جدول جو
جدول جو

معنی درهایتن - جستجوی لغت در جدول جو

درهایتن
ایجاد درگیری، آغاز شدن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درایان
تصویر درایان
در حال حرف زدن، دراینده، گوینده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درساختن
تصویر درساختن
ساختن، با هم ساختن، سازش کردن، سازگاری کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دریافتن
تصویر دریافتن
یافتن، رسیدن به چیزی، پی بردن به امری، فهمیدن
کسی را مدد کردن و از بلا رهانیدن
فرهنگ فارسی عمید
(پَمْ بَ / بِ کَ دَ)
تاختن. بسرعت دویدن. چهارنعل بتاخت درآمدن: آب از جوی بایستاد و با امیر بگفتند و وقت چاشتگاه بود، طلیعۀ ما درتاخت که خصمان آمدند بر چار جانب از لشکرگاه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 590) ، حمله کردن. تاختن: پور تگین بدتر است از ترکمانان که فرصت جست و در تاخت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 571).
خیز تا ترکوار درتازیم
هندوان را در آتش اندازیم.
نظامی.
رجوع به تاختن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ پَ رُ تَ)
افراشتن. بر پا کردن. بلند کردن، گذاشتن. نهادن. جا دادن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دْرا / دِدِ)
جان. (1631 -1700 میلادی). شاعر و نمایشنامه نویس و منتقد انگلیسی. وی کرامول را مدح کرد (1659) و سپس به مدح چارلز دوم پرداخت و در دورۀ بازگشت خاندان استوارت رونق بسیار یافت. در سال 1668 میلادی ملک الشعرا شد، پس از جلوس جیمز دوم به مذهب کاتولیک گروید. و پس از جلوس ویلیام سوم از ملک الشعرایی و حمایت دربار محروم شد، ولی شهرت خود را همچنان حفظ کرد. درایدن از شخصیت های ادبی برجستۀ عصر خود و در همه انواع شعر استاد بود و سبک نثر نوین انگلیسی را ایجاد کرد. پیشگفتارهای نمایشنامه های او و نیز رساله در شعر درامی او (1668) مشتمل بر انتقاداتی عالی است. از منظومه های درازش، آنوس میرابیلیس (1667) ، ابشالوم واخیتوفل، و اشعار وی در دفاع از مذهب پروتستان است، و اشعاری که سپس در دفاع از مذهب کاتولیک سروده. از نمایشنامه های متعددش کمدی ازدواج به مدروز (1672 میلادی). و تراژدی های فتح غرناطه (70- 1669) ، اورنگ زیب (1675) و همه چیز در راه عشق (1678) است. آثار ادبی لاتینی را ترجمه و از آنها بسیار اقتباس کرده است. درایدن در مقبرۀ ’چاسر’ در وست مینسترابی مدفون است. (از دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(تَ تَ / تِ تِ شُ دَ)
ساختن. متحد گشتن. (ناظم الاطباء). همدست شدن: أسودبن عفان از فعل این پادشاه ستوه گشت و با مهتران حدیس در ساخت و عملوق را با جمله مهتران بنی طسم مهمان کرد و همه را بکشتند. (مجمل التواریخ والقصص). در هواداری و حفظ و حراست خاندان کریم اتابکی أیده اﷲ تعصب نمود و حق گزاری کرد و با هیچ متغلب درنساخت. (ترجمه تاریخ یمینی). من جانب او فرونگذارم و با دشمنان دولت او درنسازم. (ترجمه تاریخ یمینی) ، سازگاری و موافقت نشان دادن. موافق آمدن. جور آمدن. سازش کردن. ساختن. پیوند کردن:
ترا دانش بتکلیفست و نادانی طبیعی زین
همی با تو بسازد جهل و تو با جهل درسازی.
ناصرخسرو.
چنان با اختیار یار درساخت
که از خود یار خود را بازنشناخت.
نظامی.
ولیک امشب شب درساختن نیست
امید حجره واپرداختن نیست.
نظامی.
نشاید گفت با فارغ دلان راز
مخالف درنسازد ساز با ساز.
نظامی.
ز روی لطف با کس درنسازد
که آنکس خان ومان را درنبازد.
نظامی.
یقین شد شاه را چون مریم این گفت
که هرگز درنسازد جفت با جفت.
نظامی.
