جدول جو
جدول جو

معنی درسیه - جستجوی لغت در جدول جو

درسیه
(دَ سی یَ)
دهی است از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز واقع در 57 هزارگزی جنوب باختری اهواز، کنار رود کارون و 13 هزارگزی باختر راه اتومبیل رو اهواز به آبادان، با 400 تن سکنه. آب آن از رو خانه کارون و راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین آن از طایفۀ سوالح و بدوان هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درایه
تصویر درایه
درایت، در حدیث، علمی که دربارۀ احادیثی که از پیغمبر اسلام نقل کرده اند بحث می کند تا معلوم شود کدام یک درست و کدام نادرست است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوسیه
تصویر دوسیه
پرونده، نوشته ها و سندهای راجع به یک موضوع که در یک پوشه جمع شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
(دَ رَ تَ / تِ)
درسه. عفو. رحمت. گذشتن از جرایم. بخشیدن گناه. (برهان) (از آنندراج).
- درسته کردن، عفو کردن. بخشیدن:
هر آنکو کند جرم مجرم درسته
کند فضل حق از دمندانش رسته.
رضی الدین علی لالای قزوینی
لغت نامه دهخدا
(تَ غَلْ لُ)
دانستن چیزی را یا دانستن به نوعی از حیله. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دانستن. (تاج المصادربیهقی). دری. دریان. درایه. و رجوع به درایه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ ری یَ)
چیزی که برآن تیر و نیزه اندازند برای آموختن. (منتهی الارب). حلقۀ نیزه باختن. حلقه ای که سواران نیزه ربایند. حلقۀ نیزه. حلقۀ هدف. (زمخشری) ، ستور و جز آن که درپس آن صائد پنهان شود برای قدرت یافتن برصید. (منتهی الارب). دریئه. (اقرب الموارد). و رجوع به دریئه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ ری یَ)
تأنیث دری (در تداول منشیان قدیم). لغات دریه، سخن دری. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(رَسْ سی یَ)
منسوب به قاسم رسّی، مدعی امامت در عهد مأمون. (یادداشت مؤلف). رجوع به رسّی و ائمۀ رسیه شود
لغت نامه دهخدا
(نَ سی یَ)
منسوب به نرس که دهی است در عراق عرب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
- ثیاب نرسیه، که در نرسی بافته شده باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(وَ سی یَ)
منسوب به ورس. (از اقرب الموارد) ، (ملحفه...) که با ورس رنگ شده باشد. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). وریسه. مورسه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ)
شهری است از اعمال قرمونه در اندلس. (از معجم البلدان). شهری به جنوب شرقی اسپانیا. (رحلۀ ابن جبیر). شهری است بر کرانۀ خلیج دریای روم (به اندلس) جائی با نعمت. (حدود العالم). شهری است در جنوب اسپانیا با 257 هزار تن سکنه. مرابطون در سال 1078 میلادی وموحدون به سال 1172 میلادی آن را اشغال کردند و به سال 1266 میلادی به دست اسپانیا افتاد و آن از مراکز صنعتی است. نام ناحیتی به مشرق اندلس و نام شهری بدانجا دارای صد و پنجاه و هشت هزار سکنه و محصول آن پرتقال و لیمو و پیله است. (یادداشت مرحوم دهخدا). منسوب به آن مرسی باشد. (از الانساب سمعانی). مورسی. مورثیا
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ)
نفح الطیب. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دُ نی یَ)
منسوب است به درنی که نام موضعی است. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ یَ)
واحه ای در نجد، عربستان سعودی واقع در حدود 20 کیلومتری شمال غربی ریاض پایتخت سابق آل سعود. وادی حنیفه از آن می گذرد. از آبادیهای آن بجیری است که مسکن ابن عبدالوهاب و بسیاری از علمای خاندان او بوده است، و مقبرۀ وی در همانجاست. درعیه اول بار در 850 هجری قمری آباد شد. در 1139 هجری قمری محمد بن سعود فرمانروای آن گردید. در 1157 هجری قمری ابن عبدالوهاب که از زادگاه خودعیینه رانده شده بود در درعیه سکنی گزید و او و محمد بن سعود به نشر مذهب وهابی پرداختند. دولت سعودی درعیه در اوایل قرن 13 هجری همه شبه جزیره عربستان را تحت فرمان داشت، در لشکر کشی ابراهیم پاشا به نجد، پس از مدتی محاصره درعیه سقوط کرد (1233 هجری قمری) وبه امر وی ویران گردید (1234 هجری قمری). محمد بن مشاری به عمران آن پرداخت ولی دگر بار سپاهیان مصری آن را ویران کردند و سوختند. (از دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(دِ عی یَ)
پیکانی که در زره درآید. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، دراعی ّ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دُ رِ تَ / تِ)
کاه خرد که از گندم و جو شکسته می ماند. (آنندراج) (انجمن آرا). خار خورد که از گندم و جو شکسته می ماند. (رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(پِ یِ)
شارل. معماری فرانسوی. مولد او پاریس بسال 1764 و وفات سنۀ 1838 میلادی وی همکار فونتن و سازندۀ طاق کاروسل بود
لغت نامه دهخدا
(دَ زی یَ)
نام طایفه ای از خوارج و فداویه تیره ای از آنان است. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
بن ژزف بارن. علامۀ نحریر و مترجم فرانسوی (1651-1720م.)
آندره. زبان شناس فرانسوی (1651-1722 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(دُ سَ)
ریاضت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مشق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ سی یَ)
مؤنث دبسی. رجوع به دبسی شود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ یَ / یِ)
دروه و رقعه که بر جامه دوزند. (ناظم الاطباء) (از لسان العجم شعوری ج 1 ورق 428). دربه. دربی. درپه. درپی:
ز عالم هرکه دل ناکامه دارد
درویه رقعه اش در جامه دارد.
میرنظمی (از لسان العجم).
و رجوع به دربه و درپه ودرپی شود
لغت نامه دهخدا
(دُ یِ)
دسیه. پرونده. (لغات فرهنگستان). کارنما. دیوان. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از درایه
تصویر درایه
دانستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دریه
تصویر دریه
دانستن دریافتن به ترفند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درسه
تصویر درسه
ریاضت، مشق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسیه
تصویر دسیه
پرونده، کارنما، دیوان
فرهنگ لغت هوشیار
موسیچه ماده موسیچه و قمری چو مقر یانند از سر و بنان هر یکی نپی خوان (خسروی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوسیه
تصویر دوسیه
فرانسوی پرونده پرونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دکسیه
تصویر دکسیه
از ادات تمسخر و توهین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درسته
تصویر درسته
تمام، کامل، نا شکسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوسیه
تصویر دوسیه
((دُ س یِ))
پرونده
فرهنگ فارسی معین
پرونده، پوشه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
باغ کوچک حصار شده از پرچین، در اطراف آبادی
فرهنگ گویش مازندرانی
همسایه
فرهنگ گویش مازندرانی