دستنبو، میوه ای خوش بو، زرد رنگ و شبیه گرمک که خط های سبز و سفید دارد، بوتۀ این گیاه که شبیه بوتۀ گرمک است، درداب، میوه و هر چیز خوش بو که برای بوییدن در دست بگیرند
دستنبو، میوه ای خوش بو، زرد رنگ و شبیه گرمک که خط های سبز و سفید دارد، بوتۀ این گیاه که شبیه بوتۀ گرمک است، درداب، میوه و هر چیز خوش بو که برای بوییدن در دست بگیرند
مروارید بزرگ و گران بها که به تنهایی درون صدف را پر کرده باشد، مروارید یکتا، درّ یتیم، برای مثال سعدی به لب دریا در دانه کجا یابی / در کام نهنگان رو گر می طلبی کامی (سعدی۲ - ۵۸۸)، کنایه از عزیز، سوگلی
مروارید بزرگ و گران بها که به تنهایی درون صدف را پر کرده باشد، مروارید یکتا، درّ یتیم، برای مِثال سعدی به لب دریا در دانه کجا یابی / در کام نهنگان رو گر می طلبی کامی (سعدی۲ - ۵۸۸)، کنایه از عزیز، سوگلی
دانۀ در. یک دانۀ مروارید. (ناظم الاطباء). دانۀ در که مروارید غلطان بزرگ پرآب باشد. (لغت محلی شوشتر- خطی) ، در یکتا. (آنندراج). در یتیم. یتیمه. گوهر یکتا. دانۀ دری تابان و بزرگ: ماند به سینه و دم طاووس شاخ گل چون مشک و دردانه درو بر پراکنی. منوچهری. دردانۀ عقد عنبرینت لؤلؤ ز دو چشم من گشوده. خاقانی. چو در دریا فتادی از کرانه مکن تعجیل کآن دردانه گردد. عطار. مطلع برج سعادت فلک اختر سعد بحر دردانۀ شاهی صدف گوهرزای. سعدی. صدف را که بینی ز دردانه پر نه آن قدر دارد که یکدانه در. سعدی. سعدی به لب دریا دردانه کجا یابی در کام نهنگان رو گر می طلبی کامی. سعدی. عشق دردانه ست من غواص و دریا میکده سر فروبردم در آنجا تا کجا سر برکنم. حافظ. دردانه ها اگرچه پراکنده هم نکوست اما کجا به گوهر منظوم می رسد. ؟ (امثال و حکم). - دردانه سنج، آنکه دردانه را صرافی کند و بسنجد: ای درّ برگزیده که غواص کرده ای در بحر فکر، خاطر دردانه سنج را. خاقانی. - دردانۀ نار، قطره ای از خون. (ناظم الاطباء). ، مجازاً، فرزند عزیز. طفل نیکوشمایل. (لغت محلی شوشتر - خطی). نیازی. گرامی: خاک را جای عروسی است که دردانه در اوست نونوش عقد عروسانه ببر بربندیم. خاقانی. سیاست بین که می کردند ازین پیش نه با بیگانه با دردانۀ خویش. نظامی. - دردانۀ حسن کبابی، در تداول، بچۀ لوس. - عزیزدردانه، بچۀ سخت عزیز. بچۀ لوس. ، کنایه از معشوق. (لغت محلی شوشتر - خطی) ، سوگلی و عزیز. (ناظم الاطباء). محبوب. بسیار عزیز و بیهمتا: نیست مستی که مرا جانب میخانه برد جانب ساقی گلچهرۀ دردانه برد. مولوی. سوی منزلها دوید و بانگ داشت که، که بر دردانه ام غارت گماشت ؟ مولوی. وه که دردانه ای چنین نازک در شب تار سفتنم هوس است. حافظ. ، مروارید سوده که از صافی یا پرویزن بسیار چشمه ریزی رد می کردند و با سرمه برای جلای چشم بکار می بردند. (مثنوی چ نیکلسن). پزشکان و داروسازان قدیم مروارید ناسفته و دیگر جواهرات را سائیده، در سرمه داخل می کرده اند و این نوع سرمه را کحل الجواهر نامند و استعمال مروارید در اقسام سرمه که داروسازان قدیم آنها را کحال گویند، مرسوم بوده است. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) : گرچه دردانه به هاون کوفتند نور چشم و دل شد و دفع گزند. مولوی