شاه با او تکلفی درساخت
بتکلف گرفته را می باخت.
نظامی.
قفل گنج گهر بیندازم
با به افتاد شاه درسازم.
نظامی.
یا خانه بپردازی یا با خانه خدای درسازی. (گلستان).
چو روزگار نسازد ستیزه نتوان کرد
ضرورتست که با روزگار درسازی.
سعدی.
زلف در دست صبا گوش بفرمان رقیب
این چنین با همه درساخته ای یعنی چه.
حافظ.
- درساختن بهم، درآمیختن بهم. یکی شدن. جور شدن:
نوای هر دو ساز از بربط و چنگ
بهم درساخته چون بوی با رنگ.
نظامی.
، راضی شدن. خشنود گشتن. (ناظم الاطباء). همداستان شدن. قانع شدن:
با نیک و بدی که بود درساخت
نیک از بد و بد ز نیک نشناخت.
نظامی.
از خلق جهان گرفته دوری
درساخته با چنین صبوری.
نظامی.
وقتی چنین که شنیدی به جبرئیل و میکائیل نپرداختی و دگر وقت با حفصه و زینب درساختی. (گلستان سعدی) ، ربط دادن. با یکدیگر پیوند کردن. (ناظم الاطباء). مرتبط ساختن. پیوستن. هم آهنگ کردن. نواختن. زدن. ترتیب دادن:
نوائی برکشید از سینۀ تنگ
به چنگی داد کاین درساز با چنگ.
نظامی.
شکفته چون گل نوروز و نورنگ
به نوروز این غزل در ساخت با چنگ.
نظامی.
، بستن. منعقد کردن:
ملک را داده بد در روم سوگند
که با کس درنسازد مهر و پیوند.
نظامی.
، آماده کردن. مهیا کردن. ساختن
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
یافتن به تحقیق کردن و وارسیدن. (آنندراج). واقف شدن و دانستن و مطلع شدن. (ناظم الاطباء) .دانستن. درایت. تفهم. فهمیدن. فهم کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ملتفت شدن. درک کردن. فهم کردن. ایباه.تفهم. تلقن. توجس. خشفه. (از منتهی الارب). ذباره. زکن. شأن. شرح. فطانه. فطنه. فقه. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). فهم. (دهار). لحن. (تاج المصادر بیهقی). معقول. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). وقف. (ترجمان القرآن جرجانی) : اندر آن حکمتی است ایزدی...مر خلق روی زمین را که درک مردمان از دریافتن آن عاجز است. (تاریخ بیهقی). خداوند سلطان آن فرمود درباب من بندۀ یگانه مخلص بی خیانت که از بزرگی وی سزید و من دانم که تو این دریافته باشی. (تاریخ بیهقی).
بدین معنی آن شاه را خواست جفت
همان نیز دریافت جم کو چه گفت.
اسدی.
بدین در مراد جم آن ماه بود
همان ماه معنیش دریافت زود.
اسدی.
زمانه بسی پند دادت ولیکن
تو درمی نیابی زبان زمانه.
ناصرخسرو.
خطاب از حق بجز تو نیست با کس
اگر دریایی این معنی ترا بس.
ناصرخسرو.
این گره از زبان من بردار تا با قوم فرعون که سخن گویم دریابند. (قصص الانبیاء ص 97). قارون آن را [رقعۀ یوشع را] بدید چون زیرک بود دریافت و بدانست و رقعۀ طالوت نیز بستاند. (قصص الانبیاء ص 115). در این دو آیه نکته ای است سخت نیکو چنانکه کم مفسری دریابد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 6). نسب افریدون بدین نسابت که یادکرده آمد بیشترین نسابه و اصحاب تواریخ درنیافته اندالا کسانی که متبحرند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 11) .قباد دریافت که چنان است که انوشروان میگوید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 87).
دریابد اگر به دل کنی فکرت
بشناسد اگر کنی به چشم ایما.
مسعودسعد.
عقل کمال ترا درآنچه گمان برد
گشت که دریابد ای عجب نتوانست.
مسعودسعد.
ایشان درنیافتند که او بدان اشارت چه می گوید. (مجمل التواریخ و القصص). رسول هندوان او را هدیه های بسیار آورده بود تبع اندر آن ظرایفها خیره مانده بود و گفت این همه از هندوستان خیزد! رسول دریافت و به تیزبینی گفت از زمین چین آورندبیشتر. (مجمل التواریخ و القصص).
