درزیه. طایفه ای از اسماعیلیان که در کوهستانهای شام باشند منسوب به ابومحمد عبدالله درزی صاحب دعوت حاکم بأمرالله فاطمی. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به درزیه و دروزیه شود
درزیه. طایفه ای از اسماعیلیان که در کوهستانهای شام باشند منسوب به ابومحمد عبدالله درزی صاحب دعوت حاکم بأمرالله فاطمی. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به درزیه و دروزیه شود
جمع واژۀ درز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جمع واژۀ درز، به معنی شکاف جامه که دوخته باشند. (آنندراج). و به معنی محل پیوند دو چیز. (غیاث). رجوع به درز شود. - بنات الدروز، شپش و رشک. (دهار) (از لسان العرب)
جَمعِ واژۀ دَرز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جَمعِ واژۀ درز، به معنی شکاف جامه که دوخته باشند. (آنندراج). و به معنی محل پیوند دو چیز. (غیاث). رجوع به درز شود. - بنات الدروز، شپش و رشک. (دهار) (از لسان العرب)
آویخته، سرنگون، سرگردان، سرگشته، درواژ، درواه، اندروا، برای مثال رهروان چون آفتاب آزاد و خندان رفته اند / من چرا چون ذره سرگردان و دروا مانده ام (خاقانی - ۹۰۶)
آویخته، سرنگون، سرگردان، سرگشته، درواژ، درواه، اندروا، برای مِثال رهروان چون آفتاب آزاد و خندان رفته اند / من چرا چون ذره سرگردان و دروا مانده ام (خاقانی - ۹۰۶)
بدبخت. (ناظم الاطباء) (از ولف). بدحال. (یادداشت مؤلف). بدروزگار. تیره بخت. سیه روزگار. مقابل بهروز، نیک روز: همی گفت بدروز و بداخترم بد از دانش آید همی بر سرم. فردوسی. بدو گفت کاندر جهان مستمند کدام است و بدروز ناسودمند. فردوسی. به بدروز همداستانی نکرد که بازوش با زور بود و توان. فرخی. بالجمله خداوندا در وهم نیاید کاحوال من بدروز اینجا بچه سان است. مسعودسعد. - بدروز کردن، بدبخت کردن. بدحال و پریشان کردن: به گرد عالم آوارم تو کردی چنین بدروز و بی چارم تو کردی. نظامی. - بدروز گشتن، بدبخت شدن. بدحال شدن: سپهداران او پیروز گشتند بداندیشان او بدروز گشتند. (ویس و رامین)
بدبخت. (ناظم الاطباء) (از ولف). بدحال. (یادداشت مؤلف). بدروزگار. تیره بخت. سیه روزگار. مقابل بهروز، نیک روز: همی گفت بدروز و بداخترم بد از دانش آید همی بر سرم. فردوسی. بدو گفت کاندر جهان مستمند کدام است و بدروز ناسودمند. فردوسی. به بدروز همداستانی نکرد که بازوش با زور بود و توان. فرخی. بالجمله خداوندا در وهم نیاید کاحوال من بدروز اینجا بچه سان است. مسعودسعد. - بدروز کردن، بدبخت کردن. بدحال و پریشان کردن: به گرد عالم آوارم تو کردی چنین بدروز و بی چارم تو کردی. نظامی. - بدروز گشتن، بدبخت شدن. بدحال شدن: سپهداران او پیروز گشتند بداندیشان او بدروز گشتند. (ویس و رامین)