جدول جو
جدول جو

معنی دریدو - جستجوی لغت در جدول جو

دریدو
(دَ)
ده کوچکی است از دهستان اسفند بخش مرکزی شهرستان سراوان. واقع در 57هزارگزی جنوب خاوری سراوان و کنار راه فرعی کونک به سراوان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دریده
تصویر دریده
پاره شده، چاک خورده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دریدن
تصویر دریدن
پاره کردن، چاک دادن، شکافتن، شکافته شدن
فرهنگ فارسی عمید
(دَدَ / دِ)
چاک شده و پاره شده. (ناظم الاطباء). از هم پاره شده. به درازا پاره شده. چاک. شکافته. کفته. مخروق. منفلق. واهیه. (از منتهی الارب) :
رفت برون میر رسیده فرم
پخچ شده بوق و دریده علم.
منجیک.
تو شادمانه و بدخواه توز انده و رنج
دریده پوست به تن بر چو مغز پسته سفال.
منجیک.
پیراهن لؤلوء برنگ کامه
و آن کفش دریده و بسر برلامه.
مرواریدی.
دریده درفش و نگونسارکوس
رخ زندگان گشته چون آبنوس.
فردوسی.
دریده درفش و نگونسارکوس
چولاله کفن روی چون سندروس.
فردوسی.
پراکنده لشکر دریده درفش
ز خون یلان روی گیتی بنفش.
فردوسی.
زواره بیامد بر پیلتن
دریده بر و جامه و خسته تن.
فردوسی
بشد خسته از جنگ فرفوریوس
دریده درفش و نگونسارکوس.
فردوسی.
شکسته دل و دست و بر خاک سر
دریده سلیح و گسسته کمر.
فردوسی.
ابراهیم پیدا آمد با سواری دویست و سه صد و یک علامت و جنیبتی دو و تجملی دریده و فسرده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 564).
چندین هزار اطلس و زربفت قیمتی
پوشیده درتنعم و آنگه دریده گیر.
سعدی.
صاحبدل و نیک سیرت و علامه
گو کفش دریده باش و خلقان جامه.
سعدی.
بارکشیدۀ جفا پرده دریدۀ هوا
راه ز پیش و دل ز پس واقعه ای است مشکلم.
سعدی.
منعطّ، جامۀ دریده. هبائب، جامۀ کهنۀ دریده. (منتهی الارب).
- پرده دریده، کنایه از رسوا. مهتوک. بی شرم. بی حیا. رجوع به پرده دریده در ردیف خود شود.
- چشم دریده، کنایه از بی شرم و بی حیا. (ناظم الاطباء). شوخ. شوخ چشم. رجوع به چشم دریده در ردیف خود شود.
- ، (با اضافه) چشم شوخ و بی حیا و بی شرم: به یهودی خبر بردند که پسر تو مسلمان شده است گفت آن چشمهای دریده که او دارد کربلا هم میرود. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دریده بر، مجروح اعضاء. اندام جراحت یافته:
ز چنگال یوزان همه دشت غرم
دریده بر و دل پر از داغ و گرم.
فردوسی.
به پیش فرامرز بازآمدند
دریده بر و پرگداز آمدند.
فردوسی.
خروشان برشهریار آمدند
دریده بر وخاکسار آمدند.
فردوسی.
- دریده بینی، که بینی او دریده باشد. أخرم.
- دریده چشم، که چشم او دریده باشد. أشتر. شتراء.
- ، کنایه از شوخ چشم. (آنندراج). بی حیا. بی آزرم:
چشم بی شرم تو گر روزی برآشوبد ز درد
نوک خارش خاکشو باد ای دریده چشم و کون.
منجیک.
- دریده داشتن، دریدن: تا آسمان چون دایۀ خودکامه... هر سحرگاه از صبح گریبان دریده دارد و ماتمی نبوده. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 2).
- دریده دهان یا دهن، کنایه ازبی محاباگوی. (آنندراج). دهان گشاد و آنکه بی ملاحظه هرچه خواهد گوید و فحاش. (ناظم الاطباء) :
چون طشت بی سرند و چو در جنبش آمدند
الا شناعتی و دریده دهن نیند.
