درغلتیدن. غلتیدن. غلطیدن: چو می خوردیم درغلطیم هر یک با نگارینی چو برخیزیم گرد آییم زیر کلۀ حجله. فرخی. زمین چون گوی فصادان که درغلطد به خون اندر. (از سندبادنامه ص 16). رجوع به درغلطیدن و غلطیدن شود
درغلتیدن. غلتیدن. غلطیدن: چو می خوردیم درغلطیم هر یک با نگارینی چو برخیزیم گرد آییم زیر کلۀ حجله. فرخی. زمین چون گوی فصادان که درغلطد به خون اندر. (از سندبادنامه ص 16). رجوع به درغلطیدن و غلطیدن شود
مراغه را گویند یعنی از پهلو به پهلو گشتن. (فرهنگ اوبهی). به پهنا گردیدن. (فرهنگ اسدی). به روی خود گردیدن. به روی خود چرخیدن. (ناظم الاطباء). غلطیدن. گردیدن جسم بر روی جسم دیگر. در لهجۀ دزفولی غکیدن و در گیلکی غلت خوردن گویند. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : نیم آگه از اصل و فرع خراج همی غلتم اندر میان دواج. فردوسی. ز پیشش بغلتید وامق به خاک ز خون دلش خاک همرنگ لاک. عنصری. بغلتید پیش گروگر به خاک همیگفت کای دادفرمای پاک... اسدی (گرشاسب نامه). و گر نیستت طمع باغ بهشت چو خر خوش بغلت اندرین مرغزار. ناصرخسرو. ترا این خاک یکسر غلتگاهست بغلت آسان درو و گرد بفشان. ناصرخسرو. در خون همی غلتید. (مجمل التواریخ و القصص). به روی خاک میغلتید بسیار وزآن سر کوفتن پیچید چون مار. نظامی. ، مجازاً، دمساز بودن. آمیزش دادن: از ستمکاران بگیر و با نکوکاران بخور با جهانخواران بغلت و بر جهانداران بتاز. منوچهری
مراغه را گویند یعنی از پهلو به پهلو گشتن. (فرهنگ اوبهی). به پهنا گردیدن. (فرهنگ اسدی). به روی خود گردیدن. به روی خود چرخیدن. (ناظم الاطباء). غلطیدن. گردیدن جسم بر روی جسم دیگر. در لهجۀ دزفولی غکیدن و در گیلکی غلت خوردن گویند. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : نیم آگه از اصل و فرع خراج همی غلتم اندر میان دواج. فردوسی. ز پیشش بغلتید وامق به خاک ز خون دلش خاک همرنگ لاک. عنصری. بغلتید پیش گروگر به خاک همیگفت کای دادفرمای پاک... اسدی (گرشاسب نامه). و گر نیستت طمع باغ بهشت چو خر خوش بغلت اندرین مرغزار. ناصرخسرو. ترا این خاک یکسر غلتگاهست بغلت آسان درو و گرد بفشان. ناصرخسرو. در خون همی غلتید. (مجمل التواریخ و القصص). به روی خاک میغلتید بسیار وزآن سر کوفتن پیچید چون مار. نظامی. ، مجازاً، دمساز بودن. آمیزش دادن: از ستمکاران بگیر و با نکوکاران بخور با جهانخواران بغلت و بر جهانداران بتاز. منوچهری
خلیدن. فرورفتن. فروشدن چیزی نوک تیز در چیزی: خاری که به من درخلد اندر سفر هند به چون بحضر در کف من دستۀ شب بوی. فرخی. مشط، درخلیدن خار بدست. (از منتهی الارب). رجوع به خلیدن در ردیف خود شود
خلیدن. فرورفتن. فروشدن چیزی نوک تیز در چیزی: خاری که به من درخلد اندر سفر هند به چون بحضر در کف من دستۀ شب بوی. فرخی. مَشَط، درخلیدن خار بدست. (از منتهی الارب). رجوع به خلیدن در ردیف خود شود