جدول جو
جدول جو

معنی درچدن - جستجوی لغت در جدول جو

درچدن
(پَ جَ / جِ کَ دَ)
مخفف درچیدن. رجوع به درچیدن شود.
- درچدن دامن، برزدن دامن. آماده و مهیا. و مجهز شدن:
بربسته میان و درزده ناوک
بگشاده عنان و درچده دامن.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دریدن
تصویر دریدن
پاره کردن، چاک دادن، شکافتن، شکافته شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درشدن
تصویر درشدن
شلیک شدن، مردن، رفتن، مشغول شدن، مخلوط شدن، درآمدن، داخل شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برچدن
تصویر برچدن
برچیدن، به هم زدن و از میان بردن یک شرکت، حکومت و مانند آن، برهم پیچیدن و جمع کردن بساط و دستگاهی، دانه دانه برداشتن چیزی از روی زمین، برگزیدن و برداشتن چیزهای مرغوب و پسندیده از میان تودۀ چیزی، دانه چیدن مرغ از روی زمین
فرهنگ فارسی عمید
(اَ بَ گُ دَ)
لازم و متعدی هر دو آید، و بیش از همین یک مصدر برای فعل آن نیامده است، لازم چون: جامه بدرید، دلو بدرید یعنی دریده و پاره شد، متعدی چون: نامۀ او بدرید یعنی پاره کرد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
الف - در معنی متعدی: پاره کردن. (برهان) (آنندراج). شکافتن و چاک کردن و پاره کردن پارچه و جز آن. گشادن. (ناظم الاطباء). به درازا پاره کردن. فتردن. فتالیدن. خرق کردن. به درازا از هم گسستن. ترکاندن. منشق ساختن. به دو جزء جدا کردن چیزی متصل و متسع را از هم. باز کردن اجزاء پیوسته و گستردۀ چیزی را از میانه و با آلتی برنده یا به فشار. اجتیاب. اجیح. افتراس. ایهاء. تجواب. تخریق. تمزیق. جوب. (منتهی الارب). خرق. (تاج المصادر بیهقی). خلق. (دهار). دظّ. (منتهی الارب). شق. (تاج المصادر بیهقی). فرص. (منتهی الارب). قد. (دهار). مزق. نطاف. بظف. (تاج المصادر بیهقی). هتاء. هتوء. هرد. (منتهی الارب) :
دریدم جگرگاه دیو سپید
ندارد بدو شاه ازین پس امید
فردوسی.
ندرم به دشنه جگرگاه تو
برون ناید از میغ تن ماه تو
فردوسی.
ز خون کیان شرم دارد نهنگ
وگر کشته یابد ندرد پلنگ.
فردوسی
درید و برید و شکست وببست
یلان را سر و سینه و پا و دست.
فردوسی.
هرآنجا که پرخاش جویم بجنگ
بدرم دل شیر و چرم پلنگ.
فردوسی.
همی محضر ما به پیمان تو
بدرد بپیچد ز فرمان تو.
فردوسی.
خروشید و برجست از آن پس ز جای
بدرید و بسپرد محضر به پای.
فردوسی.
بزد دست و جامه بدرید پاک
به ناخن دورخ را همی کرد چاک.
فردوسی.
بدرید چرمش بدانسان که شیر
درو خیره شد پهلوان دلیر.
فردوسی.
که این مادیان چون درآید بجنگ
بدرد دل شیر و چرم پلنگ.
فردوسی.
چو گودرز کشواد پولادچنگ
بدرد دل شیر و چرم پلنگ.
فردوسی.
بگو تا بگیرند موی سرش
بدرند برتن همی چادرش.
فردوسی.
ببرم سر رستم زال زر
بداندیش شه را بدرم جگر.
فردوسی.
بدرید جامه همه در برش
بزد دست و برکند موی سرش
فردوسی.
ندارد کسی پای با تو به جنگ
بدری به چنگال چرم نهنگ.
فردوسی.
همه سرفرازیم با ساز جنگ
به هامون بدریم چرم پلنگ.
فردوسی.
همیدون ببستند پیمان برین
که گر تیغ دشمن بدرد زمین.
فردوسی.
سگ کاردیده بدرد پلنگ
ز روبه رمد شیر نادیده جنگ.
فردوسی.