خاقانی.
دریده دهن بدسگالش چو داغ
زبان سوخته دشمنش چون چراغ.
نظامی.
دریده دهان را به گفتن میار
لبش را ز دندانش در بخیه آر.
ظهوری (از آنندراج).
رجوع به دهن دریده در این ترکیبات و ردیف خود شود.
- دریده شدن، چاک شدن. (ناظم الاطباء). پاره شدن. شکافته شدن. اختراق. اخریراق. انحراق. (دهار). تخرق. (المصادر زوزنی). تشرم. تمنزق. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). وهی. (دهار). انداح، دریده شدن مشک. (تاج المصادر بیهقی). انهتاک، دریده و شکافته شدن پرده. بهاء، دریده شدن خانه مومین و مثل آن. تخرق، دریده و پاره پاره شدن. (از منتهی الارب). سخف، دریده شدن مشک. (از منتهی الارب). وهی، دریده شدن جامه. (تاج المصادر بیهقی).
- دریده گردیدن، دریده شدن. پاره شدن. شکافته شدن. انهماء، و کهنه دریده گردیدن جامه. تمسو، دریده گردیدن جامه. تهتک، دریده و شکافته گردیدن پرده. خسوف، دریده و شکسته گردیدن. (از منتهی الارب).
- دریده گریبان، گریبان چاک. دریده جیب:
به صبح آن نقطها فروشوید از تن
یتیم دریده گریبان نماید.
خاقانی.
- دریده گشتن، دریده گردیدن. دریده شدن پاره شدن. شکافته گشتن. هزم، دریده گشتن مشک از خشکی. (از منتهی الارب).
- دریده گوش، شکافته گوش. أخرق.
- دهان دریده و دهن دریده، کنایه از فحاش. (ناظم الاطباء). بی محاباگوی. (آنندراج). رجوع به دهان دریده ذیل دهان و به همین عنوان در ردیف خود شود.
- دهل دریده، کنایه از رسوا و بی آبرو، رند دهل دریده. رجوع به همین عنوان در ردیف خود شود.
- فرودریده، واژگون. رجوع به همین عنوان درردیف خود شود.
- کون دریده، کنایه ازبی حیا و بی شرم: کلاغ کون دریده، تعبیری از بی حیائی و بی شرمی کسی. رجوع به همین عنوان در ردیف خود شود.
، سخت بی حیا. سخت بی شرم. عظیم بی حیا. بسیار بی شرم. بی آزرم. شوخ. شوخ چشم. بی ادب. گستاخ. بی ننگ. بی عار. آلوده دامن. وقح. وقاح. وقیح. پررو
لغت نامه دهخدا
(دُ)
بانی و ملکۀ افسانه ای کارتاژ. دختر شاه صور بود و گویند الیسا نام داشت. شوهرش بدست برادرش پوگمالیون که بجای پدر بسلطنت صور نشست بقتل رسید. دیدو با پیروان خود صور را ترک گفت و با کشتی نخست به قبرس و از آنجا به افریقای شمالی رفت و کارتاژ را بنا نهاد. بر طبق بعضی از افسانه های رومی در سفر ’انه’ به کارتاژ، دیدو عاشق او شد و بقول ویرژیل در ’انئید’ دیدو آتشی برافروخت و خود را در آن هلاک کرد. (دائره المعارف فارسی). دختر پلوس پادشاه شهر صور که در حدود 880 قبل از میلادبه افریقا گریخت و در شمال تونس کنونی حصار کارتاژ را بنیان نهاد. (ترجمه تمدن قدیم فوستل دوکولانژ)
لغت نامه دهخدا
دهی است ازدهستان زیرکوه سورتیجی بخش چهاردانگۀ شهرستان ساری دارای 65 تن سکنه، آب آن از چشمه و رود خانه گرم آب و راه مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(دِ دَ / دُ)