به جوی مغز نیست در سر وی
که سخن را معانیی دریاب.
سوزنی.
بدان تا مردم آنجا کم شتابند
ز جادو جادوئیها درنیابند.
نظامی.
خفیه می گفتند سرها آن بدان
تا نباید که خدا دریابد آن.
مولوی.
گوش خر بفروش و دیگر گوش خر
کاین سخن را درنیابد گوش خر.
مولوی.
حلقه زن زین نیست دریابد که هست
پس ز حلقه برندارد هیچ دست.
مولوی.
چنین گفت بینندۀ تیزهوش
چو سر سخن درنیابی خموش.
سعدی.
چو از کار مفسد خبر یافتی
ز دستش برآور چو دریافتی.
سعدی.
ما را همه شب نمی برد خواب
ای خفتۀ روزگار دریاب.
سعدی.
قاضی دریافت که حال چیست. (گلستان سعدی). پسر به فراست دریافت. (گلستان سعدی). خواهر از غرفه بدید دریچه برهم زد پسر دریافت دست از طعام بازکشید. (گلستان سعدی).
همه را بنگری و دریابی
رنج بینی و دردسر یابی.
اوحدی.
تا چنین زنده ای تو در خوابی
چون بمیری تمام دریابی.
اوحدی.
راست گوینده راست بیند خواب
خواب یوسف که کج نشد دریاب.
اوحدی.
ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد
چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا.
حافظ.
تدبر، حقیقت چیزی دریافتن. (از منتهی الارب). تطفیل، دریافتن حقیقت سخن را. (از منتهی الارب). تفهم، دریافت به درنگ. (دهار) .شرب، دریافتن سخن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). عکل، به رأی خود دریافتن. (از منتهی الارب). غباوه، نادریافتن. فراسه، چیزی به گمان دریافتن. (دهار). فهامه، به دل دریافتن. (از منتهی الارب). لحن، دریافتن و خبردار و آگاه گردیدن به حجت خود. (از منتهی الارب). مفاطنه، با یکدیگر دریافتن. (دهار). استماء، نیکوئی درکسی دریافتن. (از منتهی الارب)، پیدا کردن. شناختن: چنین گفته اند... که ذات خویش را بدان که چون ذات خویش را بدانستی چیزها را دریافتی. (تاریخ بیهقی). این مرد احوال و عادت امیر محمودنیک دریافته بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 408)، معلوم کردن و ادراک کردن و دریافت کردن. (ناظم الاطباء). درک. دریافت. احساس. ادراک. (دهار). بوه. تبانه. تبن. عقل. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). علم. (منتهی الارب) : چون ازین فصل فارغ شدم آغاز فصلی دیگر کردم چنانکه... گوشها آن را زودتر دریابد. (تاریخ بیهقی).
چنانکه بیضۀ عنبر به بوی دریابند
مرا بدانند آنها که شعر من خوانند.
مسعودسعد.
فرق میان هوا و بخار آن است که بخار را به حس بصر ادراک توان کرد و هوا را به حس بصر درنتوان یافت. (کائنات جو ابوحاتم اسفزاری). احساس، دریافتن به حس. (دهار). استنکاه، دریافتن بوی دهن کسی خواستن. حاسه، آنچه بدان دریابند چیزی را. (دهار). لقط، آواز پوشیده که دریابند. (دهار)، پیشگیری کردن. چاره جستن از پیش: چون... خواستی [پادشاه] که حشمت سطوت براند که اندرآن ریختن خونها و استیصال خاندانها باشد ایشان (عقلا) آن را دریافتند و محاسن و مقابح آن ویرا بازنمودندی. (تاریخ بیهقی)، تلافی. ترمیم. استدراک. (یادداشت مرحوم دهخدا). تدارک. (المصادر زوزنی) (دهار). تدافی. تلافی. (از منتهی الارب). ترمیم کردن. تدارک کردن. مرمت کردن. استدراک کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). اصلاح کردن. جبران کردن:
سبک دامن داد برتافتی
گذشته بجستی و دریافتی.
فردوسی.
نیک و بد این عالم پیش و پس کار او
زودا که تو دریابی زودا که تو بنگاری.
منوچهری.