من همانم که مرا روی همی اشک شخود
من همانم که مرا دست همی جامه درید.
فرخی.
به روز معرکه بسیار دیده پشت ملوک
به وقت حمله فراوان دریده صف سوار.
فرخی.
ز سر ببرد شاخ و ز تن بدرد پوست
به صیدگاه ز بهر زه و کمان تو رنگ.
فرخی.
گاهی بکشد شعله وگاهی بفروزد
گاهی بدرد پیرهن و گاه بدوزد.
منوچهری.
گماریده است زنبوران به من بر
هم می درد به من بر پوست زنبور.
منوچهری.
تا شکمشان ندرم، تا سرشان برنکنم.
تا به خونشان نشود معصفری پیرهنم.
منوچهری.
وز خانه شما پردگیان را که کشیده ست
وین پردۀ ایزد به شما بر که دریده ست.
منوچهری.
آتشی داشت به دل، دست زد و دل بدرید
تا بدیده بت او آتش هجرانش بدید.
منوچهری.
دوستگان دست برآورد و بدرید نقاب
از پس پرده برون آمد با روی چو ماه.
منوچهری.
ور بدری شکم و بند من از بندم
نرسد ذره ای آزاربه فرزندم.
منوچهری.
بادام بنان مقنعه بر سر بدریدند
شاه اسپرمان چینی در زلف کشیدند.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 174).
آهی کن و زین جای بجه گرد برانگیز
کخ کخ کن و برگرد و بدر برپس ابزار.
حقیقی صوفی (از لغت فرس ص 84).
هان تا از آن گروه نباشی که در جهان
چون گاو می خورند و چو گرگان همی درند.
ناصرخسرو.
گرگ درنده ندرد در بیابان گرگ را
گر همی دعوی کنی در مردمی مردم مدر.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 162).
راز ایزد زیر این پردۀ کبود است ای پسر
کس تواند پردۀ راز خدائی را درید؟
ناصرخسرو.
جامه بدرند از اعدا و آنک
جامه ش بدریده عدو خود منم.
ناصرخسرو.
چون نبینی که می بدرند
طمع و حرص و خوی بد چو کلاب ؟
ناصرخسرو.
بدرید برتن سلب مشک بید
ز جور زمستان به پیش بهار.
ناصرخسرو.
چه بود این چرخ گردان را که دیگر گشت سامانش
به بستان جامۀ زربفت بدریدند خوبانش.
ناصرخسرو.
گفت (محمود) او را (ابوریحان بیرونی را) به میان سرای فرواندازند... ابوریحان بر آن دام آمد و دام بدرید و آهسته به زمین فرودآمد چنانکه بر وی افگار نشد. (چهارمقاله نظامی عروضی ص 92).
خران دیزه به آواز پیش او آیند
چو او بخواند شعراندرون بدرد نای.
سوزنی (چهارمقالۀ نظامی عروضی ص 57).
خوان دیزه به آواز پیش او آیند
چو او بخواند شعر اندرون بدرد نای.
سوزنی.
گر بدرد صبح حشر سد سواد فلک
ناخنی از سد شاه نشکند از هیچ باب.
خاقانی.
نامۀ مصطفی درد پرویز
جامۀ جان او پسر بدرد.
خاقانی.
سواد اعظمت اینک ببین مقام خرد
جهاد اکبرت اینک بدر مصاف هوا.
خاقانی.
شد آن چرم ناپختۀ نیم خام
بدرد بخاید به حرصی تمام.
نظامی.
گرگ را دوختن باید آموخت که او خود دریدن نیکو داند. (جهانگشای جوینی).
آنکه می درید جامۀ خلق چست
شد دریده آن او زیشان درست.
مولوی.
چون قلم در وصف این حالت رسید
هم قلم بشکست و هم کاغذ درید.
مولوی.
آنکه داند دوخت او داند درید
هرچه او بفروخت بتواند خرید.
مولوی.
خدا کشتی آنجا که خواهد برد
اگر ناخدا جامه بر تن درد.
سعدی.
دست بیچاره چون به جان نرسد
چاره جز پیرهن دریدن نیست.
سعدی.
در گرگ نگه مکن که بزغاله برد
یک روز نگه کن که پلنگش بدرد.
سعدی.
توان به حلق فروبردن استخوان درشت
ولی شکم بدرد چون بگیرد اندر ناف.
