شایسته و سزاوار بودن. روا بودن. موافق و مناسب بودن. (ناظم الاطباء). درخور بودن. متناسب بودن. ملائم بودن: همان کن کجا با خرد درخورد دل اژدها را خرد بشکرد. فردوسی. یکی پرز آتش یکی پرخرد خرد با سر دیوکی درخورد. فردوسی. ز کینه به اغریرث پرخرد نه آن کرد کز مردمی درخورد. فردوسی. همان کن که با مهتری درخورد ترا خود نیاموخت باید خرد. فردوسی. همچنان درخورد از روی قیاس کآن ملک شمس است این میر قمر. فرخی. سپهبد پسندید و گفت از خرد سخنهای نغز این چنین درخورد. اسدی. گفتند: شاها بدین گناه که او کرد، عقوبت بیش از این نه درخورد، چون خدای عفو کرد تو نیز عفو کن. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). باد چندان هزار عیدت عمر که فزون زان به عقل در نخورد. سوزنی. وقت هیجاست درخورد که علی سوی قنبر سلاح بفرستد. خاقانی. هر ابائی که درخورد به بساط و آورددر خورنده رنگ نشاط. نظامی. ، قبول کردن، دچار شدن. (ناظم الاطباء) ، خوردن: تشرب، درخوردن جامه خوی را، خوراندن: اشراب، سیر رنگ درخوردن جامه را، تصادم کردن. برخوردن: اصفاق، درخوردن دست به کاری و موافقت کردن. سدع، با هم درخوردن دو چیز. (از منتهی الارب)
شایسته و سزاوار بودن. روا بودن. موافق و مناسب بودن. (ناظم الاطباء). درخور بودن. متناسب بودن. ملائم بودن: همان کن کجا با خرد درخورد دل اژدها را خرد بشکرد. فردوسی. یکی پرز آتش یکی پرخرد خرد با سر دیوکی درخورد. فردوسی. ز کینه به اغریرث پرخرد نه آن کرد کز مردمی درخورد. فردوسی. همان کن که با مهتری درخورد ترا خود نیاموخت باید خرد. فردوسی. همچنان درخورد از روی قیاس کآن ملک شمس است این میر قمر. فرخی. سپهبد پسندید و گفت از خرد سخنهای نغز این چنین درخورد. اسدی. گفتند: شاها بدین گناه که او کرد، عقوبت بیش از این نه درخورد، چون خدای عفو کرد تو نیز عفو کن. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). باد چندان هزار عیدت عمر که فزون زان به عقل در نخورد. سوزنی. وقت هیجاست درخورد که علی سوی قنبر سلاح بفرستد. خاقانی. هر ابائی که درخورد به بساط و آورددر خورنده رنگ نشاط. نظامی. ، قبول کردن، دچار شدن. (ناظم الاطباء) ، خوردن: تشرب، درخوردن جامه خوی را، خوراندن: اشراب، سیر رنگ درخوردن جامه را، تصادم کردن. برخوردن: اصفاق، درخوردن دست به کاری و موافقت کردن. سدع، با هم درخوردن دو چیز. (از منتهی الارب)
تمتع. بهره مندی. کامیابی. متاع. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). متعه. (منتهی الارب). انتفاع. (یادداشت مؤلف). بهره. حظ. (یادداشت مؤلف) : و روزگاری سخت دراز از جوانی و ملک برخورداری باشد. (تاریخ بیهقی). که نیکو گرداند خدا برخورداری ما را بتو. (تاریخ بیهقی). و خداوند عالم را از دینداری و نیکو اعتقادی... برخورداری دهاد (فارسنامۀ ابن بلخی). گفت این جهان همه ملک تو گردد و ترا بسی از آن برخورداری نبود. (نوروزنامه). و انواع تمتع و برخورداری از مراسم جوانی و ثمرات ملک و دولت ارزانی دارد. (کلیله و دمنه). و انواع تمتع و برخورداری بدان پیوست. (کلیله و دمنه). رفتم چو ندیدم از تو برخورداری وز صحبت تو بسی کشیدم خواری. (سندبادنامه). در