جدول جو
جدول جو

معنی درپیچان - جستجوی لغت در جدول جو

درپیچان
(دَ)
مشکل. دشوار. مشوش. پیچدار. (ناظم الاطباء) : عسر، کار درپیچان و دشوار. (منتهی الارب).
- درپیچان ساختن، مشکل کردن. مشکل ساختن: لوی امره، درپیچان ساخت کار او را. (از منتهی الارب).
- درپیچان شدن کار، دشوار شدن آن. مشکل شدن کار. دشوار و غامض شدن کار. عسرت در کار پیدا شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تعصّی. عسر. (از منتهی الارب) ، درپیچنده. تابنده: خجوجاه، باد وزان درپیچان، پیچیده. تابیده: زعل، درپیچان از گرسنگی. مقعار، مرد درپیچان لب در سخن. (منتهی الارب).
- درپیچان شدن، پیچیده و تابیده شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- درپیچان موی، مرغول موی. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیچان
تصویر پیچان
پیچاندن، پیچیده، در حال پیچیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دریگان
تصویر دریگان
یک سوم هر برج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درپیچیدن
تصویر درپیچیدن
پیچیدن، تا کردن، لوله کردن، لفافه کردن، با کسی درافتادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دریجان
تصویر دریجان
دریگان، یک سوم هر برج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درایان
تصویر درایان
در حال حرف زدن، دراینده، گوینده
فرهنگ فارسی عمید
(تَ غَفْ فُ)
درایه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به درایه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
پرده ای که در دم در خانه اندرونی می آویزند تا کسی داخل آن نگردد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسن)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
رقعه. وصله. پینه. (از برهان) (از آنندراج). درپی. دربی. درپه. دربه
لغت نامه دهخدا
صفت فاعلی بیان حالت در حال پیچیدن، پیچنده:
بخوردند و کردند آهنگ خواب
بسی مار پیچان برآمد ز آب،
فردوسی،
همی زور کرد آن بر این این بر آن
گرازان و پیچان دو مرد جوان،
فردوسی،
سرمژه چون خنجر کابلی
دو زلفش چو پیچان خط بابلی،
فردوسی،
چپ و راست پیچان عنان داشتن
میان یلان گردن افراشتن،
فردوسی،
یکی دار فرمود کسری بلند
فروهشت از دار پیچان کمند،
فردوسی،
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
بیفکند و آمد میانش ببند،
فردوسی،
ابر خاک چون مار پیچان ز کین
همی خواند بر کردگار آفرین،
فردوسی،
برستی ز دریا و جنگ نهنگ
بدشت آمدی باز پیچان بجنگ،
فردوسی،
برافکند برگستوان بر سمند
بفتراک بربست پیچان کمند،
فردوسی،
بشد گرد چوپان و دو کره تاز
ابا زین و پیچان کمندی دراز،
فردوسی،
نهانی ازان پهلوان بلند
ز فتراک بگشاد پیچان کمند،
فردوسی،
اژدها کردار پیچان در کف رادش کمند
چون عصای موسی اندر دست موسی گشته مار،
فرخی،
پیچان درختی بار او نارون
چون سرو زرین پر عقیق یمن،
فرخی،
ز صحرا سیلها برخاست هر سو
دراز آهنگ و پیچان و زمین کن،
منوچهری،
چو رویش باد نیکو ماه و سالش
چو مویش باد پیچان بدسگالش،
فخرالدین اسعد (ویس و رامین)،
چو شاه زنگ بودش جعد پیچان
دو رخ پیشش چو دو شمع فروزان،
فخرالدین اسعد (ویس و رامین)،
به رخشش بکردار پیچان درختی
که پیچان پدید آید از ابر آذر،
؟ (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)،
ما در طلب زلف تو چون زلف تو پیچان
ما در هوس چشم تو چون چشم تو بیمار،
سنایی،
چون پوست فکند و ز دهان مهره برآورد
این افعی پیچان که کند عمر گزایی،
خاقانی،
خواص آذربیجان چو دود آذر پیچان
بسوختند وز هریک هزار دود برآمد،
خاقانی،
از تحیر گشته چون زنجیر پیچان کاین زمان
بر در ایوان نه زنجیر و نه دربان دیده اند،
خاقانی،
فلک افعی زمرد سلب است
دفع این افعی پیچان چکنم،
خاقانی،
سر زلف پیچان چو مشک سیاه
وزو مشکبو گشته مشکوی شاه،
نظامی،
بس جهان دیده این درخت قدیم
که تو پیچان برو چو لبلابی،
سعدی،