سعدی.
کاغذ بدریدند و قلم بشکستند
و ز دست زبان حرف گیران رستند.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 21).
مردم چشمم بدرد پردۀ عمیا زشوق
گر درآید در خیال چشم اعمی روی تو.
سعدی.
بدرد یقین پرده های خیال.
سعدی.
ابهاء، دریدن خانه مویین. اهماء، جامه دریدن و کهنه گردانیدن. تهبیب، دریدن جامه. تهیب، نیک دریدن. خرق، پاره کردن چیزی را و دریدن. خسوف، دریدن چیزی را و شکستن. خفاء، دریدن مشک را و گستردن آن را بر حوض. مزق، مزقه، هدمله، هرت، هرد، هرض، هم، دریدن جامه را. (از منتهی الارب).
- امثال:
سالی هری، ماهی تری، کفش تا پاره کنی و بدری. (امثال و حکم).
- از هم یا ز هم دریدن، متفرق و جداکردن اجزاء چیزی را:
تقاضی می کند دایم سگ نفس
درونم را ز هم خواهد دریدن.
ناصرخسرو (ص 366).
شه از هم درید آن خورش را بزور
چو شیری که او بردرد چرم گور.
نظامی.
چنان از هم درید اندام آن بوم
که می شد زیرزخمش سنگ چون موم.
نظامی.
من که گاوان را ز هم بدریده ام
من که گوش شیرنر مالیده ام.
مولوی.
نمی ترسی ای گرگ ناقص خرد
که روزی پلنگیت از هم درد.
سعدی.
- بردریدن، دریدن. از هم جدا کردن و شکافتن با آلتی برنده یا به فشار:
فرودآمد و خنجری برکشید
سراسر بر اژدها بردرید.
فردوسی.
صف دشمنان سربسر بردرد
ز گیتی سوی هیچکس ننگرد.
فردوسی.
نهاد و ز یکدیگرش بردرید
کسی در جهان این شگفتی ندید.
فردوسی.
فرو برد خنجر دلش بردرید
جگرش از تن تیره بیرون کشید.
فردوسی.
چو او را چنان زار و کشته بدید
همه جامۀ خسروی بردرید.
فردوسی.
دو رخ را به روی پسر برنهاد
شکم بردرید و برش جان بداد.
فردوسی.
نگوئی چه آمدت پیش از پدر
چرا بردریدت بدین سان جگر.
فردوسی.
رمح سماک و دهرۀ بهرام بشکنید
چتر سحاب و بیرق خورشید بردرید.
خاقانی.
پیش که صبح بردرد شقۀ چتر چنبری
خیز مگر به برق می برقع صبح بردری.
خاقانی.
شه ا ز هم درید آن خورش را بزور
چو شیری که او بردرد چرم گور.
نظامی.
یکی بچۀ گرگ می پرورید
چوپروده شد خواجه را بردرید.
سعدی.
- بردریدن پردۀ راز، راز را آشکار ساختن. فاش ساختن راز:
بیامد بگفت آنچه دید و شنید
همه پردۀ رازها بردرید.
فردوسی.
- پردۀ کسی دریدن، هتک حرمت او کردن:
مدر پردۀ کس به هنگام جنگ
که باشد ترا نیز در پرده ننگ.
سعدی.
- پردۀ ناموس کسی را دریدن، حرمت او را بردن. هتک حرمت او کردن: پردۀناموس بندگان را به گناه فاحش ندارد. (گلستان سعدی).
- پوست بر تن کسی دریدن، پوست او را کندن. دمار از روزگار او برآوردن:
چنین زندگی بدتر از مرگ اوست
زمانه بدرید برتنش پوست.
فردوسی.
چو بشنید برتنش بدرید پوست
ز دشمن نهان داشت آن هم ز دوست.
فردوسی.
- جیب دریدن، گریبان چاک زدن:
به مرگ سروران سربریده
زمین جیب آسمان دامن دریده.
نظامی.
- حلق خود دریدن، بسیار و سخت فریاد کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
یک مؤذن داشت بس آواز بد
شب همه شب می دریدی حلق خود.
مولوی.
- درهم دریدن، بکلی متلاشی کردن:
بگفت این و شمشیر کین برکشید
سرا پای او پاک درهم درید.