این گفتن زدولت یاریت باد برومندی و برخورداریت باد. نظامی. به برخورداری آمد خواب نوشین که برناخورده بود از خواب دوشین. نظامی. گر تو را صد گنج زر متواری است از همه مقصود برخورداری است. عطار. گه بده گاهی بخور گاهی بدار اینت برخورداری است از روزگار. عطار. هرکس که... دل و زبان با ما راست دارد مال و زن و فرزند و جان بدو ماندو آنکه خلاف اندیشد از آن برخورداری نبیند. (رشیدی). - برخورداری دادن، امتاع. (منتهی الارب) (تاج المصادر). تمتیع. (المصادر زوزنی) (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). - برخورداری گرفتن، امتاع. استمتاع. (دهار) (ترجمان القرآن). تمتع. (دهار) (المصادر زوزنی) (ترجمان القرآن) (تاج المصادر). تفکه. (تاج المصادر). - برخورداری نور چشمی، این القاب خاص بدختر نوشتن و هر دو یای تحتانی برای تأنیث دانستن محض خطاست چرا که در فارسی یا برای تأنیث هیچ جا نیامده مگر در هندی و اگر گویند برای متکلم است خصوصیت دختر نمی ماند به پسر هم ثابت میشود بهر صورت این القاب بدختر خالی از کراهیت نیست. (غیاث اللغات) (آنندراج). - برخورداری یافتن، تمتع. استمتاع. تفکه. (منتهی الارب).
تمتع. بهره مندی. کامیابی. متاع. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). متعه. (منتهی الارب). انتفاع. (یادداشت مؤلف). بهره. حظ. (یادداشت مؤلف) : و روزگاری سخت دراز از جوانی و ملک برخورداری باشد. (تاریخ بیهقی). که نیکو گرداند خدا برخورداری ما را بتو. (تاریخ بیهقی). و خداوند عالم را از دینداری و نیکو اعتقادی... برخورداری دهاد (فارسنامۀ ابن بلخی). گفت این جهان همه ملک تو گردد و ترا بسی از آن برخورداری نبود. (نوروزنامه). و انواع تمتع و برخورداری از مراسم جوانی و ثمرات ملک و دولت ارزانی دارد. (کلیله و دمنه). و انواع تمتع و برخورداری بدان پیوست. (کلیله و دمنه). رفتم چو ندیدم از تو برخورداری وز صحبت تو بسی کشیدم خواری. (سندبادنامه). در این گفتن زدولت یاریت باد برومندی و برخورداریت باد. نظامی. به برخورداری آمد خواب نوشین که برناخورده بود از خواب دوشین. نظامی. گر تو را صد گنج زر متواری است از همه مقصود برخورداری است. عطار. گه بده گاهی بخور گاهی بدار اینت برخورداری است از روزگار. عطار. هرکس که... دل و زبان با ما راست دارد مال و زن و فرزند و جان بدو ماندو آنکه خلاف اندیشد از آن برخورداری نبیند. (رشیدی). - برخورداری دادن، امتاع. (منتهی الارب) (تاج المصادر). تمتیع. (المصادر زوزنی) (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). - برخورداری گرفتن، امتاع. استمتاع. (دهار) (ترجمان القرآن). تمتع. (دهار) (المصادر زوزنی) (ترجمان القرآن) (تاج المصادر). تفکه. (تاج المصادر). - برخورداری نور چشمی، این القاب خاص بدختر نوشتن و هر دو یای تحتانی برای تأنیث دانستن محض خطاست چرا که در فارسی یا برای تأنیث هیچ جا نیامده مگر در هندی و اگر گویند برای متکلم است خصوصیت دختر نمی ماند به پسر هم ثابت میشود بهر صورت این القاب بدختر خالی از کراهیت نیست. (غیاث اللغات) (آنندراج). - برخورداری یافتن، تمتع. استمتاع. تفکه. (منتهی الارب).