در تداول خانگی، زنی یا دختری سخت بی شرم و ستیزه کار. زنی یا دختری که در حضور بزرگتران از خویش سخن گوید و در هر سخن پیشی جوید. زنی سخت بدخوی و بی شرم. زنی زبان آور و سلیطه. زنی سخت بی شرم در گفتار. دختری بی شرم. بی حیا. کولی. (یادداشت مرحوم دهخدا). سیت سماقی. آپاردی. حراف. سر و زبان دار. زرنگ. ناقلا. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)
لغت نامه دهخدا
(دُ رَ)
ابن صمّۀ جشمی بکری، مکنی به ابوقره. یکی از فرسان و شعرای عرب و از امرای سپاه کفار در غزوۀ حنین. و از دلاوران قبیلۀ هوازن بشمار میرفت و رئیس بنی جشم بود و تقریباً در یک صد جنگ شرکت کرد و در هیچ کدام نگریخت. دریددر عهد اسلام نیز می زیست ولی اسلام نیاورد و در سال هشتم هجرت در غزوۀ حنین به دست ربیعه بن رفیع سلمی به قتل رسید. دیوان او را ابوسعید سکری و ابوعمرشیبانی و اصمعی گرد کرده اند. (از الفهرست ابن الندیم) (از الاعلام زرکلی ج 3 ص 16). و رجوع به مآخذ ذیل شود: الاغانی و خزانۀ بغدادی و الروض الانف و حبیب السیر چ تهران ج 1 ص 146 و موشح ص 18 و 41 و 45 و البیان و التبیین ج 1 و امتاع الاسماع ج 1 و العقد الفرید ج 1 و 3 و 6 و عیون الاخبار ج 4 و بلوغ الارب آلوسی ج 2 صص 134- 137
لغت نامه دهخدا
(دُ رَیْ)
مصغر است أدرد را مرخماً. (منتهی الارب). به معنی تقریباً بی دندان. (ناظم الاطباء). رجوع به أدرد شود
لغت نامه دهخدا
(دَ نِ)
ده کوچکی است از دهستان سربنان بخش زرند شهرستان کرمان واقع در 50 هزارگزی شمال خاوری زرند و دو هزارگزی باختر راه مالرو چترود به راور. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(اَ اَ کَ دَ)
درویدن. (برهان). بریدن غله. (از آنندراج). درودن. (شرفنامۀ منیری). درو کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ گُ دَ)
لازم و متعدی هر دو آید، و بیش از همین یک مصدر برای فعل آن نیامده است، لازم چون: جامه بدرید، دلو بدرید یعنی دریده و پاره شد، متعدی چون: نامۀ او بدرید یعنی پاره کرد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
الف - در معنی متعدی: پاره کردن. (برهان) (آنندراج). شکافتن و چاک کردن و پاره کردن پارچه و جز آن. گشادن. (ناظم الاطباء). به درازا پاره کردن. فتردن. فتالیدن. خرق کردن. به درازا از هم گسستن. ترکاندن. منشق ساختن. به دو جزء جدا کردن چیزی متصل و متسع را از هم. باز کردن اجزاء پیوسته و گستردۀ چیزی را از میانه و با آلتی برنده یا به فشار. اجتیاب. اجیح. افتراس. ایهاء. تجواب. تخریق. تمزیق. جوب. (منتهی الارب). خرق. (تاج المصادر بیهقی). خلق. (دهار). دظّ. (منتهی الارب). شق. (تاج المصادر بیهقی). فرص. (منتهی الارب). قد. (دهار). مزق. نطاف. بظف. (تاج المصادر بیهقی). هتاء. هتوء. هرد. (منتهی الارب) :
دریدم جگرگاه دیو سپید
ندارد بدو شاه ازین پس امید
فردوسی.
ندرم به دشنه جگرگاه تو
برون ناید از میغ تن ماه تو
فردوسی.
ز خون کیان شرم دارد نهنگ
وگر کشته یابد ندرد پلنگ.
فردوسی
درید و برید و شکست وببست
یلان را سر و سینه و پا و دست.
فردوسی.
هرآنجا که پرخاش جویم بجنگ
بدرم دل شیر و چرم پلنگ.
فردوسی.
همی محضر ما به پیمان تو
بدرد بپیچد ز فرمان تو.
فردوسی.
