جدول جو
جدول جو

معنی درح - جستجوی لغت در جدول جو

درح
(دُرُ)
دهی است از دهستان طبس مسینا بخش در میان شهرستان بیرجند، واقع در 120هزارگزی جنوب خاوری در میان و آخرین حد راه اتومبیل رو از بیرجند، با 1484 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن اتومبیل رو است. و معدن سنگ مرمر دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
درح
(اِ ءَ)
راندن و دفع نمودن چیزی را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
پیر شدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
درح
(دَ رِ)
پیر و سالخورده و هرم (مذکر و مؤنث در آن یکسان است). (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
درح
راندن پیر شدن
تصویری از درح
تصویر درح
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دره
تصویر دره
(دخترانه)
مروارید بزرگ، یک دانه مروارید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از درحال
تصویر درحال
فی الحال، همان ساعت، همان دم، همان لحظه
فرهنگ فارسی عمید
(دَ حَ قَ)
فی الواقع. (آنندراج). براستی و درستی. یقیناً. فی الحقیقه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
فی الفور. فی الحال. (آنندراج). فوراً. فی الوقت. فی وقته. بی درنگ. اندرزمان. (یادداشت مرحوم دهخدا). همان دم. همان ساعت. درحین. همان لحظه. (ناظم الاطباء). دردم. درساعت. دروقت: درحال فرمود که مال ضمان از با کالنجار والی گرگان بباید خواست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383). چون در صف بایستاد تیری بیامد و بر سینۀ وی خورد و درحال جان داد. (قصص الانبیاء ص 149). دیگر شاخ خرمای خشک بود در خانه ابراهیم، جبرئیل بدان اشاره کرد درحال سبز گشت و میوه آورد. (قصص الانبیاء ص 55). هرگاه که محجمه برنهند زود بر باید داشت و نشاید آزارد و درحال ضمادی گرم بر باید نهاد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). در حال برزویه را پیش خواند. (کلیله و دمنه) ... دولت را عذری خواهم و درحال بازگردم. (کلیله و دمنه). درحال بنزدیک دیگر مرغان رفت (طیطوی) . (کلیله و دمنه). هرگاه که بیرون کشند درحال از هم باز شود. (کلیله و دمنه). مرد... درحال به عذر مشغول شد. (کلیله و دمنه). درحال به خدمت حضرت شد، شاهزاده او را قیام نمود. (سندبادنامه ص 272).
هرک آمدی از غریب و رنجور
درحال شدی ز رنج و غم دور.
نظامی.
درحال رسید قاصد از راه
آورد مثال حضرت شاه.
نظامی.
در زخم چو صاعقه است قتال
بر هرکه فتاد سوخت درحال.
نظامی.
بر در آن حصار شد درحال
دهلی را کشید زیر دوال.
نظامی.
سگ درنده چون دندان کند باز
تو در حال استخوانی پیشش انداز.
سعدی.
محمد کز ثنای فضل او بر خاک هر خاطر
که بارد قطره ای درحال دریای نعم گردد.
سعدی.
دلش گرچه درحال ازو رنجه شد
دوا کرد و خوشبوی چون غنچه شد.
سعدی.
ز دست گریه کتابت نمی توانم کرد
که می نویسم و درحال می شود مغسول.
سعدی.
درحال کور شد، داوری پیش قاضی بردند. (گلستان سعدی). خواجه بر آن وقوف یافت از خطر اندیشید، درحال جوابی مختصر چنانچه مصلحت دید نوشت. (گلستان). ملک درحال کنیزکی خوبروی پیشش فرستاد. (گلستان). درحال بفرمود منادی کردند. (مجالس سعدی). گفت آه دریغ هر کس دیگری بودی درحال زنده شایستی کرد، اما مسکین جولاه چون مرد مرد. (منتخب لطائف عبید زاکانی چ برلن ص 145)، مقارن آن هنگام. در آن وقت: امیر سخت تنگدل شد و درحال چیزی نگفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394)
لغت نامه دهخدا
(دَ حَ)
ده کوچکی است از دهستان بلورد بخش مرکزی شهرستان سیرجان، واقع در 55هزارگزی جنوب خاوری سعیدآباد و سر راه مالرو بلورد به گلناآباد. مزارع تخت، تورانی و جلالی جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
فی الحال. دردم. درحال. فوراً:
دشمن جاه ورا زهره و یارا نبود
کآنچه او گوید درساعت و درحین نکند.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(دِ بَ)
کوتاه بالا. (منتهی الارب). قصیر. (ذیل اقرب الموارد از تاج). درحایه. و رجوع به درحایه شود
لغت نامه دهخدا
(دِ یَ)
مرد کوتاه بالای فربه کلان شکم. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). درحابه. و رجوع به درحابه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ رِ حَ)
مؤنث درح: ناقه درحه، ناقۀ پیر. (از منتهی الارب). رجوع به درح شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از درا
تصویر درا
دری درخشنده ها (مانند در) دراز. طولانی طویل کشیده مقابل کوتاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درج
تصویر درج
آنچه در آن نوشته شود، نامه، نوشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درو
تصویر درو
عمل قطع کردن ساقه های گندم یا چیدن ساقه های جو و دیگر جبوبات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارح
تصویر ارح
فراخپای هموار پای کسی که پایش گودی نداشته باشد پهن پا در پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درب
تصویر درب
در بزرگ، دروازه دروازه ها دروازه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دری
تصویر دری
روشن و درخشان زبان فارسی رسمی معمول امروز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دره
تصویر دره
راه میان دو کوه، زمین دراز و کشیده میان دو رشته کوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درن
تصویر درن
چرک، ریم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درحابه
تصویر درحابه
کوته بالا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درحال
تصویر درحال
فی الحال، فی الوقت، اندر زمان، هماندم، همانساعت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درحال تشکیل
تصویر درحال تشکیل
در زای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درحال تعادل
تصویر درحال تعادل
با هم در درنگ (تاریخ فلسفه محمود هومن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درحباله آوردن
تصویر درحباله آوردن
به زنی گرفتن، به زنی دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درحباله کشیدن
تصویر درحباله کشیدن
به زنی گرفتن، به زنی دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درحساب نیاوردن
تصویر درحساب نیاوردن
در شمار نیاوردن نادیده گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درحقیقت
تصویر درحقیقت
فی الواقع، براستی و درستی
فرهنگ لغت هوشیار
درهم دراخما: یونانی در پهلوی دیرم زوزن جوجر همرس دندان سودگی، هموار شدن واحد سکه نقره (وزن و بهای آن در عصرهای مختلف متفاوت بوده است)، واحد وزن معاذل شش دانگ (هر دانگ دو قیراط)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درحقیقت
تصویر درحقیقت
به راستی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از جرح
تصویر جرح
زخم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از درد
تصویر درد
محنت
فرهنگ واژه فارسی سره
چهره، چهر، رخ، رخسار، رخساره، روی، سیما، صورت، عذرا، گونه، لپ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
درباب، درباره، درمورد
فرهنگ واژه مترادف متضاد