فردوسی.
- دریدن هنگامه، برهم زدن بساط و جمعیت:
هنگام صبوح موکب صبح
هنگامه دریده اختران را.
خاقانی.
- فرودریدن، شکافتن. پاره کردن:
ای روزرفتگان جگر شب فرودرید
آن آفتاب از آن جگر شب برآورید.
خاقانی.
رجوع به فرودریدن در ردیف خود شود.
- گلوی یا نای دریدن، بسی به آواز بلند خواندن یا گفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- ناموس کسی را دریدن، هتک ناموس او کردن، هرط، طعن کردن و دریدن ناموس کسی را. هرمطه، دریدن ناموس کسی را و زشت گردانیدن. (از منتهی الارب).
ب - در معنی لازم:
گشوده شدن و چاک شدن. (ناظم الاطباء). پاره شدن. پاره شدن بدرازا. شکافتن بدرازا. ترکیدن. منشق شدن. انحراق. انفلاق. تخرق. وهی. (دهار) :
به شاهراه نیاز اندرون سفر مسگال
که مرد کوفته گردد بدان ره اندرسخت
و گرخلاف کنی طمع را و هم بشوی
بدرد ار بمثل آهنین بود هملخت.
کسائی.
بدرد دل و گوش غرم سترگ
اگر بشنود نام چنگال گرگ.
فردوسی.
بتوفید کوه و بدرید دشت
خروشش همی از هوا برگذشت.
فردوسی.
اگر هم نبرد تو باشد پلنگ
بدرد برو پوست از یادجنگ.
فردوسی.
بدرید چنگ ودل شیر نر
عقاب دلاور بیفکند پر.
فردوسی.
بدانست کان نیز گفتار اوست
همی زو بدرید برتنش پوست.
فردوسی.
ملاعین حصار غور برجوشیدند و به یکپارچگی خروش کردند سخت هول که زمین بخواست درید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 111). ناگاه آن دیدند که چون آب نیرو کرده بود کشتی پرشده نشستن و دریدن گرفت. (تاریخ بیهقی ص 516). مردم عام و غوغا به یکبار خروش بکردند چنان که گفتی زمین بدرید. (تاریخ بیهقی ص 436).
دلم از غم همیشه ابر دارد
ازیرا زین دو چشمم سیل بارد
بدرد ترسم از بس غم که در اوست
بدرد نار چون پرگرددش پوست.
(ویس و رامین).
فاطمیم فاطمیم فاطمی
تا تو بدری ز غم ای ظاهری.
ناصرخسرو.
انبثاق، دریدن بند آب. حرص، دریدن جامه در کوفتن. (از منتهی الارب).
- بردریدن، دریده شدن:
کمربند رستم گرفت و کشید
ز بس زور گفتی زمین بردرید.
فردوسی.
چو از خرم بهار وخرمی دوست
به گلها بردرید از خرمی پوست.
نظامی.
- دریدن جگر از بیم، زهره ترک شدن:
بپیچید ضحاک بیدادگر
بدریدش از بیم گفتی جگر.
فردوسی.
- دریدن دل یا مغز، کنایه از سخت ترسیدن:
بدرد دل و مغزشان از نهیب
بلندی ندانند باز از نشیب.
فردوسی.
از آواز کوسش همی روز جنگ
بدرد دل شیر وچرم پلنگ.
فردوسی.
چو دیوان بدیدند کوپال او
بدرید دلشان ز چنگال او.
فردوسی.
چو اسفندیاری که در جنگ او
بدرد دل شیر از آهنگ او.
فردوسی.
ز آواز رستم شب تیره ابر
بدرد دل پیل و چنگ هزبر.
فردوسی.
سپهدار چون گیو و گودرز و طوس
بدرید دلتان ز آوای کوس.
فردوسی.
- دریدن گوش، پاره شدن پردۀ آن:
ز لشکر برآمد بر آن سان خروش
که شیر ژیان را بدرید گوش.
فردوسی.
زمین پر ز جوش وهوا پرخروش
هزبر ژیان را بدرید گوش.
فردوسی.
برانگیخت اسب و برآمد خروش
همی اژدها را بدرید گوش.
فردوسی.
سپاهی که شد دشت چون آبنوس
بدرید گوش پلنگان ز کوس.
فردوسی.