خروشید و برجست از آن پس ز جای
بدرید و بسپرد محضر به پای.
فردوسی.
بزد دست و جامه بدرید پاک
به ناخن دورخ را همی کرد چاک.
فردوسی.
بدرید چرمش بدانسان که شیر
درو خیره شد پهلوان دلیر.
فردوسی.
که این مادیان چون درآید بجنگ
بدرد دل شیر و چرم پلنگ.
فردوسی.
چو گودرز کشواد پولادچنگ
بدرد دل شیر و چرم پلنگ.
فردوسی.
بگو تا بگیرند موی سرش
بدرند برتن همی چادرش.
فردوسی.
ببرم سر رستم زال زر
بداندیش شه را بدرم جگر.
فردوسی.
بدرید جامه همه در برش
بزد دست و برکند موی سرش
فردوسی.
ندارد کسی پای با تو به جنگ
بدری به چنگال چرم نهنگ.
فردوسی.
همه سرفرازیم با ساز جنگ
به هامون بدریم چرم پلنگ.
فردوسی.
همیدون ببستند پیمان برین
که گر تیغ دشمن بدرد زمین.
فردوسی.
سگ کاردیده بدرد پلنگ
ز روبه رمد شیر نادیده جنگ.
فردوسی.
من همانم که مرا روی همی اشک شخود
من همانم که مرا دست همی جامه درید.
فرخی.
به روز معرکه بسیار دیده پشت ملوک
به وقت حمله فراوان دریده صف سوار.
فرخی.
ز سر ببرد شاخ و ز تن بدرد پوست
به صیدگاه ز بهر زه و کمان تو رنگ.
فرخی.
گاهی بکشد شعله وگاهی بفروزد
گاهی بدرد پیرهن و گاه بدوزد.
منوچهری.
گماریده است زنبوران به من بر
هم می درد به من بر پوست زنبور.
منوچهری.
تا شکمشان ندرم، تا سرشان برنکنم.
تا به خونشان نشود معصفری پیرهنم.
منوچهری.
وز خانه شما پردگیان را که کشیده ست
وین پردۀ ایزد به شما بر که دریده ست.
منوچهری.
آتشی داشت به دل، دست زد و دل بدرید
تا بدیده بت او آتش هجرانش بدید.
منوچهری.
دوستگان دست برآورد و بدرید نقاب
از پس پرده برون آمد با روی چو ماه.
منوچهری.
ور بدری شکم و بند من از بندم
نرسد ذره ای آزاربه فرزندم.
منوچهری.
بادام بنان مقنعه بر سر بدریدند
شاه اسپرمان چینی در زلف کشیدند.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 174).
آهی کن و زین جای بجه گرد برانگیز
کخ کخ کن و برگرد و بدر برپس ابزار.
حقیقی صوفی (از لغت فرس ص 84).
هان تا از آن گروه نباشی که در جهان
چون گاو می خورند و چو گرگان همی درند.
ناصرخسرو.
گرگ درنده ندرد در بیابان گرگ را
گر همی دعوی کنی در مردمی مردم مدر.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 162).
راز ایزد زیر این پردۀ کبود است ای پسر
کس تواند پردۀ راز خدائی را درید؟
ناصرخسرو.
جامه بدرند از اعدا و آنک
جامه ش بدریده عدو خود منم.
ناصرخسرو.
چون نبینی که می بدرند
طمع و حرص و خوی بد چو کلاب ؟
ناصرخسرو.
بدرید برتن سلب مشک بید
ز جور زمستان به پیش بهار.
ناصرخسرو.
چه بود این چرخ گردان را که دیگر گشت سامانش
به بستان جامۀ زربفت بدریدند خوبانش.
ناصرخسرو.
گفت (محمود) او را (ابوریحان بیرونی را) به میان سرای فرواندازند... ابوریحان بر آن دام آمد و دام بدرید و آهسته به زمین فرودآمد چنانکه بر وی افگار نشد. (چهارمقاله نظامی عروضی ص 92).
خران دیزه به آواز پیش او آیند
چو او بخواند شعراندرون بدرد نای.
سوزنی (چهارمقالۀ نظامی عروضی ص 57).