هرچند سلطان پادشاهانه دریافت ولی آب این مرد ریخته شد. (تاریخ بیهقی). خداوند اگر بیند بنده را آگاه کندتا آنچه واجب است از دریافتن بجای آورده شود. (تاریخ بیهقی). امید همگان به خواجۀ بزرگ است زنهار زنهار، تا این تدبیر خطا را بزودی دریابد و پوست بازکرده بنویسد. (تاریخ بیهقی). ا گر از جانبی خبری تازه گشتی بازگفتندی و اگر جانبی را خلل افتاده بودی به نامه و سوار دریافتندی، چنانکه حکم حال و مشاهده واجب کردی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 5). نفس گوینده پادشاه است مستولی و قاهر.. خشم لشکر این پادشاه است که بدیشان خللها را دریابد و ثغور را استوار کند و دشمنان رابراند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 96). هیچ کس زهره ندارد که ایشان را [پادشاهان را] خلاف و خطائی که از ایشان رود [بازنماید] آن را دشوار در توان یافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 99). گفت قائد بیچاره را بد آمدو این درتوان یافت. (تاریخ بیهقی). وی در تدبیر و تعلیم بد کرد که روزگارها در آن باید تا او را درتوان یافت. (تاریخ بیهقی). وی در تدبیر و تعلیم بد کرد که روزگارها در آن باید تا او را درتوان یافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 329). تا به دل قوی این خلل را به کفایت و کاردانی و متانت رای دریابی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 601). اگر چیزی رفته است که از آن وهنی به جاه وی یا کراهتی به دل وی پیوسته است آن را به واجبی دریافته شود. (تاریخ بیهقی ص 333). اگر در چیزی خلل است بزودی باید دریافت که آمدن ما سخت نزدیک است. (تاریخ بیهقی ص 34). اگر طاعتی ببینیم... عدلی کنیم و نیکوداشتی که از آن تمامتر نباشد و اگر بخلاف آن باشد از ما دریافتن بیند فراخور آن. (تاریخ بیهقی). آنجا بباشیم دوسال تا این خللها دریافته آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 557).
چو شب بد ولیکن چو بشتافتی
به تک روز بگذشته دریافتی.
اسدی.
هلاکم کرده بود آن چشم جادوش
یک افسون لبش آن کار دریافت.
سید حسن غزنوی.
او را بیش ا ز آنکه اندیشۀ او خللی آورد که در نتوان یافت بازداشتی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 92). پس سلطان روی به عراق نهاد... چون به بغداد رسید آن حادثه را دریافت و بساسیری را بگرفت. (راحه الصدور راوندی). عمر بن الخطاب گفت هرگز کاری کوچک نگذاشتم تا بزرگ شود بل به کوچکی دریافتم و مادتش منقطع کردم. (راحهالصدور راوندی). صواب نباشد ایشان را به خراسان راه دادن که خیلی بسیارند و ساز وعدت دارند نباید که از ایشان فسادی آید که آن را درنتوان یافت و تلافی و تدارک ممکن نبود. (راحهالصدور راوندی). اندک مضرت را جاهل در نیابد تا چنان شود که به دانش آن را درنشاید یافت. (تاریخ طبرستان) .سد، دریافتن خلل. (تاج المصادر بیهقی) (دهار).
- دریافتن کار کسان، انجام دادن کارشان. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
شغل همه برسنجی داد همه بستانی
کار همه دریابی حق همه بگزاری.
منوچهری.
گفت کار این پادشاهی دریاب و ضایع مکن تا نام پدران ما زنده گردد. (مجمل التواریخ و القصص). ترا از یزدان برآورد اگر این کار درنیابی، قباد دریافت که چنان است که انوشیروان میگوید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 87)، بدست آوردن. حاصل کردن. تحصیل کردن. بچنگ آوردن. نصیب کردن. پرداختن به:
بخوردند چیزی که دریافتند
سوی راه و بیراه بشتافتند.
فردوسی.
ثمرۀ این اعتراف و رفتار آن است که احاطه کند زیادتی فضل خدا را و دریابد مرتبۀ بلند ثواب را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 309). فرصت نگاه می داشت و حیلت می ساخت تا رضای آن خداوند را به باب ما دریافت و بجای بازآورد. (تاریخ بیهقی). حیلت [آلتونتاش] و یاران گرفت تا رضای آن خداوند به باب ما دریافت... و ما را از مولتان بازخواند. (تاریخ بیهقی). گفت مرا بلا ده تا در آن بلا صبر کنم و ثواب صابران دریابم. (قصص الانبیاء ص 137).