خبل، روزگار سخت و پیچان بر مردم، خجوجاه، باد وزان سخت درپیچان، (منتهی الارب)، رجوع به در پیچان شود، تشغزبت الریح، پیچان وزید باد، تشغزب، پیچان وزیدن باد، (منتهی الارب)، عقص، پیچان گردانیدن شاخ گوسفند، (منتهی الارب)، مرغول، جعد، مجعد، مقصب، موی پیچان، جعاده، جعوده، تجعد، تقرد، پیچان گردیدن موی، (منتهی الارب)، رجل جعد، مرد پیچان موی، (منتهی الارب)، گردان، روی برگرداننده، روی برتابنده، دوری جوینده، پرهیزکننده، پیچنده، روی گردان:
بسنده نباشیم با شهر خویش
همی شیر جوییم پیچان ز میش،
فردوسی،
، بهم برآینده، طومارسان پیچنده، گردان بهرسوی بسبب تک و تاز مخالفان یا بپیروی از سران و پیشروان لشکر:
چو با مهتران گرم کرد اسب شاه
زمین گشت جنبان و پیچان سپاه،
فردوسی،
- مصراع پیچان، کنایه از مصراع و مضمونی که بتأمل و تفکر معلوم شود:
مصرع پیچانم از من اهل دانش بگذرید
عقده از دل واشود گر پی بمضمونم برید،
دانش (از آنندراج)،
، متأثر، مضطرب، بی آرام، باتشویش، از دردی یا اندوهی بر خویش پیچنده:
بخورد و ز خوان زار و پیچان برفت
همی راند تا خانه خویش تفت،
فردوسی،
نهانی ز سودابۀ چاره گر
همی بود پیچان و خسته جگر،
فردوسی،
همی بود پیچان دل از گفتگوی
مگر تیره گرددش زین آب روی،
فردوسی،
شب آمد باندیشه پیچان بخفت
تو گفتی که با درد و غم بود جفت،
فردوسی،
همه زیردستانش پیچان شده
فراوان ز تندیش بیجان شده،
فردوسی،
بدین تیره اندیشه پیچان بخفت
همه شب دلش با ستم بود جفت،
فردوسی،
چو دیدند رنگ رخ شهریار
برفتند گریان و پیچان چو مار،
فردوسی،
برفتند پیچان و لب پرسخن
پر از کین دل از روزگار کهن،
فردوسی،
بسوزم چون ترا پیچان ببینم
بپیچم چون ترا سوزان ببینم،
فخرالدین اسعد (ویس و رامین)،
پیش حق آتش همیشه در قیام
همچو عاشق روز و شب پیچان مدام،
مولوی،
جهان چون چاکری است که پیچان و لرزانست در فرمان او با چون و چراش کاری نیست، (کتاب المعارف)، آدمی بچه پیچان عظیم است در سلامت نمی زید چنگ بهر جای درمیزند از آنکه از هوای عدم اینجا درافتاده است، نه اول می بیند و نه آخرمی بیند، می ترسد که اگر چنگ در جائی زند هلاک شود، (کتاب المعارف)، پیچنده بر خویش از خشمی یا اندوهی یا کینه ای:
کنیزک نیامد ببالین اوی
برآشفت و پیچان شد از کین اوی،
فردوسی،
برفتند پیچان دمور و گروی
بر شاه توران نهادند روی،
فردوسی،
، کوفته، رنجور، پیچنده:
بدو گفت گوید جهاندار شاه
که من سخت پیچانم از رنج راه،
فردوسی،
همی راند حیران و پیچان براه
بخواب و بآب آرزومند شاه،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از دهستان کربال بخش زرقان شهرستان شیراز واقع در 67 هزارگزی جنوب خاوری زرقان و 3 هزارگزی راه فرعی بند امیر به سلطان آباد، با 141 تن سکنه. آب آن از رود خانه کر و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نام یکی از بخشهای پنجگانه تابع شهرستان بیرجند است. حدود بخش: از طرف شمال و باختر به بخش قاین، از جنوب به بخش حومه از، خاور و جنوب شرقی به بخش خوسف. این بخش را بطور کلی میتوان بخش کوهستانی نامید که یک رشته ارتفاعات مانند کمربندی از شمال باختری بیرجند شروع گردیده پس از دور زدن از شمال بطرف شمال خاوری خاتمه پیدا میکند. فقط یک سوم مساحت این بخش را جلگه های صاف و هموار که عرض آن از 12 هزار گز تجاوز نمیکند تشکیل میدهد. ارتفاعات واقع در این بخش موازی با راه عمومی زاهدان و خط مرزی افغانستان میباشد. کمتر دیده شده که امراض واگیر بین اهالی این بخش بروز نماید. در بعضی نقاط مانند سربیشه در مواقع زمستان و بهار بقدری هوا سرد میشود که عبور و مرور بین دهات مدتی متوقف میگردد. آب در تمام نقاط این بخش شیرین و گوارا است و بیشتر بر اثر باران و ذوب برفهای زمستانی تولید میشود. در اغلب ارتفاعات این بخش آبهای معدنی یافت میشود مانند آب ترش، گژیمرغ، آب گرم ابراهیم آباد، آب معدنی گلگرگ و سیاه دره و غیره. بخش درمیان از سه دهستان بنام مؤمن آباد، شاخنات، طبس مسینا که شامل 291 آبادی است تشکیل شده و مجموع نفوس آن 64442 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