خوان دیزه به آواز پیش او آیند
چو او بخواند شعر اندرون بدرد نای.
سوزنی.
گر بدرد صبح حشر سد سواد فلک
ناخنی از سد شاه نشکند از هیچ باب.
خاقانی.
نامۀ مصطفی درد پرویز
جامۀ جان او پسر بدرد.
خاقانی.
سواد اعظمت اینک ببین مقام خرد
جهاد اکبرت اینک بدر مصاف هوا.
خاقانی.
شد آن چرم ناپختۀ نیم خام
بدرد بخاید به حرصی تمام.
نظامی.
گرگ را دوختن باید آموخت که او خود دریدن نیکو داند. (جهانگشای جوینی).
آنکه می درید جامۀ خلق چست
شد دریده آن او زیشان درست.
مولوی.
چون قلم در وصف این حالت رسید
هم قلم بشکست و هم کاغذ درید.
مولوی.
آنکه داند دوخت او داند درید
هرچه او بفروخت بتواند خرید.
مولوی.
خدا کشتی آنجا که خواهد برد
اگر ناخدا جامه بر تن درد.
سعدی.
دست بیچاره چون به جان نرسد
چاره جز پیرهن دریدن نیست.
سعدی.
در گرگ نگه مکن که بزغاله برد
یک روز نگه کن که پلنگش بدرد.
سعدی.
توان به حلق فروبردن استخوان درشت
ولی شکم بدرد چون بگیرد اندر ناف.
سعدی.
کاغذ بدریدند و قلم بشکستند
و ز دست زبان حرف گیران رستند.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 21).
مردم چشمم بدرد پردۀ عمیا زشوق
گر درآید در خیال چشم اعمی روی تو.
سعدی.
بدرد یقین پرده های خیال.
سعدی.
ابهاء، دریدن خانه مویین. اهماء، جامه دریدن و کهنه گردانیدن. تهبیب، دریدن جامه. تهیب، نیک دریدن. خرق، پاره کردن چیزی را و دریدن. خسوف، دریدن چیزی را و شکستن. خفاء، دریدن مشک را و گستردن آن را بر حوض. مزق، مزقه، هدمله، هرت، هرد، هرض، هم، دریدن جامه را. (از منتهی الارب).
- امثال:
سالی هری، ماهی تری، کفش تا پاره کنی و بدری. (امثال و حکم).
- از هم یا ز هم دریدن، متفرق و جداکردن اجزاء چیزی را:
تقاضی می کند دایم سگ نفس
درونم را ز هم خواهد دریدن.
ناصرخسرو (ص 366).
شه از هم درید آن خورش را بزور
چو شیری که او بردرد چرم گور.
نظامی.
چنان از هم درید اندام آن بوم
که می شد زیرزخمش سنگ چون موم.
نظامی.
من که گاوان را ز هم بدریده ام
من که گوش شیرنر مالیده ام.
مولوی.
نمی ترسی ای گرگ ناقص خرد
که روزی پلنگیت از هم درد.
سعدی.
- بردریدن، دریدن. از هم جدا کردن و شکافتن با آلتی برنده یا به فشار:
فرودآمد و خنجری برکشید
سراسر بر اژدها بردرید.
فردوسی.
صف دشمنان سربسر بردرد
ز گیتی سوی هیچکس ننگرد.
فردوسی.
نهاد و ز یکدیگرش بردرید
کسی در جهان این شگفتی ندید.
فردوسی.
فرو برد خنجر دلش بردرید
جگرش از تن تیره بیرون کشید.
فردوسی.
چو او را چنان زار و کشته بدید
همه جامۀ خسروی بردرید.
فردوسی.
دو رخ را به روی پسر برنهاد
شکم بردرید و برش جان بداد.
فردوسی.
نگوئی چه آمدت پیش از پدر
چرا بردریدت بدین سان جگر.
فردوسی.
رمح سماک و دهرۀ بهرام بشکنید
چتر سحاب و بیرق خورشید بردرید.
خاقانی.
پیش که صبح بردرد شقۀ چتر چنبری
خیز مگر به برق می برقع صبح بردری.