برآمد چنان از دو لشکر خروش
که چرخ فلک را بدرید گوش.
فردوسی.
- فرودریدن، واژگون شدن. منهدم گشتن: انهیار، تهور، تهیر، فرودریدن بنا. (از منتهی الارب). هدم، آنچه از کرانۀ چاه فرودریده درچاه افتاده باشد. (منتهی الارب). رجوع به فرودریدن در ردیف خود شود.
- امثال:
نه مشکی دریده نه دوغی ریخته. (امثال و حکم)
لغت نامه دهخدا
(تِ سَ بِ کَ/ کِ دَ)
زدن. ضرب:
ای خردمند هوش دار که خلق
بس به اسداس در زدند اخماس.
ناصرخسرو.
به قندیل قدیمان در زدن سنگ
به کالای یتیمان برزدن چنگ.
نظامی.
- آتش درزدن، آتش افروختن:
گویی که در زدند هزاران جای
آتش بگرد خرمن نیلوفر.
ناصرخسرو.
گفتند یا موسی فلان گیاه بیاور و آتش درزن تا آن گوساله سوخته شود. (قصص الانبیاء ص 115).
گفتم آتش درزنم آفاق را
گفت سعدی درنگیرد با منت.
سعدی.
- چنگ درزدن، دست درزدن. گرفتن به دست:
به هر شاخ گلی کو درزند چنگ
بجای گل ببارد بر سرش سنگ.
نظامی.
ور سکۀ تو زنند بر سنگ
کس درنزند بسیم در چنگ.
نظامی.
- ، پنجه انداختن و فروبردن پنجه ها را بهم در کشتی. و رجوع به چنگ درزدن در ردیف خود شود.
- دست درزدن به چیزی، دست یازیدن به چیزی. دست بردن به چیزی:
در زین عنایت تو فتراکی هست
تا درزند این بنده به فتراک تو دست.
؟ (از سندبادنامه ص 76).
، فرو بردن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- سر درزدن در چیزی، سر فروبردن:
قمریک طوق دار گوئی سر درزده ست
در شبه گون خاتمی، حلقۀ او بی نگین.
منوچهری.
، جدا ساختن:
هر آنکس که از باره سر برزدی
زمانه سرش را همی درزدی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دْرِ / دِ رِ دِ)
شهری است در جمهوری آلمان فدرال با 491714 تن سکنه، پایتخت کشور سابق ساکس در شرق آلمان بر رود الب، از مراکز صنعتی و از بنادر بزرگ درنبومی است و اصلاً از مهاجرنشین های قوم اسلاو بود و در قرن سیزدهم میلادی ژرمن ها در آن جایگزین شدند. ناپلئون در 1813 میلادی متفقین را در درسدن مغلوب کرد. در جنگ جهانی دوم قریب سه ربع شهر ویران شد. از آثار برجستۀ سابق آن که در جنگ ویران شد یا آسیب دید تالار شهرداری، کاخ و موزۀ تسوینگر و کلیسای جامع است. (از دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ گُ تَ)
اندرون شدن. (آنندراج). درآمدن. داخل شدن. درون آمدن. در رفتن. (ناظم الاطباء). درون رفتن. بدرون شدن. داخل گردیدن. داخل گشتن. ورود کردن. حلول کردن. وارد گردیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دخول. ولوج. ادخال. تغلغل. (دهار) (المصادر زوزنی). دخول. (دهار). مدخل. (تاج المصادر بیهقی) : زکریا علیه السلام از شهر بگریخت و روی سوی شام نهاد که از پس مریم برود... و بر در شهر درختی بود... زکریا به آن درخت درشد. (ترجمه طبری بلعمی).
درشد به چتر ماه سنانهای آفتاب
وز حیف شخص ماه سر اندر سپر کشید.
کسائی (از سندبادنامه ص 221).
به گوش و سر هر کسی در شود
همه نیک و بد آن سخن بشنود.
فردوسی.
به دژ در شد و کشتن اندر گرفت
همه گنجهای کهن برگرفت.
فردوسی.
به دژ درشدآن شاه آزادگان
ابا پیر گودرز کشوادگان.
فردوسی.
گر آنجا در شوی آگاه گردی
مرا گردی بدین گفتار یاور.
فرخی.