درخور. لایق. سزاوار. (برهان) (غیاث). لایق. زیبا. اندرخورد. از در. ز در. اندرخور. شایان. فراخور. (شرفنامۀ منیری). شایسته. موافق. مناسب. (ناظم الاطباء). لائق. وفاق. (دهار) : که درخورد تاج کیان جز تو کس نبینیم شاها تو فریادرس. فردوسی. نه درخورد جنگ تو است این سوار که مرد تو آمد کنون پای دار. فردوسی. ز دادار فرزند آن مرد خواست همان کار وی نغز و درخورد خواست. شمسی (یوسف و زلیخا). درخورد تنور و تنوره باشد شاخه که بر او برگ و بر نباشد. ناصرخسرو. جز آن را مدان رسته از بند آتش که کردار درخورد گفتار دارد. ناصرخسرو. پرنور و دلفروز عطائیست ولیکن ما را، نه شما را که نه درخورد عطائید. ناصرخسرو. ایزد چو قضای بد برخلق ببارد آنگاه شما یکسره درخورد قضائید. ناصرخسرو. گر تو ندهی داد او بطاعت درخورد عذابی و ذل و خواری. ناصرخسرو. زین چرخ دونده گر بقا خواهی درخورد تو نیست هست این مشکل. ناصرخسرو. چون گوروار دائم بر خوردن ایستادی ای زشت دیو مردم درخورد تیر و خشتی. ناصرخسرو. پس طبیب را کم و بیش این چیزها همی باید دید و درخورد آن حال که می بیند بر هوا حکم کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بدان ماند که دهقانان و برزیگران این راهها که انهار می سازند و جویها می کنند تا آب چشمه به زمینها آرند، درخورد هر زمینی جویی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). دین حق تاج و افسر مرد است تاج نامرد را چه درخورد است ؟ سنائی. درخورد تست خاتم اقبال و سروری چونانکه رخش رستم درخورد رستم است. سوزنی. برسم آرایشی درخوردشان کرد ز گوهر سرخ و از زر زردشان کرد. نظامی. که خوبانی که درخورد فریشند ز عالم در کدامین بقعه بیشند. نظامی. مرا عشق از کجا درخورد باشد که بر موئی هزاران درد باشد. نظامی. تعویذ میان همنشینان درخورد کنار نازنینان. نظامی. کای در عرب از بزرگواری درخورد شهی و تاجداری. نظامی. وآن پای لطیف خیزرانی درخورد شکنجه نیست دانی. نظامی. متاعی که درخورد آن شهر بود خریدند اگر نوش اگر زهر بود. نظامی. خنده که نه در مقام خویش است درخورد هزار گریه بیش است. نظامی. مادر فرزند را بس حقهاست او نه درخورد چنین جور و جفاست. مولوی. گر بلا درخورد او افیون شود سکته و بی عقلیش افزون شود. مولوی. اگر من بنالیدم از درد خویش وی انعام فرمود درخورد خویش. سعدی. گر تو بازآئی اگر خون منت درخورد است پیشت آیم چو کبوتر که بر یار آید. سعدی. نه درخورد سرمایه کردی گرم تنک مایه بودی از آن لاجرم. سعدی. یا مکن با پیلبانان دوستی یا بنا کن خانه ای درخورد پیل. سعدی. مرا چندگوئی که درخورد خویش حریفی بدست آر همدرد خویش. سعدی. من اندرخور بندگی نیستم وز اندازه بیرون تو درخورد من. سعدی. نفس می نیارم زد از شکر دوست که شکری ندانم که درخورد اوست. سعدی. - درخورد شدن، سزاوار شدن. درخور شدن: درخورد ثنا شوی به دانش هرچند که درخور هجائی. ناصرخسرو
