جدول جو
جدول جو

معنی درحق - جستجوی لغت در جدول جو

درحق
درباب، درباره، درمورد
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درق
تصویر درق
قسمت سخت هر چیزی
فرهنگ فارسی عمید
(دَ حَ)
شیر شب مانده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ)
آرد نیک سفید. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به درمک شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
سخت و صلب از هر چیز. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ)
دهی است یک فرسخ جنوبی آباده. (از فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ / دَ)
حکایت آواز خوردن چیزی سخت بر چیزی دیگر.
- درق درق، حکایت آواز خوردن دو چیز سخت با فاصله به هم.
- درق درق، حکایت آواز خوردن دو چیز سخت پیاپی به هم.
- درق و درق، درق و دروق.
- درق ّ و دروق، اسم صوت است و برای نمودن شدت کوفتن دو چیز بریکدیگر بکار آید. (از فرهنگ لغات عامیانه).
- درقی، حکایت افتادن یا کوفته شدن ناگهانی چیزی بر چیزی یا منفجر شدن چیزی است. اسم صوت است که برای نشان دادن صدای افتادن چیزی بر زمین یا ترکیدن چیزی یا کوفتن چیزی به چیز دیگر گفته می شود. (فرهنگ لغات عامیانه)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ / دَ)
جمع واژۀ درقه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به درقه شود، سپر که از زخم تیغ حفاظت کند. (غیاث) (آنندراج). سپر. اسپر، و فرق آن با جحف و ترس این است که درق و جحف که از پوست است چوب نیز در درون دارد و ترس اعم است. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به درقه شود:
چو پشت قنفذ گشته تنوره ش از پیکان
هزار میخ شده درقش از بسی سوفال.
زینبی.
گشته از تیر خدنگ اندر کف مردان به جنگ
درق ها چون کاغذ آماج سلطان پر ثقب.
فرخی.
جمله را ادب سلاح و مردی (بیاموختم) از تیر انداختن و نیزه داشتن و درق و شمشیر و قاروره افکندن. (مجمل التواریخ والقصص).
درق جز با جبان مسلّم نیست
تیغ را جز شجاع محرم نیست.
سنائی.
زبرجد به خروار و مینا به من
درق های زر درعهای سفن.
نظامی
تا به سوفار در زمین شد غرق
پیش تیری چنان چه درع و چه درق.
نظامی.
ترنگاترنگ درخشنده تیغ
همه درقها را برآورده میغ.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(تَ)
راندن و دور گردانیدن چیزی را. (منتهی الارب). دور کردن. (تاج المصادر بیهقی) ، انداختن زهدان آب منی را و قبول نکردن. و یقال ایضاً: قبح اﷲ اماً دحقت به ولدته، کوتاه شدن دست کسی از چیزی. (منتهی الارب) ، التفات نکردن مردم به کسی، برآمدن زهدان ناقه بعد از زائیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ ءَ)
راندن و دفع نمودن چیزی را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
پیر شدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ رِ)
پیر و سالخورده و هرم (مذکر و مؤنث در آن یکسان است). (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دُرُ)
دهی است از دهستان طبس مسینا بخش در میان شهرستان بیرجند، واقع در 120هزارگزی جنوب خاوری در میان و آخرین حد راه اتومبیل رو از بیرجند، با 1484 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن اتومبیل رو است. و معدن سنگ مرمر دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(دَ حَ قَ)
فی الواقع. (آنندراج). براستی و درستی. یقیناً. فی الحقیقه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ حُ)
دارودان بینی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). انفیه دان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
کودک. (منتهی الارب). اطفال. (اقرب الموارد) ، شتر ریزه و جز آن. (منتهی الارب). خرد ازشتران. (از اقرب الموارد) ، پیمانه ای است می را. ج، درادق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ را)
تریاق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). یکی آن دراقه است. (از اقرب الموارد) ، می. (منتهی الارب). خمر، درختی است میوه دار و میوۀ آن. (از اقرب الموارد). شفتالو. هلو (معمول در سوریه). (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
جمع واژۀ درقه. (منتهی الارب). رجوع به درقه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ رِ حَ)
مؤنث درح: ناقه درحه، ناقۀ پیر. (از منتهی الارب). رجوع به درح شود
لغت نامه دهخدا
(حِ)
ناقه که زهدان آن بیرون آمده باشد بعد از ولادت، مرد خشمناک. (منتهی الارب) ، مرد گول. ج، داحقون، خرمای دفزک زرد. ج، دواحق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ حَ)
مرکّب از: بر + حق، براستی و فی الواقع. البته و حقیقتاً. (ناظم الاطباء)،
لغت نامه دهخدا
(تَ)
شتافتن در راه رفتن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از درحقیقت
تصویر درحقیقت
فی الواقع، براستی و درستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درمق
تصویر درمق
آرد سپید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درح
تصویر درح
راندن پیر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
جمع درقه، سپرها گاو سپرها سخت سپری که از پوست گاو یا گاومیش یا کرگدن سازند گاو سپر جمع درق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داحق
تصویر داحق
گول، خرمای زرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برحق
تصویر برحق
البته وحقیقتاً، براستی، مانند (امام برحق، دین برحق)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمحق
تصویر دمحق
شیر شبینه شیر شب مانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دردق
تصویر دردق
کودک، اطفال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دراق
تصویر دراق
می، پاد زهر، جمع درقه، سپرها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درحقیقت
تصویر درحقیقت
به راستی
فرهنگ واژه فارسی سره
راستین، حقیقی، به حق، حقه
متضاد: ناحق، محق، حق دار، فی الواقع
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چهره، چهر، رخ، رخسار، رخساره، روی، سیما، صورت، عذرا، گونه، لپ
فرهنگ واژه مترادف متضاد