جدول جو
جدول جو

معنی درچکانیدن - جستجوی لغت در جدول جو

درچکانیدن(پَ جَ / جِ کَ دَ)
چکانیدن. تزریق. صفت دارویی که به زراقه درچکانند: بگیرند انذروت مدبر و نشاسته و اسفیداج و همه را بیامیزند وبه شیر حل کنند و درچکانند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
صدف وار باید زبان درکشیدن
که وقتی که حاجت بوددرچکانی.
سعدی.
رجوع به چکانیدن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(گی وَ / وِ تَ)
درفشیدن کنانیدن. درخشیدن کنانیدن. (ناظم الاطباء). به درفشیدن داشتن: ابراق السیف، لمعالسیف، درفشانیدن شمشیر را. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(گُ مُ کَ دَ، گُ بِ کَ دَ)
متعدی چکیدن. چکیدن کنانیدن (؟) و قطره قطره ریختن. (ناظم الاطباء). مایعاتی چون داروی چشم و نظایر آن را در چشم و گوش و غیره قطره قطره ریختن، با قطره چکان یا بوسیلۀ دیگر. داروی مایعی را بر عضوی بیمار قطره قطره ریختن. تقطیر. (زوزنی) (منتهی الارب). بقطره فروریختن:
همی خون چکانید بر چرخ ماه
ستاره نظاره برآن رزمگاه.
فردوسی.
بنگر به ستاره که بتازد ز پس دیو
چون زر گدازیده که بر قیر چکانیش.
ناصرخسرو.
گر سرکه چکاندت کسی بر ریش
می پاش تو بر جراحتش پلپل.
ناصرخسرو.
تا کوه گرفتم ز فراقت مژه ام آب
چندان بچکانید که بر کوه نشان کرد.
سعدی.
و رجوع به چکاندن شود، افشاندن. پاشاندن و پاشیدن. ریختن. ریخت و پاش کردن هر چیزی را:
پدرآنجا که سخن خواهد بشکافد موی
پسر آنجا که سخن گوید بچکاند در.
فرخی.
بجای باران از ابر طبع در افشان
در خوشاب چکاندز ناودان سخن.
سوزنی.
صدف وار باید زبان درکشیدن
که وقتی که حاجت بود در چکانی.
سعدی.
حدیث خاک درت را ز چشم سلمان پرس
که کار اوست درین باب درچکانیدن.
سلمان ساوجی.
، به فشار مایعی را به جایی درجهانیدن. مایعی را به فشار درون عضوی یا در محلی فروراندن. تزریق کردن. درچکانیدن و اندرچکانیدن: مثانه را از ریم پاک کنندبه ماء العسل که در وی داروهای ادرارکننده پخته باشند، هم بخوردن و هم به زراقه در مجرای بول چکانیدن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و به زراقه در مجرای بول میباید چکانید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، چکاندن ماشۀ تفنگ. فروخوابانیدن ماشۀ تفنگ تا چاشنی بترکد و گلوله یا ساچمه از تفنگ خارج شود. کشیدن ماشه. انگشت بر ماشه نهادن و فشار بر آن وارد ساختن. دست به ماشۀ تفنگ بردن و ماشه را فشردن. و رجوع به چکاندن شود.
- اندرچکانیدن، بمعنی ریختن مایعی در عضوی یا در جایی. به قطره فروریختن. قطره قطره ریختن دارویی یا مایعی: علاج چشمی که سرمازده باشد کاه گندم اندر آب پزند و آن آب نیم گرم بچشم اندر چکانند و عسل و عصارۀ سیر اندر چکانیدن سود دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- درچکانیدن، به معنی تزریق کردن و به زور و فشار مایعی را بدرون عضوی یا جایی راندن: آنچه علاج مثانه است خاصه آن است که روغنها و داروهای محلل بمجرای قضیب درچکانند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).... و آن آب درمیچکانند تا پاک شود و هرگاه که بسوزد شیر زنان و روغن گل درچکانند. (ذخیره خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ اَ کَ دَ)
درمانده کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). مانده کردن. (از مجمل اللغه). خاموش کردن. (از دهار). افحام. (دهار) (المصادر زوزنی). تفهیه. (تاج المصادر بیهقی) (مجمل اللغه) : اعیاء، درمانیدن در رفتن. (دهار).
، درماندن. و رجوع به درماندن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ بِ زَ دَ)
کاویدن. بحث کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به کاویدن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ کَ دَ)
ترکاندن. کفتن. کافتن. کافتیدن. شکافتن. غاچ دادن.
- لب ترکانیدن، اندک سخنی گفتن
لغت نامه دهخدا
(تَ)
متعدی دریدن. ولی قدما دریدن را لازم و متعدی استعمال می کردند. (یادداشت مرحوم دهخدا). چاک دادن و شکافتن کنانیدن و پاره کردن و دریدن کنانیدن. (ناظم الاطباء). پاره پاره کردن. پاره کردن. تمزیق. خرق. قدّ:تخریق، نیک بدرانیدن. (دهار). قدّ، به درازا درانیدن. (دهار). هرت، جامه درانیدن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ ک دَ)
به درنگ داشتن. به آوا دادن درآوردن. به صدا انداختن. درنگیدن کنانیدن. (ناظم الاطباء). و رجوع به درنگیدن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ زِ شُ دَ)
دمانیدن. دمیدن کنانیدن و فرمودن. (ناظم الاطباء). رجوع به دمانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ اَ کَ دَ)
رسانیدن. رسانیدن کسی یا چیزی به کسی. الحاق. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). ارهاق. (تاج المصادر بیهقی) : در شهر و مواضع باغها و درختان ثمر دررسانید و در قدیم در شهرینه درخت و باغها نبود. (تاریخ سیستان). چنانکه این پادشاه (اردشیر) را پیدا آرد (خداوند) با وی گروهی مردم دررساند. (تاریخ بیهقی). اتباع، دررسانیدن از پس. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(پَ شُ دَ)
کنایه از اشک ریختن:
درم از دیده چکانست بیاد لب لعلت
نظری باز به من کن که بسی در بچکانم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(تَ)
درخشاندن. به درخشیدن داشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). درخشیدن کنانیدن. پرتو انداختن. (ناظم الاطباء) : ابراق، الاحه، درخشانیدن شمشیر را. زهو، درخشانیدن تیغ. (از منتهی الارب). تکلیل، بدرخشانیدن. (دهار)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ترکانیدن
تصویر ترکانیدن
ترک دادن تراک دادن شکاف دادن، منفجر کردن انفجار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در کاویدن
تصویر در کاویدن
کاویدن، مناظره کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درانیدن
تصویر درانیدن
پاره کردن چاک دادن دریدن شکافتن
فرهنگ لغت هوشیار
خواهد چکاند بچکان چکاننده چکانده) قطره قطره ریختن مایعی را، کشیدن ماشه تفنگ و تیر انداختن: تفنگ خالی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درانیدن
تصویر درانیدن
((دَ دَ))
پاره کردن، چاک دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترکانیدن
تصویر ترکانیدن
((تَ رَ دَ))
ترک دادن، شکاف دادن، منفجر کردن
فرهنگ فارسی معین