بدین تندی ز خسرو روی برتافت
ز دست افکند گنجی را که دریافت.
نظامی.
چو شیرین کیمیای صبح دریافت
از آن سیماب کاری روی برتافت.
نظامی.
همان شیرینی پارینه دریافت
به شیرینی رسد هر کو شکر یافت.
نظامی.
میدوید آن عاصی زیر و زبر
تا نماز مرده دریابد مگر.
عطار.
، بدست آمدن. حاصل شدن. انمشاش. (منتهی الارب). نیل. (یادداشت مرحوم دهخدا). شامل شدن: گفتم مرا چیزی روایت کن از رسول گفت من او را بظاهر درنیافتم. (تذکره الاولیاء عطار). جرجیس آن روز تا شب نماز می کرد... و عیال ملک را نظرربانی درآمد و عنایت ایزدی وی را دریافت. (قصص الانبیاء ص 191).
- خود را دریافتن، به خود آمدن. متوجه خود شدن. متوجه بدی یا خطر فعل خویش شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : اسکندر شمشیر را برآوردی که بر دختر زند دختر بترسید و بدوید، اسکندر خود را دریافت و گفت [با خود] این نه جای تندی است. (اسکندرنامۀ نسخۀ مرحوم سعید نفیسی).
- دریافتن دل کسی را، رفع کردن کدورت قلبی کسی را. استمالت کردن. دلجوئی. (یادداشت مرحوم دهخدا) : گفتم من که بونصرم ضمانم که از آلتونتاش جز راستی و طاعت نیاید، گفت هر چند که چنین است دل وی را درباید یافت. (تاریخ بیهقی).
دلم را سبک باز دریافتی
چو خاطر بجای دگر تافتی.
نزاری قهستانی (دستورنامه ص 72).
- دریافته آمدن دل کسی، به لطف و نرمی آورده شدن دل او: شفاعت کرد تا دل سلطان معظم دریافته آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 597). پس از آن به یک هفته بونصر نامه ای نویسد و این حال را شرح کند همه و دل وی را دریافته آید. (تاریخ بیهقی).
، پیدا کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا)، یافتن. دیدار کردن. ملاقات کردن: من که عبدالرحمان فضولیم... آن دوتن را که بازوی امیر گرفته بودند دریافتم و پرسیدم که امیر آن سجده چرا کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 69). زجر و توبیخی که برتلامذه کردی درحق او روا نداشتی و وقتی که به خلوتش دریافتی گفتی... (گلستان سعدی)، رسیدن. (ناظم الاطباء). واصل شدن به کسی یا چیزی. ملاغفه. (از منتهی الارب) :
گر این غرم دریابد او را به تاز
همه کار گردد به ما بر دراز.
فردوسی.
بیاورد شبرنگ بهزاد را
که دریافتی روز کین باد را.
فردوسی.
سه دیگر چو شبرنگ بهزاد را
که دریابد او روز تک باد را.
فردوسی.
بره بگریخت موسی... بر اثر وی بدوید بر آن جمله که چون دریابد چوبش بزند. (تاریخ بیهقی). کیخسرو در دنبال شیده می تاخت تا او را دریافت و عمودی بر سر او زدو برجای بکشت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 46). این عمرو چنان بدویدی که کس او را درنیافتی. (مجمل التواریخ و القصص).
رفتنی رفت و آن قضا بشتافت
تیر بگذشته چون توان دریافت.
سنائی.
چون قصد او [زن] کردیم بگریخت، و در هزیمت چنان دوید که همانا هیچ اسب او را درنیافتی. (چهار مقاله ص 15) .چون میزبان بسیارگو به تک و پو مرا درنیافت عنان طلب برتافت. (مقامات حمیدی).
از سوزش کون دوانه گردی
زان گونه که درنیابدت تیز.
سوزنی.
برق خاطف دو اسبه غبار او را درنیافتی. (سندبادنامه ص 252). عزم او که طلیعۀ لشکر قضاست روز رفته را دریابد. (سندبادنامه ص 12). محمد بن زید بدنبال او می شد تا دریافت و بگرفت پیش برادر آورد. (تاریخ طبرستان). دمادم او برسید و خزاین و بنه را دریافت. (تاریخ طبرستان).
