درقه. سپر. (از برهان) : یک درقه بودش (پیغمبررا) سر مردی بر آن نگاشته. (ترجمه طبری بلعمی). بیفکند نیزه کمان برگرفت یکی درقۀ کرگ بر سر گرفت. فردوسی. به تیغ پاره کند درقه های چون پولاد به تیر رخنه کند غیبه های چون سندان. فرخی. به تیر پاره کنی درقه های پهلوی کرگ به نیزه حلقه کنی غیبه های پشت پلنگ. فرخی. ماهی گر ماه درقه دارد و شمشیر سروی گر سرو درع پوشد و جوشن. فرخی. گفتم چگونه بگذرد از درقه روز جنگ گفتا چنان کجا سر سوزن ز پرنیان. فرخی. برکش ای ترک و به یک سو فکن این جامۀ جنگ چنگ برگیر و بنه درقه و شمشیر از چنگ. فرخی. وامروز به مهتری برون آمد با درقه و تیغ چون ستمکاری. ناصرخسرو. درقه ای داشت (پیغمبر اکرم) سر مردی بر آنجا صورت کرده. (مجمل التواریخ والقصص). ناوک اسفندیار انداخته باد شمال درقۀ رستم بروی اندر کشیده آبگیر. ؟ (تاج المآثر شرفنامۀ منیری). ، زره که به عربی درع خوانند. (برهان) (شرفنامۀ منیری)
درقه. سپر. (از برهان) : یک درقه بودش (پیغمبررا) سر مردی بر آن نگاشته. (ترجمه طبری بلعمی). بیفکند نیزه کمان برگرفت یکی درقۀ کرگ بر سر گرفت. فردوسی. به تیغ پاره کند درقه های چون پولاد به تیر رخنه کند غیبه های چون سندان. فرخی. به تیر پاره کنی درقه های پهلوی کرگ به نیزه حلقه کنی غیبه های پشت پلنگ. فرخی. ماهی گر ماه درقه دارد و شمشیر سروی گر سرو درع پوشد و جوشن. فرخی. گفتم چگونه بگذرد از درقه روز جنگ گفتا چنان کجا سر سوزن ز پرنیان. فرخی. برکش ای ترک و به یک سو فکن این جامۀ جنگ چنگ برگیر و بنه درقه و شمشیر از چنگ. فرخی. وامروز به مهتری برون آمد با درقه و تیغ چون ستمکاری. ناصرخسرو. درقه ای داشت (پیغمبر اکرم) سر مردی بر آنجا صورت کرده. (مجمل التواریخ والقصص). ناوک اسفندیار انداخته باد شمال درقۀ رستم بروی اندر کشیده آبگیر. ؟ (تاج المآثر شرفنامۀ منیری). ، زره که به عربی درع خوانند. (برهان) (شرفنامۀ منیری)
درقه. سپر. (منتهی الارب). جحفه که آن سپری است از پوست و آنرا چوب و ’عقب’ نیست. (از اقرب الموارد). ج، درق، و أدراق، دراق. (منتهی الارب). و رجوع به درق و درقه شود، روزن نهر، معرب است. (منتهی الارب). ’خوخه’ و دریچه ای در نهر. (از اقرب الموارد). مقسم میاه. (یادداشت مرحوم دهخدا). ج، درق. (اقرب الموارد) ، درقات. (یادداشت مرحوم دهخدا)
درقه. سپر. (منتهی الارب). جحفه که آن سپری است از پوست و آنرا چوب و ’عقب’ نیست. (از اقرب الموارد). ج، دَرَق، و أدراق، دِراق. (منتهی الارب). و رجوع به دَرَق و درقه شود، روزن نهر، معرب است. (منتهی الارب). ’خوخه’ و دریچه ای در نهر. (از اقرب الموارد). مَقْسَم میاه. (یادداشت مرحوم دهخدا). ج، دَرَق. (اقرب الموارد) ، دَرَقات. (یادداشت مرحوم دهخدا)
از بدرقه عربی، رهبر. رهنما. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رهبر. جماعتی که راهبر قافله باشد. (غیاث اللغات). پاسبان و نگهبان. (ناظم الاطباء). خفیر. خفره. (منتهی الارب). جمعی مسلح که همراهی کاروان کنند محافظت آنان را. دسته سواری و جز آن که برای محافظت کاروانیان بهمراه آنان کنند. نگاهبانان قافله. قلاوز. (یادداشت مؤلف). آنکه کاروان یا مسافر راهمراهی و راهنمایی و نگهبانی کند و مجازاً راهنما. نگهبان: بر جانب نیشابور آمدند با بدرقه ای تمام و کسانی که وظایف ایشان راست دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 375). نامه رفت به بدرحاجب