خاقانی.
شه ا ز هم درید آن خورش را بزور
چو شیری که او بردرد چرم گور.
نظامی.
یکی بچۀ گرگ می پرورید
چوپروده شد خواجه را بردرید.
سعدی.
- بردریدن پردۀ راز، راز را آشکار ساختن. فاش ساختن راز:
بیامد بگفت آنچه دید و شنید
همه پردۀ رازها بردرید.
فردوسی.
- پردۀ کسی دریدن، هتک حرمت او کردن:
مدر پردۀ کس به هنگام جنگ
که باشد ترا نیز در پرده ننگ.
سعدی.
- پردۀ ناموس کسی را دریدن، حرمت او را بردن. هتک حرمت او کردن: پردۀناموس بندگان را به گناه فاحش ندارد. (گلستان سعدی).
- پوست بر تن کسی دریدن، پوست او را کندن. دمار از روزگار او برآوردن:
چنین زندگی بدتر از مرگ اوست
زمانه بدرید برتنش پوست.
فردوسی.
چو بشنید برتنش بدرید پوست
ز دشمن نهان داشت آن هم ز دوست.
فردوسی.
- جیب دریدن، گریبان چاک زدن:
به مرگ سروران سربریده
زمین جیب آسمان دامن دریده.
نظامی.
- حلق خود دریدن، بسیار و سخت فریاد کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
یک مؤذن داشت بس آواز بد
شب همه شب می دریدی حلق خود.
مولوی.
- درهم دریدن، بکلی متلاشی کردن:
بگفت این و شمشیر کین برکشید
سرا پای او پاک درهم درید.
فردوسی.
- دریدن هنگامه، برهم زدن بساط و جمعیت:
هنگام صبوح موکب صبح
هنگامه دریده اختران را.
خاقانی.
- فرودریدن، شکافتن. پاره کردن:
ای روزرفتگان جگر شب فرودرید
آن آفتاب از آن جگر شب برآورید.
خاقانی.
رجوع به فرودریدن در ردیف خود شود.
- گلوی یا نای دریدن، بسی به آواز بلند خواندن یا گفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- ناموس کسی را دریدن، هتک ناموس او کردن، هرط، طعن کردن و دریدن ناموس کسی را. هرمطه، دریدن ناموس کسی را و زشت گردانیدن. (از منتهی الارب).
ب - در معنی لازم:
گشوده شدن و چاک شدن. (ناظم الاطباء). پاره شدن. پاره شدن بدرازا. شکافتن بدرازا. ترکیدن. منشق شدن. انحراق. انفلاق. تخرق. وهی. (دهار) :
به شاهراه نیاز اندرون سفر مسگال
که مرد کوفته گردد بدان ره اندرسخت
و گرخلاف کنی طمع را و هم بشوی
بدرد ار بمثل آهنین بود هملخت.
کسائی.
بدرد دل و گوش غرم سترگ
اگر بشنود نام چنگال گرگ.
فردوسی.
بتوفید کوه و بدرید دشت
خروشش همی از هوا برگذشت.
فردوسی.
اگر هم نبرد تو باشد پلنگ
بدرد برو پوست از یادجنگ.
فردوسی.
بدرید چنگ ودل شیر نر
عقاب دلاور بیفکند پر.
فردوسی.
بدانست کان نیز گفتار اوست
همی زو بدرید برتنش پوست.
فردوسی.
ملاعین حصار غور برجوشیدند و به یکپارچگی خروش کردند سخت هول که زمین بخواست درید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 111). ناگاه آن دیدند که چون آب نیرو کرده بود کشتی پرشده نشستن و دریدن گرفت. (تاریخ بیهقی ص 516). مردم عام و غوغا به یکبار خروش بکردند چنان که گفتی زمین بدرید. (تاریخ بیهقی ص 436).
دلم از غم همیشه ابر دارد
ازیرا زین دو چشمم سیل بارد
بدرد ترسم از بس غم که در اوست
بدرد نار چون پرگرددش پوست.
(ویس و رامین).
فاطمیم فاطمیم فاطمی
تا تو بدری ز غم ای ظاهری.