قریه ای از خرۀ مؤمن آباد در قاینات. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از دهستان بالک بخش مریوان شهرستان سنندج واقع در 11 هزارگزی جنوب دژ شاهپور و 3 هزارگزی خاور راه اتومبیل رو مریوان به رزاب، با 300 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان بم. واقع در 42هزارگزی جنوب باختری بم و 38 هزارگزی جنوب راه شوسۀ بم به کرمان با 461 تن سکنه. آب آن از دو رشته قنات تأمین می شود و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
معرب دریگان است. (آنندراج). ده درجه از هر برجی باشد وبرای هر دریجانی صاحبی از کواکب سبعه هست و میان ایران و روم و هند در ارباب آنها اختلاف باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). قانونی در علم هیئت که در آن صور و اشکال فلکی را به سه طبقه تقسیم کرده اند. (ناظم الاطباء). ادرجان. وجه. دهج. صورت. و رجوع به دریگان شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دریجان. ادرجان. به تلفظ کاف در هندوی نزدیک به گاف فارسی، مرکب است از دو کلمه ’دری’ که به تبدیل دال و تاء اصلش تری است به معنی سه، و کانا به معنی بخش و بهر. بیرونی در کتاب تحقیق ماللهند (چ اروپا ص 307) می نویسد: ثم الا ثلات و تسمی دریکان و لافائده فی ذکرها لانها تسمی عندنا دریجانات بعینها. (التفهیم حاشیۀ ص 404). و هم او در التفهیم (ص 404) گوید دریگان چیست ؟ هم سیک برجهااند نزدیک هندوان و مردمان ما آن را دریجان خوانند و خداوندانشان بخلاف وجوه، که نخستین دریجان از هر برجی خداوندش را باشد، و دوم خداوند پنجم برج را از او، و سوم خداوند نهم را’ و آنگاه جدول مربوط به خداوندان وجوه و دریگان را آورده است - انتهی. نوعی از اعمال و اشکال نجومی باشد و معرب آن دریجان است. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری). در اصطلاح احکامی، تقسیم هریک برج به سه قسمت و دادن قسمت اولی را به صاحب برج و دوم را به صاحب برج دیگر که از آن مثلثه است و سوم را به صاحب برج دیگر آن مثلثه. مثلاً قسمی از حمل را به مریخ که صاحب برج حمل است دهندو دوم را به شمس که صاحب برج اسد و از مثلثۀ ناری است و سوم را به مشتری که صاحب برج قوس و از همان مثلثه است. (یادداشت مرحوم دهخدا). قانونی است در هیئت که در آن صور و اشکال فلکی را به سه طبقه تقسیم کنند. سه یک برجها نزد هندوان. و رجوع به دریجان شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان آلان برآغوش بخش آلان برآغوش شهرستان سراب با 519 تن سکنه، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از دهستان مسکون بخش جبال بارز شهرستان جیرفت، واقع در 48هزارگزی جنوب خاوری مسکون و 14هزارگزی شمال راه فرعی عنبرآباد به بم. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. مزارع درکوه تل، تقشین، سیه ماری و درکوچان جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(پَ تَ)
پیختن. پیچیدن: لی ّ، درپیختن باشد. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص 6 س 2). رجوع به پیختن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
قریه ای است در چهار فرسنگی مرو، در سمت بالای آن، و نسبت به آن درسینانی باشد. (از معجم البلدان) (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نام قریه ای از قرای بغداد که در قسمت پایین آن در جانب غربی رود دجله قرار دارد. حمزه گوید درزیجان یکی از شهرهای هفتگانه به شمار می رفت که متعلق به اکاسره بود و مجموع آنها به نام مدائن خوانده می شد. اصل این نام ’درزیندان’ بوده و در تعریب درزیجان شده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دُ پَ / پِ)
مرکب از ’چیت’ + ’گر’ علامت صفت فاعلی، چیت ساز، آنکه چیت ها را رنگ کند:
به او یک قلم چیتگر یار نیست
اگر رشوه چیت قلمکار نیست.
