درخور دانستن. سزاوار دانستن. زیبای معرفت: اما یک نکته معلوم تو نیست و آن دانستنی است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 336). و چند نکت دیگر بود سخت دانستنی. (تاریخ بیهقی ص 104). چند شغل فریضه که پیش داشت (مسعود) و پیش آمد و برگزاردند نبشته آمد، آنگاه مقامه بتمامی برانم که بسیار نوادر و عجایب است اندر آن دانستنی. (تاریخ بیهقی ص 287). اگر دانستنی بودی خود این راز یکی زین نقش ها دردادی آواز. نظامی. - دانستنیها، معلومات
درخور دانستن. سزاوار دانستن. زیبای معرفت: اما یک نکته معلوم تو نیست و آن دانستنی است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 336). و چند نکت دیگر بود سخت دانستنی. (تاریخ بیهقی ص 104). چند شغل فریضه که پیش داشت (مسعود) و پیش آمد و برگزاردند نبشته آمد، آنگاه مقامه بتمامی برانم که بسیار نوادر و عجایب است اندر آن دانستنی. (تاریخ بیهقی ص 287). اگر دانستنی بودی خود این راز یکی زین نقش ها دردادی آواز. نظامی. - دانستنیها، معلومات
سوار شدن. (از برهان) (غیاث) (آنندراج) .رکوب. (از تاج المصادر بیهقی). رکب: هرگاه خزینه دار ملک برنشستی و جایی رفتی و یوسف با او بودی... (ترجمه طبری بلعمی). نصر سیار... آخرسالار خویش را بخواند و گفت فلان اسب را بیار و برنشست و برفت. (ترجمه طبری بلعمی). ابوبکر بیرون آمد و اسبش آورده بودند برننشست و همچنان پیاده میرفت. عبدالرحمان گفت برنشین همچنان برننشست تا سه کرت گفت برنشین و برننشست و همچنان پیاده میرفت. (ترجمه طبری بلعمی). به شبگیر شاپور یل برنشست همی رفت جوشان کمانی بدست. فردوسی. بدو داد اسب و دو دستش ببست وز آن پس بفرمود تا برنشست. فردوسی. ز اسپ اندر آمد دو دستش ببست به پیش اندر افکند و خود برنشست. فردوسی. در این میانه که او می نخورد و برننشست شنیده ای که دل خلق هیچ بود بجای ؟ فرخی. بارگی خواست شاد بهر شکار برنشست و بشد بدیدن شار. عنصری. برنشست و به در حصار شد پدر (امیر خلف) چون او را بدید از دور، هم از آنجا فرود و پیاده شد. (تاریخ سیستان). لشکر برنشستند اندر شب و بهزیمت از شهر بیرون شدند. (تاریخ سیستان). میر دیگر روز برنشست و به صحرا آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 347). روز سیم حاجب برنشست و نزدیک تر قلعه رفت. (تاریخ بیهقی) .پنجشنبه سلطان برنشست و به کوشک سپید رفت. (تاریخ بیهقی). اسبی بلند برنشستی با بناگوش و زیربند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364). خوارزمشاه اسب بخواست و به جهد برنشست. (تاریخ بیهقی). امیر دررسید پیاده شدند خدمت را و باز برنشستند. (تاریخ بیهقی). به کس روی منمای جز گاه گاه به هر هفته ای برنشین با سپاه. اسدی. چو تنها بوی رنج برده بسی مده اسب تا برنشیند کسی. اسدی. مظلومان را انصاف دادی چون برنشستی. (قصص الانبیاء ص 79). چون طالوت آنرا بدید برنشست و همه سیصدوسیزده کس بودند. (قصص الانبیاء ص 144). مردی را اسپی نزدیک من فرستاد که چنانکه هستی برنشین و نزدیک من آی. (سفرنامۀ ناصرخسرو). سواری فرودآمد تا نعل بازگیرد... و برنشست. (مجمل التواریخ و القصص). و از ایشان سوار را نشان داد که چه وقت فرودآمد و برنشست. (مجمل التواریخ و القصص). آنگاه برخاستی و برنشستی و به کاخ رفتی. (تاریخ بخارا ص 9). اسب یحیی را آوردند تا برنشیند. (تاریخ بیهق). با وشاقان خاص گیسودار شاه افلاک برنشست آخر. خاقانی. با جمعی از خواص ممالیک خویش برنشست و به مدد جمع شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 294). از سر حمیت برنشستند و از راه بکرآباد روی به مدافعت ایشان نهادند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 74). بر این ابلق که آمد شد گزیند چو این آمد فرود آن برنشیند. نظامی. دلا منشین که یاران برنشستند بنه بربندکایشان رخت بستند. نظامی. کمین سازان محنت برنشستند یزک داران طاقت را شکستند. نظامی. شبی برنشست از فلک درگذشت بتمکین و جاه از ملک درگذشت. سعدی. اقتضاب، بر اشتر پیش از ریاضت برنشستن. (دهار). مرکوب، آنچه برو نشینند چون اسب و ستور و جز آن. (دهار). - برنشستن کوسه، از مراسم ایرانیان قدیم بود که به اول بهار مردی کوسه بر خری برمی نشست و بعنوان وداع با زمستان از مردم چیزی می ستاند. رجوع به التفهیم ص 256 شود. - به تخت برنشستن، جلوس کردن. پادشاهی کردن: بیامد به تخت پدر برنشست به شاهی کمر بر میان بر ببست. فردوسی. بیامد به تخت مهی برنشست میان تنگ بسته گشاده دو دست. فردوسی.
