار. طمرس. کاذب. کذاب. مائن. معوه. تکذب، دروغگو پنداشتن کسی را. تکذیب، دروغگو گردانیدن کسی را و گفتن او را که دروغ گفتی. (از منتهی الارب). - امثال: دروغگو تا در خانه اش، یا دروغگو را تا به خانه رسانند، چون دروغگو فراموشکار است و ممکن است راه خانه خود را فراموش کند. (از مجموعۀ مختصر امثال چ هند) (از فرهنگ عوام). دروغگو خانه اش سوخت (یا آتش گرفت) کسی باور نکرد. نظیر، من عرف بالکذب لم یسمع صدقه. (امثال وحکم). دروغگو خود خود را رسوا می کند. (امثال و حکم). دروغگو دشمن خداست. (امثال و حکم). دروغگو زود مچش گیر می آید. (امثال و حکم). دروغگو کم حافظه است. (امثال و حکم). و رجوع به دروغگوی شود
دروغگوی. دروغ گوینده. که به راستی سخن نگوید. که راست نگوید. آنکه سخن به دروغ گوید. دروغ زن. اَفّاک. افوک. افیک. خَرّاص. سَقّار. طِمرِس. کاذب. کذاب. مائن. معوه. تکذب، دروغگو پنداشتن کسی را. تکذیب، دروغگو گردانیدن کسی را و گفتن او را که دروغ گفتی. (از منتهی الارب). - امثال: دروغگو تا در خانه اش، یا دروغگو را تا به خانه رسانند، چون دروغگو فراموشکار است و ممکن است راه خانه خود را فراموش کند. (از مجموعۀ مختصر امثال چ هند) (از فرهنگ عوام). دروغگو خانه اش سوخت (یا آتش گرفت) کسی باور نکرد. نظیر، من عرف بالکذب لم یسمع صدقه. (امثال وحکم). دروغگو خود خود را رسوا می کند. (امثال و حکم). دروغگو دشمن خداست. (امثال و حکم). دروغگو زود مچش گیر می آید. (امثال و حکم). دروغگو کم حافظه است. (امثال و حکم). و رجوع به دروغگوی شود
دریاگرفتگی. دریارونده. رونده در دریا. آنکه در دریا رود. دریاگذار. دریاپیما. از عالم (از قبیل) آتش رو و موکب رو. (آنندراج). سفرکننده در دریا. (ناظم الاطباء). دریانورد: کله خود دریاروان چون حباب بر آراسته خود همه روی آب. ملاعبداﷲهاتفی (از آنندراج)
دریاگرفتگی. دریارونده. رونده در دریا. آنکه در دریا رود. دریاگذار. دریاپیما. از عالم (از قبیل) آتش رو و موکب رو. (آنندراج). سفرکننده در دریا. (ناظم الاطباء). دریانورد: کله خود دریاروان چون حباب بر آراسته خود همه روی آب. ملاعبداﷲهاتفی (از آنندراج)