جدول جو
جدول جو

معنی درعیه - جستجوی لغت در جدول جو

درعیه
(دِ عی یَ)
پیکانی که در زره درآید. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، دراعی ّ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
درعیه
(دَ یَ)
واحه ای در نجد، عربستان سعودی واقع در حدود 20 کیلومتری شمال غربی ریاض پایتخت سابق آل سعود. وادی حنیفه از آن می گذرد. از آبادیهای آن بجیری است که مسکن ابن عبدالوهاب و بسیاری از علمای خاندان او بوده است، و مقبرۀ وی در همانجاست. درعیه اول بار در 850 هجری قمری آباد شد. در 1139 هجری قمری محمد بن سعود فرمانروای آن گردید. در 1157 هجری قمری ابن عبدالوهاب که از زادگاه خودعیینه رانده شده بود در درعیه سکنی گزید و او و محمد بن سعود به نشر مذهب وهابی پرداختند. دولت سعودی درعیه در اوایل قرن 13 هجری همه شبه جزیره عربستان را تحت فرمان داشت، در لشکر کشی ابراهیم پاشا به نجد، پس از مدتی محاصره درعیه سقوط کرد (1233 هجری قمری) وبه امر وی ویران گردید (1234 هجری قمری). محمد بن مشاری به عمران آن پرداخت ولی دگر بار سپاهیان مصری آن را ویران کردند و سوختند. (از دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درایه
تصویر درایه
درایت، در حدیث، علمی که دربارۀ احادیثی که از پیغمبر اسلام نقل کرده اند بحث می کند تا معلوم شود کدام یک درست و کدام نادرست است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داعیه
تصویر داعیه
انگیزه، خواهش و اراده، ادعا، علت، سبب
فرهنگ فارسی عمید
(دُ عَ)
درعه النخل، پیه خرمابن که در ریشه درخت پوشیده باشد. (منتهی الارب). پیه خرمابن که از لیف پوشیده باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، درع، هم فی درعه، وقتی گویند که گیاه از حوالی آب ایشان رفته باشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دُ عَ / عِ)
دراعه. (شرفنامۀ منیری). ظاهراً مخفف دراعه است:
هدهد کلهی دارد و طاوس قبائی
من بلبل و خواهان یکی درعه و دستار.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
محمد بن محمد بن احمد، مکنی به ابوعبدالله و مشهوربه ابن ناصر. از فضلای مالکی در کشور مغرب (مراکش) بود که به سال 1085 هجری قمری درگذشت. او را برخی کتابها و اشعار و فتاوی است. (از الاعلام زرکلی ج 7 ص 293)
احمد بن محمد بن محمد، مکنی به ابوالعباس و مشهور به ابن ناصر (1069- 1129هجری قمری). از فاضلان کشور مغرب (مراکش). او راست: الرحله الناصریه والاجوبه. (از الاعلام زرکلی ج 1 ص 229)
لغت نامه دهخدا
(تَ غَلْ لُ)
دانستن چیزی را یا دانستن به نوعی از حیله. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دانستن. (تاج المصادربیهقی). دری. دریان. درایه. و رجوع به درایه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ ری یَ)
چیزی که برآن تیر و نیزه اندازند برای آموختن. (منتهی الارب). حلقۀ نیزه باختن. حلقه ای که سواران نیزه ربایند. حلقۀ نیزه. حلقۀ هدف. (زمخشری) ، ستور و جز آن که درپس آن صائد پنهان شود برای قدرت یافتن برصید. (منتهی الارب). دریئه. (اقرب الموارد). و رجوع به دریئه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ ری یَ)
تأنیث دری (در تداول منشیان قدیم). لغات دریه، سخن دری. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(رَ عی یَ)
یا رعیت. عامۀ مردم. (منتهی الارب) (آنندراج). عامۀ مردم که دارای سرپرست باشند. در حدیث است: ’و کلکم راع و کلکم مسؤول عن رعیته’. (از اقرب الموارد) ، ستور چرنده. (از اقرب الموارد). ستور چرنده و بچرا گذاشته شده از هر که باشد. ج، رعایا. (از منتهی الارب) (آنندراج). آنچه نگهبانی می کند آن را شبان. (غیاث اللغات) ، هر چیز که حفظ و رعایت آن لازم باشد. (منتهی الارب) (از آنندراج). مرعیه. (اقرب الموارد) ، قوم، رعیت پادشاه و رعایای او. آنانکه به فرمان وی گردن می نهند. (از اقرب الموارد). رجوع به رعیت شود
رعیت. رعیه:
امیری بر سر ارباب حکمت
ترا ارباب حکمت چون رعیه
تو آن معطی مکرم کز تو هرگز
نباشد کف رادت بی عطیه.