درخور. لایق. سزاوار. (برهان) (غیاث). لایق. زیبا. اندرخورد. از درِ. ز درِ. اندرخور. شایان. فراخور. (شرفنامۀ منیری). شایسته. موافق. مناسب. (ناظم الاطباء). لائق. وفاق. (دهار) : که درخورد تاج کیان جز تو کس نبینیم شاها تو فریادرس. فردوسی. نه درخورد جنگ تو است این سوار که مرد تو آمد کنون پای دار. فردوسی. ز دادار فرزند آن مرد خواست همان کار وی نغز و درخورد خواست. شمسی (یوسف و زلیخا). درخورد تنور و تنوره باشد شاخه که بر او برگ و بر نباشد. ناصرخسرو. جز آن را مدان رسته از بند آتش که کردار درخورد گفتار دارد. ناصرخسرو. پرنور و دلفروز عطائیست ولیکن ما را، نه شما را که نه درخورد عطائید. ناصرخسرو. ایزد چو قضای بد برخلق ببارد آنگاه شما یکسره درخورد قضائید. ناصرخسرو. گر تو ندهی داد او بطاعت درخورد عذابی و ذل و خواری. ناصرخسرو. زین چرخ دونده گر بقا خواهی درخورد تو نیست هست این مشکل. ناصرخسرو. چون گوروار دائم بر خوردن ایستادی ای زشت دیو مردم درخورد تیر و خشتی. ناصرخسرو. پس طبیب را کم و بیش این چیزها همی باید دید و درخورد آن حال که می بیند بر هوا حکم کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بدان ماند که دهقانان و برزیگران این راهها که انهار می سازند و جویها می کنند تا آب چشمه به زمینها آرند، درخورد هر زمینی جویی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). دین حق تاج و افسر مرد است تاج نامرد را چه درخورد است ؟ سنائی. درخورد تست خاتم اقبال و سروری چونانکه رخش رستم درخورد رستم است. سوزنی. برسم آرایشی درخوردشان کرد ز گوهر سرخ و از زر زردشان کرد. نظامی. که خوبانی که درخورد فریشند ز عالم در کدامین بقعه بیشند. نظامی. مرا عشق از کجا درخورد باشد که بر موئی هزاران درد باشد. نظامی. تعویذ میان همنشینان درخورد کنار نازنینان. نظامی. کای در عرب از بزرگواری درخورد شهی و تاجداری. نظامی. وآن پای لطیف خیزرانی درخورد شکنجه نیست دانی. نظامی. متاعی که درخورد آن شهر بود خریدند اگر نوش اگر زهر بود. نظامی. خنده که نه در مقام خویش است درخورد هزار گریه بیش است. نظامی. مادر فرزند را بس حقهاست او نه درخورد چنین جور و جفاست. مولوی. گر بلا درخورد او افیون شود سکته و بی عقلیش افزون شود. مولوی. اگر من بنالیدم از درد خویش وی انعام فرمود درخورد خویش. سعدی. گر تو بازآئی اگر خون منت درخورد است پیشت آیم چو کبوتر که بر یار آید. سعدی. نه درخورد سرمایه کردی گرم تنک مایه بودی از آن لاجرم. سعدی. یا مکن با پیلبانان دوستی یا بنا کن خانه ای درخورد پیل. سعدی. مرا چندگوئی که درخورد خویش حریفی بدست آر همدرد خویش. سعدی. من اندرخور بندگی نیستم وز اندازه بیرون تو درخورد من. سعدی. نفس می نیارم زد از شکر دوست که شکری ندانم که درخورد اوست. سعدی. - درخورد شدن، سزاوار شدن. درخور شدن: درخورد ثنا شوی به دانش هرچند که درخور هجائی. ناصرخسرو
منتفع. ممتع. محظوظ. بهره مند. کامیاب. متنعم. مستفیض. بهره ور. (یادداشت مؤلف). این کلمه مرکب است از برخورد که معالدال است بمعنی برخوردن و لفظ ’ار’ که کلمه نسبت است و این از عالم (از قبیل) خریدار است نه از عالم زردار. وصاحب کشف در این لطیفه ای برآورده که این هر سه امر است یعنی ببر و بخور و بدار و نزد بعضی برخوردار بمعنی درخت برخوردن چه دار بمعنی درخت و برخور بمعنی مصدر و مرکب است از اسم و امر چنانکه خونریز بمعنی خون ریختن و