تا با ایشان بدرقه ای را بیرون کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 623). هول و خشم یوسفی باید در این ره بدرقه فقه و فضل یوسفی زیبد در این غم غمگسار. سنایی. سالاربار مطران مه مرد جاثلیق قسیس بار برنه و ابلیس بدرقه. سوزنی. ما کاروان گنج روان را روان کنیم کاقبال میر بدرقۀ کاروان ماست. خاقانی. بی بدرقه بکوی وصالش گذشته ام بی واسطه بحضرت خاصش رسیده ام. خاقانی. بدرقه چون عشق گشت از پس پس تاختن تفرقه چون جمع گشت با کم کم ساختن. خاقانی. پویم پی کاروان وسواس غم بدرقه همعنان ببینم. خاقانی. اگر نه بدرقۀ لطف کردگار بود چگونه قافلۀ هستی اوفتد بکنار. کمال. دوش درآمد بجان بدرقۀ عشق تو گفت اگر فانیی هست ترا جای عشق. عطار. فرمود که دو مرد مغول ببدرقۀ او و آن مال بروند. (جهانگشای جوینی). سالی از بلخ بامیانم سفر بود و راه از حرامیان پر خطر، جوانی ببدرقه همراه من شد. (گلستان سعدی). پیرمردی جهاندیده در آن کاروان بود گفت ای یاران من از این مرد که بدرقۀ شماست اندیشناکم. (گلستان سعدی). مگر آن درمهارا دزد برد گفت لا واﷲ بدرقه برد. (گلستان سعدی). چون به بسطام رسیدند بدرقه بازگشت. (کتاب النقض ص 368). گر کند بدرقۀ لطف تو همراهی ما چرخ بر دوش کشد غاشیۀ شاهی ما. آذری. - بدرقه جستن، راهنما و راهبر و نگهبان جستن: بدرقه جستن از کسی، از وی راهنما و نگهبان خواستن: ایمن برو براه و ز کس بدرقه مجوی هر چند بددلی که تو همراه رستمی. ناصرخسرو. - بدرقۀ حیات، کنایه از آب و مدد روح و سخنان حکمت آمیز. (انجمن آرا). - بدرقه ساختن، راهنما و نگهبان ساختن: از عشق ساز بدرقه پس هم بنور عشق از تیه لا بمنزل الااﷲ اندرآ. خاقانی. - بدرقه شدن، همراه و راهنما و نگهبان شدن: چو جاه تو شدعدل را بدرقه چو رای تو شد ابر را دیده بان. مسعودسعد. زین پس دزدان شوند بدرقۀ کاروان. مسعودسعد. هنگام بازگشت همه ره ز برکتت شب بدروار بدرقۀ کاروان شده. خاقانی. حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان عشق بدرقۀ رهت شود همت شحنۀ نجف. حافظ. - بدرقۀ طریق، مراد همت و توجه مراد است. (انجمن آرا). بدرقۀ راه. بدرقۀ ره. - بدرقۀ غرور، همراهان گمراه کننده مراد است. (انجمن آرا). - بدرقه کردن، راهنما و نگهبان و راهبر کردن، راهنما و نگهبان تعیین کردن. راهنما و نگهبان فرستادن: همتم بدرقۀ راه کن ای طایر قدس که دراز است ره مقصد و من نوسفرم. حافظ. - بدرقه گرفتن، راهنما و نگهبان همراه خود کردن: دو مرد غرجستانی بدرقه گرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 639). - بدرقۀ محبت، ورقۀ مراسلۀ دوستانه. (ناظم الاطباء). ، شریر. بدذات. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). شریر و ظالم. (آنندراج) : ظالمی را خفته دیدم نیمروز گفتم این فتنه است خوابش برده به آنکه خوابش بهتر از بیداری است آنچنان بدزندگانی مرده به. سعدی. ، بدخوراک. که خوراکهای پست و درشت می خورد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین) : همج همجاً، گرسنه و بدزندگانی گردید. (منتهی الارب)