ناصرخسرو.
انبثاق، دریدن بند آب. حرص، دریدن جامه در کوفتن. (از منتهی الارب).
- بردریدن، دریده شدن:
کمربند رستم گرفت و کشید
ز بس زور گفتی زمین بردرید.
فردوسی.
چو از خرم بهار وخرمی دوست
به گلها بردرید از خرمی پوست.
نظامی.
- دریدن جگر از بیم، زهره ترک شدن:
بپیچید ضحاک بیدادگر
بدریدش از بیم گفتی جگر.
فردوسی.
- دریدن دل یا مغز، کنایه از سخت ترسیدن:
بدرد دل و مغزشان از نهیب
بلندی ندانند باز از نشیب.
فردوسی.
از آواز کوسش همی روز جنگ
بدرد دل شیر وچرم پلنگ.
فردوسی.
چو دیوان بدیدند کوپال او
بدرید دلشان ز چنگال او.
فردوسی.
چو اسفندیاری که در جنگ او
بدرد دل شیر از آهنگ او.
فردوسی.
ز آواز رستم شب تیره ابر
بدرد دل پیل و چنگ هزبر.
فردوسی.
سپهدار چون گیو و گودرز و طوس
بدرید دلتان ز آوای کوس.
فردوسی.
- دریدن گوش، پاره شدن پردۀ آن:
ز لشکر برآمد بر آن سان خروش
که شیر ژیان را بدرید گوش.
فردوسی.
زمین پر ز جوش وهوا پرخروش
هزبر ژیان را بدرید گوش.
فردوسی.
برانگیخت اسب و برآمد خروش
همی اژدها را بدرید گوش.
فردوسی.
سپاهی که شد دشت چون آبنوس
بدرید گوش پلنگان ز کوس.
فردوسی.
برآمد چنان از دو لشکر خروش
که چرخ فلک را بدرید گوش.
فردوسی.
- فرودریدن، واژگون شدن. منهدم گشتن: انهیار، تهور، تهیر، فرودریدن بنا. (از منتهی الارب). هدم، آنچه از کرانۀ چاه فرودریده درچاه افتاده باشد. (منتهی الارب). رجوع به فرودریدن در ردیف خود شود.
- امثال:
نه مشکی دریده نه دوغی ریخته. (امثال و حکم)
لغت نامه دهخدا
(دُدَ / دِ)
دروشده و چیده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ رَ)
از انتسابهای اجدادی است. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
از ایلات ساکن اطراف خلخال آذربایجان و در جنگلهای اطراف آستارا زندگی می کنند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 108)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است جزء دهستان منجوان بخش خداآفرین شهرستان تبریز. واقع در 9 هزارو پانصد گزی جنوب خداآفرین و 23هزارگزی راه شوسۀ اهر به کلیبر، با 135 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از دهستان ده تازیان بخش مشیز شهرستان سیرجان، واقع در 77هزارگزی جنوب خاوری مشیز و دوهزارگزی خاور چهارطاق، با 100 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
یکی از شهرهای قدیم شنعار در جنوب عراق عرب کنونی، در دهنۀ فرات، که مردم آن ائه رب النوع آب و دریا را ستایش میکردند. (فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ج 1 ص 118)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دریده
تصویر دریده
پاره کرده، شکافته چاک کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دردو
تصویر دردو
شوخ چشم بیحیا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پریدو
تصویر پریدو
لاتینی ک زبر جد (جواهرات سلطنتی ایران) از گوهرهای گرانبها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دردو
تصویر دردو
((دِ دُ))
شوخ چشم، بی حیا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دریدن
تصویر دریدن
((دَ دَ))
پاره کردن، شکافتن، چاک کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دریده
تصویر دریده
((دَ دِ))
پاره شدن، بی شرم، پررو
فرهنگ فارسی معین
بی ادب، بی حیا، گستاخ، وقیح، هتاک، پاره، چاک، شکافته، گسیخته
متضاد: مودب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بریدن، پاره کردن، چاک دادن، چاک زدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چشم دریده
فرهنگ گویش مازندرانی
دریا
فرهنگ گویش مازندرانی