پابوس بمعنی پا بوسیدن. (غیاث اللغات) (آنندراج) : گویند منتصر شبی پدر خویش متوکل بخواب دید که ویرا گفت ای محمد وای بر تو ظلم کردی برمن و مرا بکشتی و خلافت من بستدی واﷲ که تو بخلافت برخوردار نباشی الا اندک روزگاری. (ترجمه طبری بلعمی). کار تو با سعادت و اقبال وزتن و جان خویش برخوردار. فرخی. هنر فراوان دارد ملک خدای کناد که باشد از هنر و عمر خویش برخوردار. فرخی. امیر عالم عادل بکام خویش زیاد ز بخت شاد و ز ملک و ز عمر برخوردار. فرخی. پاینده... و کامروا و کامکار و برخوردار از ملک وجوانی. (تاریخ بیهقی). این خاندان... پاینده باد...و فرزند این پادشاه... برخوردار از ملک و جوانی. (تاریخ بیهقی). پس دراز کن ای سلطان مسعود که خدا مرا بتو برخوردار گرداند... دست خود را. (تاریخ بیهقی). نوبهاریست عدل او خرم دهر از او شادکام و برخوردار. ابوالفرج رونی. ز غزو بازخرامید شاد و برخوردار علاء دولت مسعود شاه شاه شکار. مسعودسعد. ز بخت یافته داد و ز تخت گشته بکام ز ملک روزی مند و ز عمر برخوردار. مسعودسعد. تو عجب داری که من گویم همی کز جلالت شاه برخوردار باد. مسعودسعد. بخدا ار کسی تواند بود بی خدا از خدای برخوردار. سنایی. امروز بر ساهرۀ این کرۀ اغبر... هیچ پادشاهی مرفه تر ازین خداوند نیست و هیچ بزرگی برخوردارتر ازین ملک نیست. (چهارمقاله). ز وصل یار دلبر برنخوردم ز هجرش لیک برخوردار بودم. سیدحسن غزنوی. ز جاه و دولت او خلق شادمانه دلند ز جاه و دولت خود شاد باد و برخوردار. سوزنی. خلق عالم از تو برخوردار و خواهان از خدا تا تو از اقبال و از بخت جوانی برخوری. سوزنی. اگر من برنخوردم از نکوئی تو برخوردار باش از خوبروئی. نظامی. که ازین باغ چون شکفته بهار که از او خواجه باد برخوردار. نظامی. مرا با مملکت گر یار بودی دلم زین ملک برخوردار بودی. نظامی. عمر بادت که هست بختت یار باشی از عمر و بخت برخوردار. نظامی. شاه را در بوستان زندگی همواره باد جام عشرت خون صهبا شاخ نهمت بار گل با ظفر نوشیده رنگین باده ای هر بامداد وز طرب بغنوده از می مست و برخوردار گل. خواجه محمد رشید (لباب الالباب). تو حاکم همه آفاق و آنکه حاکم تست زتخت و بخت و جوانی و عمر برخوردار. سعدی. یا رب الهامت به نیکوئی بده وزبقای عمر برخوردار دار. سعدی. ز گردون نعره می آید که اینت بوالعجب کاری که سعدی آرزوی دوست برخوردار می بینم. سعدی. - برخوردار شدن، بهره مند شدن. متمتع شدن. تمتع یافتن. بهره ور گشتن. کامیاب آمدن. برخوردن. متمتع گردیدن. استمتاع. (یادداشت مؤلف) : جاودان اندر حریم وصل دوست از درخت عشق برخوردار شد. عطار. چون خرید او را و برخوردار شد آن کنیزک از قضا بیمار شد. مولوی. در نگارستان صورت ترک حظ نفس کن تاشوی در عالم تحقیق برخوردار دل. سعدی. - برخوردار کردن، بهره مند کردن. متمتع کردن. - برخوردار گرداندن، بهره مند گرداندن. - برخوردار گردانیدن، متمتع ساختن. بهره مند گردانیدن: و با امرای دولت و نیکخواهان آن سعادت و رفعت برخوردار گردانید. (تاریخ قم). - برخوردار گردیدن، بهره مند شدن: گاه گاهم ببوسه ای بنواز تا که گردی ز عمر برخوردار. حافظ. برخوردار گشتن. منتفعشدن. متمتع شدن.