عاقبت دریافت او را و بدید
گفت مژده ده که دستوری رسید.
مولوی.
رسول علیه السلام... گفت از پس او بروید و نامه از او بستانید و بگفت که به کدام راه می رود ایشان برفتند و او را دریافتند. (تفسیر ابوالفتوح رازی).
- دریافتن عهد، درک فرمان کسی را کردن:
خسرو اگر عهد تو دریافتی
دل به تو دادی که تو شیرین تری.
سعدی.
، درک کردن. به صحبت رسیدن.
- دریافتن کسی، به او رسیدن:
چو شیرین گشت شیرین تر ز جلاب
صلا درداد خسرو را که دریاب.
نظامی.
، دیدن: مخضرمون، شاعرانی که جاهلیت و اسلام را دریافتند. (یادداشت مرحوم دهخدا) : آنجا مجاور گشت و بعضی اولیاء را دریافت و با امام ابوحنیفه مدتی هم صحبت بود. (تذکره الاولیاء عطار). تا چنان شد [حسن بصری] که صد و سی تن از صحابه دریافت و ارادت او به امیرالمؤمنین علی رضی اﷲ عنه بوده است. (تذکرهالاولیاء عطار)، گرفتن. اخذ کردن: روزی هادی صحنی برنج نیمی بخورد و نیمی در وی زهر کرد و به مادر فرستاد و گفت این مرا خوش آمد و به تو فرستادم، خیزران دریافت و بخورد سگی دادند در حال بمرد. (مجمل التواریخ والقصص).
تخت زمرد زده ست گل به چمن
راح چون لعل آتشین دریاب.
حافظ.
، اثر کردن. رسیدن:
چشم بد ناگهان مرا دریافت
کارم از چشم بد رسید بجان.
فرخی.
، گرفتن. تأثیر کردن. فروگرفتن. ادراک. دررسیدن:
خدایگانا دریافت مر مرا اندوه
ز غم قرار ندارم همی مرا دریاب.
مسعودسعد.
- دریافتن شراب کسی را، مست کردن او را. گرفتن او را. تأثیر کردن شراب در او. مست شدن او با شراب. (یادداشت مرحوم دهخدا) : آنچه گفته اند که غمناک را شراب باید خورد تا تفت غم بنشاند بزرگ غلطی است، بلی درحال بنشاند و کمتر گرداند اما چون شراب دریافت و بخفت خماری منکر آرد. (تاریخ بیهقی). امیر یوسف را شراب دریافته بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 253). بوسهل فرصت نگاهداشته بود... و وقتی جسته که خداوند راشراب دریافته و برآن نسخت به خط عالی ملطفه شده... (تاریخ بیهقی). فرخی را شراب تمام دریافته بود و اثرکرده، بیرون آمد و زود دستار از سر فروگرفت. (چهارمقاله ص 64).
گرچه همچون روان سخن گویند
ورچه همچون خرد سخن دانند
من شرابم که شان چو دریابم
هردو از کار خود فرومانند.
(چهارمقاله).
هک ّ، دریافتن نبیذ کسی را. (از منتهی الارب).
- دریافتن شرم کسی را، شرم زده شدن. خجل گشتن.
، ملازم گرفتن. ملازم شدن:
به پیشگاه بزرگان گرت بنگذارند
فقیر باش و زمین بوس و آستان دریاب.
قطران (آنندراج ذیل دریاب).
، غنیمت شمردن. فرصت شمردن. اغتنام. اغتنام کردن. رونده ای را گرفتن:
دریاب تو این یک دمه فرصت که نه ای
آن تره که بدروند و دیگر روید.
خیام.
همت به دلم گفت که جاه آمد مپذیر
عزلت به دلم گفت که فقر آمد دریاب.
خاقانی.
اگر تجلی صبح صادق شریعت را در نمی توان یافت از اشعۀ شمس الدینی اقتباس انوار میتوان کرد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 311).
چو وقت آمد ملک را گفت بشتاب
مبارک طالع است این لحظه دریاب.
نظامی.
دریاب کزین جهان گذر خواهد بود
وین حال بصورت دگر خواهد بود.
سعدی.
دریاب کنون که نعمت هست بدست
کاین نعمت و ملک میرود دست بدست.
سعدی.