درشود بی زخم و زجر و درشود بی ترس و بیم
همچو آذرشت به آتش همچو مرغابی به جوی.
منوچهری.
تا پیش ملک درشد. (تاریخ سیستان). درشدن احمد بن اسماعیل به بست و بند کردن محمد بن علی لیث را. (تاریخ سیستان). بعاقبت، امیر اجل تاج الدین ابوالفضل در شد در شارستان به امیری نشست. (تاریخ سیستان). عبدالرحمان گفت معنی ندارد که ده مرد به یک جسم درشود. (تاریخ سیستان). در میان ده هزار مرد درشد. (تاریخ سیستان).
به آتش درشود گرچه چو خشم اوست سوزنده
به دریا درشود ورچه چو جود اوست پهناور.
؟ (از لغت نامۀ اسدی).
گفتند اگر خداوند [مسعود] فرماید... وی را [محمود را] فروگیریم که چون ما درشویم بیرونیان نیز با ما یار شوند و تو ازغضاضت برهی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 129). چون عجم رابزدند و از مدائن بتاختند و یزدگرد بگریخت و آن کارهای بزرگ بانام برفت اما در میان زمین غور ممکن نگشت که درشدندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 115).
به هر جایی که خواهی درشدن را
نگه کن راه بیرون آمدن را.
ناصرخسرو.
عرش پر نور و بلند است به زیرش در شو
تا مگر بهره بیابد دلت از نور و ضیاش.
ناصرخسرو.
خط خدای زود بیاموزی
گر در شوی به خانه پیغمبر
گر در شوی به خانه ش بر خاکت
شمشاد و لاله روید و سیسنبر.
ناصرخسرو.
در هر فرسخی صدهزار سوار را باز می گردانید تا تنها ماند، به غاری درشد و توبرۀ اسب در گردن انداخت. (قصص الانبیاء ص 8). گفت عصایم را در زیر درخت طوبی گذاشتم درشوم و بیاورم، درشد و بر تخت نشست و بیرون نیامد. (قصص الانبیاء ص 31). گفت در این بتخانه شود این بتان را به من بخوان، کودک درشد. (قصص الانبیاءص 191). گفتا هر کس را هوس تماشا و نعمت... درشود. (مجمل التواریخ والقصص). از دروازۀ رودبار اشتر درمی شد و جنازه فردوسی به دروازۀ رزان بیرون همی بردند. (چهارمقاله). روی به عنصری کرد و گفت پیش سلطان درشو و خویشتن بدو بنمای. (چهارمقاله).
تا صبح دمد آمده باخدمتکاران
تا شام شود درشده با روزه گشایان.
سوزنی.
حاجب درشد و گفت... (تاریخ بیهق).
پرده دارا تو یکی درشو و احوال بدان
تا چگونه ست بهش هست که دلها در است.
انوری.
چو باد از در هر کس نخوانده درنشوم
چو خاک هم خود را بی خطر بنگذارم.
خاقانی.
[گازر] خواست که درشود و پسر و خر را از سطوات بلیات و غرقاب سیلاب بیرون آرد. (سندبادنامه ص 116). نقلست که جماعتی بر او درشدند و خواستند که بر او سخنی بگیرند. (تذکرهالاولیاء عطار).
عبدالواحد عامر گوید من و سفیان ثوری به بیمار پرسی رابعه درشدیم از هیبت او سخن ابتدا نتوانستم کرد. (تذکرهالاولیاء عطار).
به دروازۀ مرگ چون درشوند
به یک لحظه با هم برابر شوند.
سعدی.
اًقمار، درشدن به ماهتاب. (از منتهی الارب). تخلل،میان گروهی درشدن. (دهار). ثغر، درشدن میان کفر و اسلام. خدع، به سوراخ درشدن سوسمار. (از منتهی الارب).
- به خواب درشدن، به خواب رفتن: سوم قدح بخوردم به خواب خوش درشدم. (نوروزنامه).
- به زمین (سنگ، خاک، گل) درشدن، فروشدن. فرورفتن. فروشدن به خاک. غائب شدن در خاک. فروشدن در گل. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
که گر سنگ را او بسر برشدی
همی هر دو پایش بدو درشدی.
فردوسی.
گرچه به هوا برشد چون مرغ همیدون
ورچه به زمین درشد چون مردم مائی.
منوچهری.