منتفع. ممتع. محظوظ. بهره مند. کامیاب. متنعم. مستفیض. بهره ور. (یادداشت مؤلف). این کلمه مرکب است از برخورد که معالدال است بمعنی برخوردن و لفظ ’ار’ که کلمه نسبت است و این از عالم (از قبیل) خریدار است نه از عالم زردار. وصاحب کشف در این لطیفه ای برآورده که این هر سه امر است یعنی ببر و بخور و بدار و نزد بعضی برخوردار بمعنی درخت برخوردن چه دار بمعنی درخت و برخور بمعنی مصدر و مرکب است از اسم و امر چنانکه خونریز بمعنی خون ریختن و پابوس بمعنی پا بوسیدن. (غیاث اللغات) (آنندراج) : گویند منتصر شبی پدر خویش متوکل بخواب دید که ویرا گفت ای محمد وای بر تو ظلم کردی برمن و مرا بکشتی و خلافت من بستدی واﷲ که تو بخلافت برخوردار نباشی الا اندک روزگاری. (ترجمه طبری بلعمی). کار تو با سعادت و اقبال وزتن و جان خویش برخوردار. فرخی. هنر فراوان دارد ملک خدای کناد که باشد از هنر و عمر خویش برخوردار. فرخی. امیر عالم عادل بکام خویش زیاد ز بخت شاد و ز ملک و ز عمر برخوردار. فرخی. پاینده... و کامروا و کامکار و برخوردار از ملک وجوانی. (تاریخ بیهقی). این خاندان... پاینده باد...و فرزند این پادشاه... برخوردار از ملک و جوانی. (تاریخ بیهقی). پس دراز کن ای سلطان مسعود که خدا مرا بتو برخوردار گرداند... دست خود را. (تاریخ بیهقی). نوبهاریست عدل او خرم دهر از او شادکام و برخوردار. ابوالفرج رونی. ز غزو بازخرامید شاد و برخوردار علاء دولت مسعود شاه شاه شکار. مسعودسعد. ز بخت یافته داد و ز تخت گشته بکام ز ملک روزی مند و ز عمر برخوردار. مسعودسعد. تو عجب داری که من گویم همی کز جلالت شاه برخوردار باد. مسعودسعد. بخدا ار کسی تواند بود بی خدا از خدای برخوردار. سنایی. امروز بر ساهرۀ این کرۀ اغبر... هیچ پادشاهی مرفه تر ازین خداوند نیست و هیچ بزرگی برخوردارتر ازین ملک نیست. (چهارمقاله). ز وصل یار دلبر برنخوردم ز هجرش لیک برخوردار بودم. سیدحسن غزنوی. ز جاه و دولت او خلق شادمانه دلند ز جاه و دولت خود شاد باد و برخوردار. سوزنی. خلق عالم از تو برخوردار و خواهان از خدا تا تو از اقبال و از بخت جوانی برخوری. سوزنی. اگر من برنخوردم از نکوئی تو برخوردار باش از خوبروئی. نظامی. که ازین باغ چون شکفته بهار که از او خواجه باد برخوردار. نظامی. مرا با مملکت گر یار بودی دلم زین ملک برخوردار بودی. نظامی. عمر بادت که هست بختت یار باشی از عمر و بخت برخوردار. نظامی. شاه را در بوستان زندگی همواره باد جام عشرت خون صهبا شاخ نهمت بار گل با ظفر نوشیده رنگین باده ای هر بامداد وز طرب بغنوده از می مست و برخوردار گل. خواجه محمد رشید (لباب الالباب). تو حاکم همه آفاق و آنکه حاکم تست زتخت و بخت و جوانی و عمر برخوردار. سعدی. یا رب الهامت به نیکوئی بده وزبقای عمر برخوردار دار. سعدی. ز گردون نعره می آید که اینت بوالعجب کاری که سعدی آرزوی دوست برخوردار می بینم. سعدی. - برخوردار شدن، بهره مند شدن. متمتع شدن. تمتع یافتن. بهره ور گشتن. کامیاب آمدن. برخوردن. متمتع گردیدن. استمتاع. (یادداشت مؤلف) : جاودان اندر حریم وصل دوست از درخت عشق برخوردار شد. عطار. چون خرید او را و برخوردار شد آن کنیزک از قضا بیمار شد. مولوی. در نگارستان صورت ترک حظ نفس کن تاشوی در عالم تحقیق برخوردار دل. سعدی. - برخوردار کردن، بهره مند کردن. متمتع کردن. - برخوردار گرداندن، بهره مند گرداندن. - برخوردار گردانیدن، متمتع ساختن. بهره مند گردانیدن: و با امرای دولت و نیکخواهان آن سعادت و رفعت برخوردار گردانید. (تاریخ قم). - برخوردار گردیدن، بهره مند شدن: گاه گاهم ببوسه ای بنواز تا که گردی ز عمر برخوردار. حافظ. برخوردار گشتن. منتفعشدن. متمتع شدن.