دانۀ در. یک دانۀ مروارید. (ناظم الاطباء). دانۀ در که مروارید غلطان بزرگ پرآب باشد. (لغت محلی شوشتر- خطی) ، در یکتا. (آنندراج). در یتیم. یتیمه. گوهر یکتا. دانۀ دری تابان و بزرگ: ماند به سینه و دم طاووس شاخ گل چون مشک و دردانه درو بر پراکنی. منوچهری. دردانۀ عقد عنبرینت لؤلؤ ز دو چشم من گشوده. خاقانی. چو در دریا فتادی از کرانه مکن تعجیل کآن دردانه گردد. عطار. مطلع برج سعادت فلک اختر سعد بحر دردانۀ شاهی صدف گوهرزای. سعدی. صدف را که بینی ز دردانه پر نه آن قدر دارد که یکدانه در. سعدی. سعدی به لب دریا دردانه کجا یابی در کام نهنگان رو گر می طلبی کامی. سعدی. عشق دردانه ست من غواص و دریا میکده سر فروبردم در آنجا تا کجا سر برکنم. حافظ. دردانه ها اگرچه پراکنده هم نکوست اما کجا به گوهر منظوم می رسد. ؟ (امثال و حکم). - دردانه سنج، آنکه دردانه را صرافی کند و بسنجد: ای درّ برگزیده که غواص کرده ای در بحر فکر، خاطر دردانه سنج را. خاقانی. - دردانۀ نار، قطره ای از خون. (ناظم الاطباء). ، مجازاً، فرزند عزیز. طفل نیکوشمایل. (لغت محلی شوشتر - خطی). نیازی. گرامی: خاک را جای عروسی است که دردانه در اوست نونوش عقد عروسانه ببر بربندیم. خاقانی. سیاست بین که می کردند ازین پیش نه با بیگانه با دردانۀ خویش. نظامی. - دردانۀ حسن کبابی، در تداول، بچۀ لوس. - عزیزدردانه، بچۀ سخت عزیز. بچۀ لوس. ، کنایه از معشوق. (لغت محلی شوشتر - خطی) ، سوگلی و عزیز. (ناظم الاطباء). محبوب. بسیار عزیز و بیهمتا: نیست مستی که مرا جانب میخانه برد جانب ساقی گلچهرۀ دردانه برد. مولوی. سوی منزلها دوید و بانگ داشت که، که بر دردانه ام غارت گماشت ؟ مولوی. وه که دردانه ای چنین نازک در شب تار سفتنم هوس است. حافظ. ، مروارید سوده که از صافی یا پرویزن بسیار چشمه ریزی رد می کردند و با سرمه برای جلای چشم بکار می بردند. (مثنوی چ نیکلسن). پزشکان و داروسازان قدیم مروارید ناسفته و دیگر جواهرات را سائیده، در سرمه داخل می کرده اند و این نوع سرمه را کحل الجواهر نامند و استعمال مروارید در اقسام سرمه که داروسازان قدیم آنها را کحال گویند، مرسوم بوده است. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) : گرچه دردانه به هاون کوفتند نور چشم و دل شد و دفع گزند. مولوی
دختر اسماعیل نیشابوری. وی زنی محدث و متدین و صالح بود و حدیث را از جد بزرگ خود عبدالکریم بن هوار صیرفی و نیز از ابوحامد احمد بن حسن ازهری و دیگران شنید. سمعانی درباره او مطالبی نوشته است: دردانه در دهم صفر سال 530 هجری قمری در نیشابور درگذشت. (از اعلام النساء ج 1 ص 410 از التحبیر سمعانی)
دختر اسماعیل نیشابوری. وی زنی محدث و متدین و صالح بود و حدیث را از جد بزرگ خود عبدالکریم بن هوار صیرفی و نیز از ابوحامد احمد بن حسن ازهری و دیگران شنید. سمعانی درباره او مطالبی نوشته است: دردانه در دهم صفر سال 530 هجری قمری در نیشابور درگذشت. (از اعلام النساء ج 1 ص 410 از التحبیر سمعانی)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان کازرون، واقع در 36هزارگزی جنوب کازرون و دامنۀ خاوری کوه فامور، با 100 تن سکنه. آب آن از چشمه وراه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان کازرون، واقع در 36هزارگزی جنوب کازرون و دامنۀ خاوری کوه فامور، با 100 تن سکنه. آب آن از چشمه وراه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دادن. عطا کردن خاصه در می و جام و از قبیل آن: چو دوری چند می درداد ساقی نماند از شرم شاهان هیچ باقی. نظامی. ساقی می مغز جوش درده جامی به صلای نوش درده. نظامی. عشق آمد و جام خام درداد جامی به دو خوی رام درداد. نظامی. زآن جام که دست مرگ درداد مجنون خراب را خبر داد. نظامی. هرگز نبرده ام به خرابات عشق راه امروزم آرزوی تو درداد ساغری. سعدی. برمی زند ز مشرق شمع فلک زبانه ای ساقی صبوحی درده می شبانه. سعدی. شرابی از ازل درداد ما را هنوز از تاب آن می در خماریم. سعدی. ، افکندن: گلیمی به دوش او درداد و او را گفت که هر جا من میروم تو نیز در پی من میباش. (تاریخ قم ص 298) ، خارج کردن. اخراج کردن. بیرون کردن. - آواز دردادن، آواز دادن. فریاد برآوردن. بانگ کردن. آوا برکشیدن: روی بخراشید و المستغاث