سوار شدن. (از برهان) (غیاث) (آنندراج) .رکوب. (از تاج المصادر بیهقی). رکب: هرگاه خزینه دار ملک برنشستی و جایی رفتی و یوسف با او بودی... (ترجمه طبری بلعمی). نصر سیار... آخرسالار خویش را بخواند و گفت فلان اسب را بیار و برنشست و برفت. (ترجمه طبری بلعمی). ابوبکر بیرون آمد و اسبش آورده بودند برننشست و همچنان پیاده میرفت. عبدالرحمان گفت برنشین همچنان برننشست تا سه کرت گفت برنشین و برننشست و همچنان پیاده میرفت. (ترجمه طبری بلعمی). به شبگیر شاپور یل برنشست همی رفت جوشان کمانی بدست. فردوسی. بدو داد اسب و دو دستش ببست وز آن پس بفرمود تا برنشست. فردوسی. ز اسپ اندر آمد دو دستش ببست به پیش اندر افکند و خود برنشست. فردوسی. در این میانه که او می نخورد و برننشست شنیده ای که دل خلق هیچ بود بجای ؟ فرخی. بارگی خواست شاد بهر شکار برنشست و بشد بدیدن شار. عنصری. برنشست و به در حصار شد پدر (امیر خلف) چون او را بدید از دور، هم از آنجا فرود و پیاده شد. (تاریخ سیستان). لشکر برنشستند اندر شب و بهزیمت از شهر بیرون شدند. (تاریخ سیستان). میر دیگر روز برنشست و به صحرا آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 347). روز سیم حاجب برنشست و نزدیک تر قلعه رفت. (تاریخ بیهقی) .پنجشنبه سلطان برنشست و به کوشک سپید رفت. (تاریخ بیهقی). اسبی بلند برنشستی با بناگوش و زیربند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364). خوارزمشاه اسب بخواست و به جهد برنشست. (تاریخ بیهقی). امیر دررسید پیاده شدند خدمت را و باز برنشستند. (تاریخ بیهقی). به کس روی منمای جز گاه گاه به هر هفته ای برنشین با سپاه. اسدی. چو تنها بوی رنج برده بسی مده اسب تا برنشیند کسی. اسدی. مظلومان را انصاف دادی چون برنشستی. (قصص الانبیاء ص 79). چون طالوت آنرا بدید برنشست و همه سیصدوسیزده کس بودند. (قصص الانبیاء ص 144). مردی را اسپی نزدیک من فرستاد که چنانکه هستی برنشین و نزدیک من آی. (سفرنامۀ ناصرخسرو). سواری فرودآمد تا نعل بازگیرد... و برنشست. (مجمل التواریخ و القصص). و از ایشان سوار را نشان داد که چه وقت فرودآمد و برنشست. (مجمل التواریخ و القصص). آنگاه برخاستی و برنشستی و به کاخ رفتی. (تاریخ بخارا ص 9). اسب یحیی را آوردند تا برنشیند. (تاریخ بیهق). با وشاقان خاص گیسودار شاه افلاک برنشست آخر. خاقانی. با جمعی از خواص ممالیک خویش برنشست و به مدد جمع شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 294). از سر حمیت برنشستند و از راه بکرآباد روی به مدافعت ایشان نهادند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 74). بر این ابلق که آمد شد گزیند چو این آمد فرود آن برنشیند. نظامی. دلا منشین که یاران برنشستند بنه بربندکایشان رخت بستند. نظامی. کمین سازان محنت برنشستند یزک داران