- به کاری درشدن، به کاری مشغول شدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). داخل شدن در آن. آغاز کردن بدان. شروع کردن به کاری. آغازیدن آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). اًرجاف. تنشیم. (تاج المصادر بیهقی). خوض:
زمین از نقش گوناگون چنان دیبای ششتر شد
هزارآوای مست اینک به شغل خویشتن درشد.
فرخی.
- در زره درشدن، ملبس به زره گردیدن. زره به تن کردن:
خاسته از مرغزار غلغل تیم و عدی
درشده آب کبود در زره داودی.
منوچهری.
، مخلوط شدن. در هم شدن. آمیختن:
باید که بود مرد گهی شاد گهی زار
نیکی به بدی درشده و کام به ناکام.
قطران.
- بهم درشدن، داخل یکدیگر گردیدن. در هم تنیدن. پیچیدن در یکدیگر. اختلاف. اشتباک. التفاف. (دهار). تداخل. تواشج. (المصادر زوزنی) (دهار). موج، به هم درشدن مردمان. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ دَ)
درو کردن و بریدن غله. (برهان). زراعت قطع کردن. (از آنندراج). کشت غلۀ رسیده بریدن. (شرفنامۀ منیری). درو کردن و درویدن و بریدن غله. (ناظم الاطباء). بریدن کشت با داس. حصاد کردن. درویدن. بدرودن. بدرویدن. دروش. درو. (یادداشت مرحوم دهخدا). دریدن. (شرفنامۀ منیری). چیدن. اجتراز. احتصاد. حساف. حسف. (منتهی الارب). حصاد. حصد. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). خسودن. خسوردن. و رجوع به درویدن شود:
چو ما چرخ گردون فراوان سرشت
درود آن کجا به آرزو خود بکشت.
فردوسی.
که آن بر، نخستین تو خواهی درود
و ز آتش نیابی مگر تیره دود.
فردوسی.
بدان خارکن گفت از ایدر برو
همه خار کندی کنون زر درو.
فردوسی.
جهانا مپرور چو خواهی درود
چو می بدروی پروریدن چه سود.
فردوسی.
بکارند و ورزند و خود بدروند
بگاه خورش سرزنش نشنوند.
فردوسی.
گیاهان کوهی فراوان درود
بیفگند ازو هر چه بیکار بود.
فردوسی.
چندانکه توانستی رحمت بنمودی
چندان که توانستی ملکت بزدودی
کشتی حسنات و ثمراتش بدرودی
دشوار تو آسان شد و آسان تو دشوار.
منوچهری (دیوان ص 155).
زمانی بدین داس گندم درو
بکن پاک پالیزم از خار و خو.
اسدی.
رورو جانا همی غلط پنداری
گندم نتوان درود چون جو کاری.
؟ (از قابوسنامه).
اوت کشت و اوت هم خواهد درودن بی گمان
هرکه کارد بدرود پس چون کنی چندین مرا.
ناصرخسرو.
ای جسته دی ز دستت فردا بدست تو نه
فردا درود باید تخمی که دی بکشتی.
ناصرخسرو.
بدانکه هر چه بکشتی ز نیک و بد فردا
بیایدت همه ناکام و کام پاک درود.
ناصرخسرو.
بد کاشتن و نیک درودن ناید
زیرا که ز هر کشته درودن باید.
ابوالفرج رونی.
نشست شاه به سور و همیشه سورش باد
برمراد دل از کشتۀ غدید درود.
مسعودسعد (دیوان ص 91).
دست فلک درود سر دشمنان او
از تیغ گندنا شبه او چو گندنا.
سوزنی.
هرچه کاری بدروی و هرچه گوئی بشنوی
این سخن حق است و حق زی مرد حق گستر برند.
سنائی.
هرچه کاری در بهاران تیرماهان بدروی.
خواجه عبداﷲ انصاری.
تخم ادب کاشتم، دریغ درودم
گر بر دولت درودی چه غمستی.
خاقانی.
هر شبی بر خاکش از خون دانۀ دل کشتمی
هر سحر خون سیاوشان ازو بدرودمی.
خاقانی.
به آب زر این نکته باید نوشت
شتربان درود آنچه خربنده کشت.
نظامی.
به باغ مشعله دهقان انگشت
بنفشه می درود و لاله می کشت.