هر که منظوری ندارد عمر ضایع می گذارد
اختیار اینست دریاب ای که داری اختیاری.
سعدی.
دریاب دمی صحبت یاری که دگر بار
چون رفت نیاید به کمند آن دم و ساعت.
سعدی.
به کنج عبادت بخواهم نشست
که دریابم این پنج روزی که هست.
سعدی.
حق اینها بدان که اربابند
مقبلان این دقیقه دریابند.
اوحدی.
چشم گیتی تویی مرو در خواب
فرصت از دست می رود دریاب.
اوحدی.
امروز که بازارت پرجوش خریدار است
دریاب و بنه گنجی از مایۀ نیکوئی.
حافظ.
زمان خوشدلی دریاب و دریاب
که دایم در صدف گوهر نباشد.
حافظ.
- دریافتن وقت، در کار سودمند بکار بردن آن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
وقت دریاب به هرکار که سودی نکند
نوشدارو که پس از مرگ به سهراب دهند.
(تاج المآثر).
، یاری و معاونت کردن و مدد نمودن. (از ناظم الاطباء) .به فریاد رسیدن. به داد رسیدن. یاری کردن: بسوی سپهسالار نامه رفت که آلتونتاش را دریاب. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 627).
خدایگانا دریافت مر مرا اندوه
ز غم قرار ندارم همی مرادریاب.
مسعودسعد.
اﷲ اﷲ مسلمانی را دریاب که دشمن مستولی شد. (راحهالصدور).
تا غرقه نشد سفینه درآب
رحمت کن و دست گیر و دریاب.
نظامی.
نخست آتش دهد چرخ آن گهی آب
بحال تشنگان دربین و دریاب.
نظامی.
صبرم شد و رخت عقل بربست
دریاب و گرنه رفتم از دست.
نظامی.
با سید عامری درین باب
گفت آفت نارسیده دریاب...
دریاب که مبتلای عشقم
آزاد کن از بلای عشقم.
نظامی.
اسیر بند بلا را چه جای سرزنش است
گرت معاونتی دست می دهد دریاب.
سعدی.
دریاب عاشقان را کافزون کند صفا را
بشنو تو این سخن را کاین است یادگاری.
سعدی.
گرش رحمت حق نه دریافتی
غرورش سر از جاده برتافتی.
سعدی.
به روزگار سلامت شکستگان دریاب
که جبر خاطر مسکین بلا بگرداند.
سعدی.
بهار می گذرد دادگسترا دریاب
که رفت موسم و حافظ هنوز می نچشید.
حافظ.
تشنۀ بادیه را هم به زلالی دریاب
به امیدی که درین ره به خدا می داری.
حافظ.
کشتۀ غمزۀ خود را به زیارت دریاب
زانکه بیچاره همان دل نگران است که بود.
حافظ.
دائم گل این بستان شاداب نمی ماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانائی.
حافظ.
، تعب و رنج رسانیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : این برنا را که از فرزندان ملوک است و گردش روزگار او را دریافته ببر و بدانچه خدا ترا داده است با خویشتن انباز کن. (تاریخ بیهق)، پنداشتن، پرداختن و تمام کردن، در پی چیزی رفتن و گرفتن، آزمودن و تجربه کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
به لغت زند و پازند بمعنی زاییدن باشد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). هزوارش ’زرهونی تن’ و ’زرهون تن’، پهلوی ’زاتن’ و بنابراین اصل ’زرهون تن’ است. (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(پُ زَ دَ)
ضرور بودن. لازم بودن. مورد احتیاج بودن. واجب بودن: چه درمی باید در پادشاهی من که آن ندارم. (تاریخ بیهق) ، لایق بودن. سزاوار بودن. شایستن. بایستن. مناسب بودن. (ناظم الاطباء) ، کم آمدن. نقصان و کمی پیدا کردن: آن رئیس در خفیه نگاه می داشت تا وجوهی که از دست آورنجن والده راست کرده است، چند در وجه صوفیان خرج شود و هیچ درباید یا زیادت آید. (اسرار التوحید ص 145). گفتی کف من میزان، گفت شیخ بود که این جمله ساخته شد که یک درم نه دربایست و نه زیادت آمد. (اسرار التوحید ص 55)
لغت نامه دهخدا
(پَمْ بَ / بِفَ رَ دَ)
تافتن. پیچیدن، ظاهر شدن. نمایان شدن. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) :
آب و دانه در قفص گر یافته ست
آن ز باغ و عرصه ای درتافته ست.