طغرا (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ)
دهی است از دهستان میان دورود بخش مرکزی شهرستان ساری. واقع در 14هزارگزی جنوب خاوری نکا، با 350 تن سکنه آب آن از رود خانه نکا و راه آن فرعی و از طریق زرندین به نکا است. آبادی کوچک سه کیله در 5هزارگزی جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(پَ گِ رِ تَ)
پیچیدن. تا کردن. ته کردن. لوله کردن. در لفاف کردن. لفافه کردن. (ناظم الاطباء). لف. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). درنوشتن. درنوردیدن. طی کردن. نوردیدن. ادماج. التواء. انعساف. کثافه. لف: نول، اقطیرار درپیچیدن و خمیدن گیاه. تزمیل، درپیچیدن به جامه. تکویر، درپیچیدن هر چیزی. (ازمنتهی الارب) ، گرد برآمدن:
چنانچون خو که درپیچد به گلبن
بپیچم من بر آن سیمین صنوبر.
بوالمثل.
، پیچیدگی کردن. پیچیدن. تحت مؤاخذه قرار دادن. سؤال پیچ کردن. درافتادن با کسی: وزیر به نیم ترک بازآمد و آملیان را و بسیار مردم کمتر آمده بودند درپیچید و آنچه سلطان گفته بود، ایشان را بگفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 469). بوالقاسم کثیر را که صاحب دیوانی خراسان داده بودند، درپیچید و فرا شمار کشید و قصدهای بزرگ کرد. (تاریخ بیهقی).
ای که با شیری تو درپیچیده ای
بازگو رایی که اندیشیده ای.
مولوی.
امرار، مماره، درپیچیدن به کسی تا در افکند او را، سختی کردن. سختگیری کردن: تعنقش، درپیچیدن و سختی نمودن. (از منتهی الارب) ، محاصره کردن. شهربند کردن: خصمی آمده چون داود با لشکری بسیار و بلخ را درپیچید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 659). روز چهارشنبه نهم ربیع الاول به قلعت هانسی رسید و به پای قلعت لشکرگاه زدند و آنرا درپیچیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 543). مثال داد تا قهندز را درپیچیدند و به قهر و شمشیر بستدند. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(دَ پَ)
دهی است از دهستان میلانلو بخش شیروان شهرستان قوچان، واقع در 31هزارگزی جنوب باختری شیروان و 9هزارگزی خاور راه مالرو عمومی امران به دولت آباد، با 888 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
نام قریه ای است از قرای مرو و در پنج فرسنگی آن و منسوب بدان دربیقانی شود. (از معجم البلدان) (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
پارسی تازی گشته دریگان دریگان سه بهر سه بخش آسایی است (آسا قانون) در ستاره شناسی که در آن چهره ها و پیکرهای آسمانی را به سه گروه بخش می کنند قانونی است در هیئت که در آن صور و اشکال فلکی را بسه طبقه تقسیم کنند، سه یک برجها نزد هندوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیچان
تصویر پیچان
در حال پیچیدن، پیچنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دریگان
تصویر دریگان
صور و اشکال فلکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دریان
تصویر دریان
دانستن دانستن به ترفند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیچان
تصویر پیچان
مشوش، مضطرب، در حال پیچیدن
فرهنگ فارسی معین
خیس کن
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان میان دورود بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی