جدول جو
جدول جو

معنی دردری - جستجوی لغت در جدول جو

دردری
(دَ دَرْ را)
آنکه بدون حاجت آمد و شد نماید. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ’آدر’ و دبه خایه. (از اقرب الموارد). و رجوع به دردری ّ شود
لغت نامه دهخدا
دردری
(دَ دَ)
منسوب به دردر. ددری. رجوع به دردر و ددری شود
لغت نامه دهخدا
دردری
(دَ دَ ری ی)
درازخایه. (منتهی الارب). و رجوع به دردرّی ̍ شود
لغت نامه دهخدا
دردری
دراز خایه، ددری
تصویری از دردری
تصویر دردری
فرهنگ لغت هوشیار
دردری
خانه گریز، کسی که اغلب در بیرون از خانه باشد
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دراری
تصویر دراری
ستارگان بزرگی که نامشان را ندانند، ستارگان درخشان
فرهنگ فارسی عمید
(دَ ری ی)
جمع واژۀ دری. (ترجمان القرآن جرجانی) (منتهی الارب). ستارگان روشن و بزرگ و این جمع دری است به معنی ستارۀ روشن. (غیاث). جمع دری که کوکب عظیم نورانی باشد. جمع دری بمعنی کوکب چون در در صفا و درخشندگی. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ رَ)
حکایت صوت آب در وادیها و دره ها. (از ذیل اقرب الموارد از تاج)
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ)
منسوب است به سردر که از قراء بخاراست. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
عبدالغفوربن لقمان بن محمد ابوالمفاخر کردری، (منسوب به کردر از نواحی خوارزم) روایت می کند از ابی طاهر محمد بن عبدالله المسبخی المروزی، و اورا تصانیفی است در مذهب ابوحنیفه. از اوست: الانتصارلابی حنیفه فی اخباره و اقواله و المفید و المزید فی شرح التجرید و شرح الجامع الصغیر. وی مدرس مدرسه حدادین حلب بود. وفاتش در 562 هجری قمری است. (معجم البلدان ذیل کردر). رجوع به اعلام زرکلی ج 2 ص 531 شود
لغت نامه دهخدا
(دَ بِ دَ)
دربدربودن. صفت و حالت دربدر. آوارگی. پریشانی. نداشتن جا و محل اقامت ثابت از خود. بی خانمانی. و رجوع به دربدر شود
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ بی ی)
طبلک نواز. (منتهی الارب). آنکه ’کوبه’ میزند که از آلات طرب است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ زَ)
رسنده به درد، آنکه به نیازهای مردم رسیدگی کند. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ رَ)
ده کوچکی است از دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت، واقع در 215هزارگزی جنوب کهنوج و سر راه مالروانگهران به جاسک. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
خائیدن غورۀ خرمابن را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، خواندن بزغاله بسوی آب. (از ذیل اقرب الموارد از تاج)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ را)
کسی که بدون حاجت آمدو شد کند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَرْ را)
دختر کوتاه بالا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ سَ)
دهی است از دهستان طبس مسینا از بخش درمیان شهرستان بیرجند واقع در 12 هزارگزی باختر درمیان و 8 هزارگزی جنوب راه شوسۀ بیرجند به درح. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
احمد بن محمد بن احمد عدوی، مکنّی به ابوالبرکات و مشهور به دردیر. از فاضلان و فقیهان مالکی مذهب مصر که در سال 1127 هجری قمری در عدّی مصر متولد شد و در سال 1201 هجری قمری در قاهره درگذشت. او راست: اقرب المسالک لمذهب الامام مالک، منح القدیر در شرح مختصر خلیل، تحفهالاخوان فی علم البیان. (از الاعلام زرکلی ج 1 ص 232 از فهرس دارالکتب و المکتبه الازهریه)
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ)
هرجایی. آنکه هردم به دری روی آورد. که هردم به در خانه ای رود:
آن یکی نوری ز هر عیبی بری
وین یکی کوری، گدایی هردری.
مولوی.
، بی پایه. بی اساس. بی ربط: دعوی او سرسری بوده ست و سخن او هردری. (جهانگشای جوینی). رجوع به هرجایی شود
لغت نامه دهخدا
(دُ دَ)
دودره. دارای دو در:
دودری شد چو کوی طراران
چاربندی چو بند عیاران.
نظامی
لغت نامه دهخدا
کودکی که میل دارد غالبا به کوچه و خیابان برود، زنی که گاه گاه از خانه بدر رود و با مردان بیگانه در آمیزد، شخص هرزه و بد عمل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دردی
تصویر دردی
پارسی تازی گشته درد لرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دردر
تصویر دردر
آواره بی دندان
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به هردر آنکه هرلحظه بدری روی آرد وبخانه ای رود، هرجایی، بی پایه بی اساس بی ربط: (دعوای اوسرسری بودست وسخن او هردری)
فرهنگ لغت هوشیار
مرده ریگ: شما را بدان مردری خواسته بران گونه بر دل شد آراسته. (شا)
فرهنگ لغت هوشیار
بالای در سر آستانه خانه، اطاقی که بالای در خانه ساخته شده باشند سر دری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دردبی
تصویر دردبی
تبیره نواز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دراری
تصویر دراری
ستارگان درخشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دراری
تصویر دراری
((دَ رِ))
ستارگان درخشان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ددری
تصویر ددری
((دَدَ))
کودکی که میل دارد غالباً به کوچه و خیابان رود، کنایه از زنی که گاه گاه از خانه به در رود و با مردان بیگانه درآمیزد، شخص هرزه و بدعمل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دردی
تصویر دردی
((دُ))
آن چه ته نشین شود از روغن و شراب، درد
فرهنگ فارسی معین
آوارگی، بی خانمانی، خانه بدوشی، سرگردانی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی اساس، بی پایه، بی ربط، بی ثباتی، هرجایی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از بالا به پایین، چارچوب بالای در
فرهنگ گویش مازندرانی