مولوی.
، پرتو افکندن. روشنایی افکندن
لغت نامه دهخدا
(پُ کَ دَ)
بافتن، آمیختن. درآمیختن. پیوستن:
آن دو فاضل فضل خود دریافتند
با ملایک از هنر دربافتند.
مولوی.
رجوع به بافتن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ / نُ / نِ / نَ دَ)
دربازیدن. باختن. بازی کردن. (ناظم الاطباء). قمار:
چرخ کجه باز تا نهان ساخت کجه
با نیک و بد دائره درباخت کجه.
(منسوب به رودکی).
جمالت چون جوانی جان نوازد
کسی جان با جوانی درنبازد.
نظامی.
ز روی لطف با کس درنسازد
که آنکس خان و مان را درنبازد.
نظامی.
ساحران چون قدر او نشناختند
دست و پا در جرم آن درباختند.
مولوی.
قمر، درباختن و غالب آمدن کسی را در باختن. (از منتهی الارب) ، از دست دادن. باختن: عقل، هوش و توان خود را درباختن. (یادداشت مرحوم دهخدا). فدا کردن:
من که جان و عمر و دل در باختم در عشق او
من که جاه و مال و دین در عشق او کردم نثار.
سنایی.
جان در ششدرعشق تو چون مهره دربازم.
(سندبادنامه ص 139).
شمع بود آن مسجد و پروانه او
خویشتن درباخت آن پروانه خو.
مولوی.
ساحران چون قدر او نشناختند
دست و پا در جرم آن درباختند.
مولوی.
نعمتی را کز پی مرضات حق درباختی
حق تعالی از نعیم آخرت تاوان دهاد.
سعدی.
کشتی درآب را از دو برون نیست حال
یا همه سودی حکیم یا همه درباختن.
سعدی.
سرای سیم و زر درباز و عقل و دین و دل سعدی
حریف اینست اگر داری سر سودای درویشان.
سعدی.
من این روز را قدر نشناختم
بدانستم اکنون که درباختم.
سعدی.
و تیغ در رگ گردنش نشست و جان درباخت. (ترجمه محاسن اصفهان ص 83). تسبیل، درباختن چیزی را در راه خدا. (از منتهی الارب) ، خرید و فروخت کردن. بیع و شرا نمودن، بخشیدن. عطا کردن، وام دادن. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح تصوف) محو کردن اعمال ماضی از نظر خود. (از فرهنگ مصطلحات عرفا)
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ دَ)
داشتن: تعقیب، از پی درداشتن. (دهار)
لغت نامه دهخدا
تصویری از درایت
تصویر درایت
دریافتن، آگاهی داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهاین
تصویر رهاین
جمع رهینه گروها گروگانها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دریافتن
تصویر دریافتن
رسیدن به چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دربافتن
تصویر دربافتن
پیوستن، در آمیختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دربایستن
تصویر دربایستن
مورد احتیاج بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درباختن
تصویر درباختن
((دَ تَ))
باختن، از دست دادن، بازی کردن، خرید و فروش کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دربایستن
تصویر دربایستن
لازم بودن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دریافتن
تصویر دریافتن
درک کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
اخذ، ادراک، درک کردن، فهم، فهمیدن، گرفتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بر سر نهادن بار، آغاز دوباره ی برف و باران
فرهنگ گویش مازندرانی
پرواز کردن، پر زدن
فرهنگ گویش مازندرانی
پرواز کردن، به زیر بال و پر گرفتن جوجه توسط پرنده، از شادی
فرهنگ گویش مازندرانی
درآمیختن، پوشاندن
فرهنگ گویش مازندرانی
جرات پیدا کردن، به دل گرفتن، ناراحت شدن، پر رو شدن، مداخله ی بی جا کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
آویزان کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
در کنار خود جا دادن، مورد حمایت قرار دادن، در آغوش گرفتن
فرهنگ گویش مازندرانی
رها شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
پرواز کردن، از خوشحالی در پوست نگنجیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
آرام یافتن و قرار گرفتن زنبور عسل و پرندگان بر روی درخت
فرهنگ گویش مازندرانی
ترسیدن، از جای خود جستن به علت ترس
فرهنگ گویش مازندرانی