طاقت را شکستند. نظامی. شبی برنشست از فلک درگذشت بتمکین و جاه از ملک درگذشت. سعدی. اِقتضاب، بر اشتر پیش از ریاضت برنشستن. (دهار). مَرکوب، آنچه برو نشینند چون اسب و ستور و جز آن. (دهار). - برنشستن کوسه، از مراسم ایرانیان قدیم بود که به اول بهار مردی کوسه بر خری برمی نشست و بعنوان وداع با زمستان از مردم چیزی می ستاند. رجوع به التفهیم ص 256 شود. - به تخت برنشستن، جلوس کردن. پادشاهی کردن: بیامد به تخت پدر برنشست به شاهی کمر بر میان بر ببست. فردوسی. بیامد به تخت مهی برنشست میان تنگ بسته گشاده دو دست. فردوسی.
لایق سواری. (ناظم الاطباء). مرکب. مرکوب. (یادداشت دهخدا). رحول. (دهار). قذّاف: ارکاب، ستور برنشستنی دادن کسی را. قعش، برنشستنی شبیه هودج. (از منتهی الارب). قعود، مطیّه، اشتر برنشستنی. (دهار) ، درنوردیدن. طی کردن: سه اسب گرانمایه کردند زین همی برنوشتند گفتی زمین. فردوسی. بقلب اندرون پیل و خاقان چین همی برنوشتند روی زمین. فردوسی. - ره برنوشتن، طی کردن. پیمودن. گذراندن: به ششماهه یکساله ره برنوشت بی آزار و خرم به خشکی گذشت. اسدی. - ، فروگذاشتن. ترک کردن: کنون برنوشتی ره ایزدی به کژّی کشیدی و راه بدی. فردوسی. - ، منع کردن. در هم پیچیدن. نابود کردن: همه پیش آذر بکشتندشان ره گبرگی برنوشتندشان. فردوسی. و رجوع به نوشتن شود
لایق سواری. (ناظم الاطباء). مَرکب. مرکوب. (یادداشت دهخدا). رَحول. (دهار). قذّاف: اِرکاب، ستور برنشستنی دادن کسی را. قَعش، برنشستنی شبیه هودج. (از منتهی الارب). قَعود، مَطیّه، اشتر برنشستنی. (دهار) ، درنوردیدن. طی کردن: سه اسب گرانمایه کردند زین همی برنوشتند گفتی زمین. فردوسی. بقلب اندرون پیل و خاقان چین همی برنوشتند روی زمین. فردوسی. - ره برنوشتن، طی کردن. پیمودن. گذراندن: به ششماهه یکساله ره برنوشت بی آزار و خرم به خشکی گذشت. اسدی. - ، فروگذاشتن. ترک کردن: کنون برنوشتی ره ایزدی به کژّی کشیدی و راه بدی. فردوسی. - ، منع کردن. در هم پیچیدن. نابود کردن: همه پیش آذر بکشتندشان ره گبرگی برنوشتندشان. فردوسی. و رجوع به نوشتن شود
نشستن: اًرداف، ردف، از پی کسی درنشستن. (دهار). حثو، حثی، به زانو درنشستن. (تاج المصادر بیهقی). - بهم درنشستن، بی مراعات تشریفات گرد یکدیگر نشستن: نبد کهتر از مهتران برفرود بهم درنشستند چون تار وپود. فردوسی. - درنشستن به، فرورفتن به. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به نشستن شود
نشستن: اًرداف، ردف، از پی کسی درنشستن. (دهار). حَثْو، حَثْی، به زانو درنشستن. (تاج المصادر بیهقی). - بهم درنشستن، بی مراعات تشریفات گرد یکدیگر نشستن: نبد کهتر از مهتران برفرود بهم درنشستند چون تار وپود. فردوسی. - درنشستن به، فرورفتن به. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به نشستن شود