سوزنی.
رجوع به رعیت شود
لغت نامه دهخدا
(رِعْ یَ)
زمینی که در آن سنگهای بلند وبرآمده باشند و مانع گردند شیار کردن آن زمین را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، چرا. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب). اسم مصدر است از رعی و رعایه، به معنی چریدن و چرانیدن. (منتهی الارب) ، نوع و هیأت چریدن، حفاظت و نگاهداری. (ناظم الاطباء) ، هر چیز که حفظ و رعایت آن لازم باشد. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ عی یَ)
تأنیث دعی ّ. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به دعی شود
لغت نامه دهخدا
(دَعْ یَ)
لغتی است در دعوه. (از منتهی الارب). رجوع به دعوه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ عی یَ)
مرعیه. تأنیث مرعی ّ که نعت مفعولی است از مصدر رعی و رعایه. رجوع به مرعی و رعی و رعایه شود، قابل توجه و قابل پاس داشتن. (ناظم الاطباء).
- مصالح مرعیه، کارهای قابل توجه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ عی یَ)
شرعیه. مؤنث شرعی. منسوب به شرع. ج، شرعیات: احکام شرعیه. (یادداشت مؤلف). رجوع به شرع و شرعی شود.
- دعاوی شرعیه، ادعاها و اختلافات شرعی: دستور آن بود که قاضی اصفهان بغیر از جمعه در خانه خود به تشخیص دعاوی شرعیۀ مردم... می رسید. (تذکرهالملوک ص 3)
لغت نامه دهخدا
(دُ نی یَ)
منسوب است به درنی که نام موضعی است. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ سی یَ)
دهی است از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز واقع در 57 هزارگزی جنوب باختری اهواز، کنار رود کارون و 13 هزارگزی باختر راه اتومبیل رو اهواز به آبادان، با 400 تن سکنه. آب آن از رو خانه کارون و راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین آن از طایفۀ سوالح و بدوان هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دُ رَ عَ)
دهی است به یمن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
یاقوت آرد: عثمان بن عنبسه بن ابی محمد بن عبدالله بن یزید بن معاویه بن ابی سفیان الاموی، از ساکنان کفر بطنا از اقلیم داعیه است و ابن ابی العجائز آنجا که از ساکنان اموی غوطه نام میبرد ذکر آن کرده است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تُ/ تِ عی یَ)
ترعی ّ. رجوع به ترعی ّ شود
لغت نامه دهخدا
(دَ زی یَ)
نام طایفه ای از خوارج و فداویه تیره ای از آنان است. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دُ رَ عَ)
مصغر درع است به معنی زره. دریع. (از منتهی الارب). و رجوع به دریع شود
لغت نامه دهخدا
(فَ عی یَ)
تأنیث فرعی. مقابل اصلیه. (یادداشت به خط مؤلف) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ رَ عَ / دُرْ رَ عَ)
جوشن. جبه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ یَ / یِ)
دروه و رقعه که بر جامه دوزند. (ناظم الاطباء) (از لسان العجم شعوری ج 1 ورق 428). دربه. دربی. درپه. درپی:
ز عالم هرکه دل ناکامه دارد
درویه رقعه اش در جامه دارد.
میرنظمی (از لسان العجم).
و رجوع به دربه و درپه ودرپی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از رعیه
تصویر رعیه
بادرم (عامه مردم)، شهروند (تبعه)، کشاورز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درعه
تصویر درعه
پیه خرما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دریه
تصویر دریه
دانستن دریافتن به ترفند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرعیه
تصویر فرعیه
مونث فرعی ستاکی مونث فرعی مقابل اصلیه: شعب فرعیه، جمع فرعیات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرعیه
تصویر شرعیه
داتیک کیشیک مونث شرعی: احکام شرعیه، جمع شرعیات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داعیه
تصویر داعیه
خواهش و اراده، آرزو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درایه
تصویر درایه
دانستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داعیه
تصویر داعیه
((یَ یا یِ))
سبب، موجب، جمع دواعی
فرهنگ فارسی معین
ادعا، خواست، میل، آهنگ، اراده، قصد، انگیزه، سبب، علت، موجب
فرهنگ واژه مترادف متضاد