ای مسلمین آواز درداد. (سندبادنامه ص 73). رجوع به آواز شود. - آوازه دردادن، مشتهر کردن. آواز برآوردن: پس آنگه عشق را آوازه درداد صلای میوه های تازه درداد. نظامی. - بدر دادن، بیرون کردن. خارج ساختن: هر آنچه از شاه دید او را خبر داد نهانیهای خلوت را بدر داد. نظامی. - تن دردادن، کنایه از راضی شدن و قبول کردن. (برهان) : دگر ره در صدف شد لؤلوی تر به سنگ خویش تن درداد گوهر. نظامی. سعدیا تن به نیستی درده چارۀ سخت بازوان اینست. سعدی. - صلا دردادن، آواز دادن. فراخواندن (برای مهمانی و طعام). (از برهان) : از آن پیش کآرد شبیخون شتاب چو دراج درده صلای کباب. نظامی. چو شیرین گشت شیرینتر ز جلاب صلا درداد خسرو را که دریاب. نظامی. - ندا دردادن، ندادادن: ندای عدل تو درداده اند در منبر منادیان سیه جامۀ بلند آواز. سوزنی. منادی صبح این ندا درداد. (سندبادنامه ص 88)
دادن. عطا کردن خاصه در می و جام و از قبیل آن: چو دوری چند می درداد ساقی نماند از شرم شاهان هیچ باقی. نظامی. ساقی می مغز جوش درده جامی به صلای نوش درده. نظامی. عشق آمد و جام خام درداد جامی به دو خوی رام درداد. نظامی. زآن جام که دست مرگ درداد مجنون خراب را خبر داد. نظامی. هرگز نبرده ام به خرابات عشق راه امروزم آرزوی تو درداد ساغری. سعدی. برمی زند ز مشرق شمع فلک زبانه ای ساقی صبوحی درده می شبانه. سعدی. شرابی از ازل درداد ما را هنوز از تاب آن می در خماریم. سعدی. ، افکندن: گلیمی به دوش او درداد و او را گفت که هر جا من میروم تو نیز در پی من میباش. (تاریخ قم ص 298) ، خارج کردن. اخراج کردن. بیرون کردن. - آواز دردادن، آواز دادن. فریاد برآوردن. بانگ کردن. آوا برکشیدن: روی بخراشید و المستغاث ای مسلمین آواز درداد. (سندبادنامه ص 73). رجوع به آواز شود. - آوازه دردادن، مشتهر کردن. آواز برآوردن: پس آنگه عشق را آوازه درداد صلای میوه های تازه درداد. نظامی. - بدر دادن، بیرون کردن. خارج ساختن: هر آنچه از شاه دید او را خبر داد نهانیهای خلوت را بدر داد. نظامی. - تن دردادن، کنایه از راضی شدن و قبول کردن. (برهان) : دگر ره در صدف شد لؤلوی تر به سنگ خویش تن درداد گوهر. نظامی. سعدیا تن به نیستی درده چارۀ سخت بازوان اینست. سعدی. - صلا دردادن، آواز دادن. فراخواندن (برای مهمانی و طعام). (از برهان) : از آن پیش کآرد شبیخون شتاب چو دراج درده صلای کباب. نظامی. چو شیرین گشت شیرینتر ز جلاب صلا درداد خسرو را که دریاب. نظامی. - ندا دردادن، ندادادن: ندای عدل تو درداده اند در منبر منادیان سیه جامۀ بلند آواز. سوزنی. منادی صبح این ندا درداد. (سندبادنامه ص 88)
مرکّب از: در، باب + دار، مادۀ مضارع داشتن، دردارنده. دارندۀ در. که صاحب در است. - کوچۀ دردار، که در مدخل آن در یا دروازه نصب شده باشد و دربند دارد، دارندۀ در. دارندۀ سرپوش. قاپاق دار، سرپوش دار: ظرف دردار، دربان. (برهان)، بواب. نگهبان در
مُرَکَّب اَز: در، باب + دار، مادۀ مضارع داشتن، دردارنده. دارندۀ در. که صاحب در است. - کوچۀ دردار، که در مدخل آن در یا دروازه نصب شده باشد و دربند دارد، دارندۀ در. دارندۀ سرپوش. قاپاق دار، سرپوش دار: ظرف دردار، دربان. (برهان)، بواب. نگهبان در
آوای دهل گلوله ای مرکب از عطریات که آنرا بر دست گیرند و گاه گاه بو کنند شمامه، هر میوه خوشبو، گیاهی است از تیره کدوییان دارای میوه ای کوچک و گرد و خوشبو و زرد رنگ شبیه به گرمک که خطوط سبز یا سفید دارد شمام درداب
آوای دهل گلوله ای مرکب از عطریات که آنرا بر دست گیرند و گاه گاه بو کنند شمامه، هر میوه خوشبو، گیاهی است از تیره کدوییان دارای میوه ای کوچک و گرد و خوشبو و زرد رنگ شبیه به گرمک که خطوط سبز یا سفید دارد شمام درداب