از بدرقه عربی، رهبر. رهنما. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رهبر. جماعتی که راهبر قافله باشد. (غیاث اللغات). پاسبان و نگهبان. (ناظم الاطباء). خفیر. خفره. (منتهی الارب). جمعی مسلح که همراهی کاروان کنند محافظت آنان را. دسته سواری و جز آن که برای محافظت کاروانیان بهمراه آنان کنند. نگاهبانان قافله. قلاوز. (یادداشت مؤلف). آنکه کاروان یا مسافر راهمراهی و راهنمایی و نگهبانی کند و مجازاً راهنما. نگهبان: بر جانب نیشابور آمدند با بدرقه ای تمام و کسانی که وظایف ایشان راست دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 375). نامه رفت به بدرحاجب تا با ایشان بدرقه ای را بیرون کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 623). هول و خشم یوسفی باید در این ره بدرقه فقه و فضل یوسفی زیبد در این غم غمگسار. سنایی. سالاربار مطران مه مرد جاثلیق قسیس بار برنه و ابلیس بدرقه. سوزنی. ما کاروان گنج روان را روان کنیم کاقبال میر بدرقۀ کاروان ماست. خاقانی. بی بدرقه بکوی وصالش گذشته ام بی واسطه بحضرت خاصش رسیده ام. خاقانی. بدرقه چون عشق گشت از پس پس تاختن تفرقه چون جمع گشت با کم کم ساختن. خاقانی. پویم پی کاروان وسواس غم بدرقه همعنان ببینم. خاقانی. اگر نه بدرقۀ لطف کردگار بود چگونه قافلۀ هستی اوفتد بکنار. کمال. دوش درآمد بجان بدرقۀ عشق تو گفت اگر فانیی هست ترا جای عشق. عطار. فرمود که دو مرد مغول ببدرقۀ او و آن مال بروند. (جهانگشای جوینی). سالی از بلخ بامیانم سفر بود و راه از حرامیان پر خطر، جوانی ببدرقه همراه من شد. (گلستان سعدی). پیرمردی جهاندیده در آن کاروان بود گفت ای یاران من از این مرد که بدرقۀ شماست اندیشناکم. (گلستان سعدی). مگر آن درمهارا دزد برد گفت لا واﷲ بدرقه برد. (گلستان سعدی). چون به بسطام رسیدند بدرقه بازگشت. (کتاب النقض ص 368). گر کند بدرقۀ لطف تو همراهی ما چرخ بر دوش کشد غاشیۀ شاهی ما. آذری. - بدرقه جستن، راهنما و راهبر و نگهبان جستن: بدرقه جستن از کسی، از وی راهنما و نگهبان خواستن: ایمن برو براه و ز کس بدرقه مجوی هر چند بددلی که تو همراه رستمی. ناصرخسرو. - بدرقۀ حیات، کنایه از آب و مدد روح و سخنان حکمت آمیز. (انجمن آرا). - بدرقه ساختن، راهنما و نگهبان ساختن: از عشق ساز بدرقه پس هم بنور عشق از تیه لا بمنزل الااﷲ اندرآ. خاقانی. - بدرقه شدن، همراه و راهنما و نگهبان شدن: چو جاه تو شدعدل را بدرقه چو رای تو شد ابر را دیده بان. مسعودسعد. زین پس دزدان شوند بدرقۀ کاروان. مسعودسعد. هنگام بازگشت همه ره ز برکتت شب بدروار بدرقۀ کاروان شده. خاقانی. حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان عشق بدرقۀ رهت شود همت شحنۀ نجف. حافظ. - بدرقۀ طریق، مراد همت و توجه مراد است. (انجمن آرا). بدرقۀ راه. بدرقۀ ره. - بدرقۀ غرور، همراهان گمراه کننده مراد است. (انجمن آرا). - بدرقه کردن، راهنما و نگهبان و راهبر کردن، راهنما و نگهبان تعیین کردن. راهنما و نگهبان فرستادن: همتم بدرقۀ راه کن ای طایر قدس که دراز است ره مقصد و من نوسفرم. حافظ. - بدرقه گرفتن، راهنما و نگهبان همراه خود کردن: دو مرد غرجستانی بدرقه گرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 639). - بدرقۀ محبت، ورقۀ مراسلۀ دوستانه. (ناظم الاطباء). ، شریر. بدذات. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). شریر و ظالم. (آنندراج) : ظالمی را خفته دیدم نیمروز گفتم این فتنه است خوابش برده به آنکه خوابش بهتر از بیداری است آنچنان بدزندگانی مرده به. سعدی. ، بدخوراک. که خوراکهای پست و درشت می خورد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین) : همج همجاً، گرسنه و بدزندگانی گردید. (منتهی الارب)