نظامی (خسرو و شیرین ص 96).
بیدادگری زمن ربودش
من کاشته بودم او درودش.
نظامی.
زین کشته چو ناامید بودی
کآنجا که بکاشتی درودی.
نظامی.
دانۀ امید چه کاری که مرغ
دانۀ ناکشته درود ای غلام.
عطار.
سایلش گفتا بباید کشت زود
هیچکس ناکشته هرگز کی درود.
عطار.
برفتند و هرکس درود آنچه کشت
نماند بجز نام نیکو و زشت.
سعدی.
سر نه چون گندنا بود که به تیغ
چون درودی دگر توانش درود.
سعدی.
هر چه کاری همان درود توان
در زیان کارگی چه سود توان.
اوحدی.
من اگر نیکم اگر بد تو برو خود را باش
هرکسی آن درود عاقبت کار که کشت.
حافظ.
چه جای کشته که ناکشته کار اوست درودن.
کاتبی.
اجتراز، جز، صرم، درودن کشت. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن جرجانی). اختلاء، خلی، درودن و برکندن گیاه تر را. (از منتهی الارب). استخلاب، بریدن چیزی را ودرودن. (از منتهی الارب). جرام، جرم، درودن بار خرما. (از منتهی الارب). جزء جزاز، درودن خرما و گندم و مانند آن. (از منتهی الارب). خلب، درودن و شکافتن چیزی را. (از منتهی الارب). کناز، کنز، درودن خرما و گنجینه نهادن آن بهر سرما. (از منتهی الارب).
- وقت درودن، هنگام حصاد. هنگام درو. حصاد. (دهار) :
ز دانه گر خورم مشتی به آغاز
دهم وقت درودن خرمنی باز.
نظامی.
، چوب تراشیدن. (آنندراج) ، بریدن. جدا کردن سر از تن:
کنون کینه نو شد ز بهر فرود
سرطوس نوذر بباید درود.
فردوسی.
چو کابلستان را بخواهد بسود
نخستین سر من بباید درود.
فردوسی.
پشیمانی آنگه نداردت سود
که تیغ زمانه سرت را درود.
فردوسی.
، جدا کردن. تهی کردن:
بروزی دو کس بایدت کشت زود
پس، از مغز سرشان بباید درود.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(اَ اَ کَ دَ)
درویدن. (برهان). بریدن غله. (از آنندراج). درودن. (شرفنامۀ منیری). درو کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کَ)
برچیدن. در تمام معانی مخفف برچیدن. (برهان).
لغت نامه دهخدا
(پَ جَ / جِ گُ دَ)
چیدن. ورچیدن. جمع کردن: تعجیه، درچیدن و کج کردن روی را. تکور، درچیده شدن. (از منتهی الارب).
- خویشتن درچیدن، از مردم دوری کردن و تنهایی گزیدن:
خویش را رسوا مکن در شهر چین
عاقلی جو خویشتن را درمچین.
مولوی.
- درچیدن تری، کشیدن آب. خشک کردن آب. گرفتن رطوبت: اگر دارپلپل نیم کوفته بر کباب این جگر پراکنند تا تری آن درچینند... روا باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- درچیدن دامن، بربردن و بالا گرفتن دامن.
- ، ترک علاقه کردن. کناره گرفتن:
در زیر ظل عون تو کردم پناه خود
درچیده دامن از همه چون آفتاب ظل.
سوزنی.
سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو
گر دهد دست که دامن ز جهان درچینم.
حافظ
لغت نامه دهخدا
تصویری از درودن
تصویر درودن
بریدن گیاه و غلات از روی زمین درو کردن، درو کردن درویده
فرهنگ لغت هوشیار
دانه دانه برداشتن (اززمین) دانه چیدن، انتخاب کردن برگزیدن، جمع کردن گرد کردن، تعطیل کردن یک بنگاه منحل کردن یک ساختمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درزدن
تصویر درزدن
دق الباب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دردن
تصویر دردن
درو کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درودن
تصویر درودن
((دُ دَ))
درو کردن، بریدن گیاهان با داس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دریدن
تصویر دریدن
((دَ دَ))
پاره کردن، شکافتن، چاک کردن
فرهنگ فارسی معین
بریدن، پاره کردن، چاک دادن، چاک زدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد