جدول جو
جدول جو

معنی دربدر - جستجوی لغت در جدول جو

دربدر
(دَ بِ دَ)
از این دربه آن در. دری بعد در دیگر. دری متصل به در دیگر. متصل. پیوسته. مجاور. (ناظم الاطباء) ، از درهای مختلف. از همه درها. خانه بخانه:
همی دربدر خشک نان بازجست
مر او را همان پیشه بود از نخست.
ابوشکور.
پرده در پرده و آهنگ در آهنگ چو مرغ
دم بدم ساخته و دربدر آمیخته اند.
خاقانی.
من شده چون عنکبوت در پی آن دربدر
بانگ کشیده چو سار از پی این جابجا.
خاقانی.
در فغان و جستجو آن خیره سر
هر طرف پرسان و جویان دربدر.
مولوی.
همچو زنبور دربدر پویان
هر کجا طعمه ای بود مگسی است.
سعدی.
- دربدر دنبال کسی گشتن یا گردیدن، تفحص تمام و جستجویی تام کردن. پژوهشی بی رد انجام دادن. از این سوی و آن سوی در جستجوی کسی رفتن:
دربدر هر ماه چون گردد قمر
دیده شاید آن هلال ابروی تو.
خاقانی.
، بی خانمان. بی خانه. بی جای. آواره. آنکه منزلی معلوم و معین ندارد. بدبختی که خانه و اقامتگاه ندارد. آنکه خانه ندارد و هر روز به جایی دیگر مسکن طلبد. بی سامان. مفلس. پریشان. بی منزل و مأوی ̍. خانه بدوش. سرگردان:
در طلبت کار من خام شد از دست هجر
چون سگ پاسوخته دربدرم لاجرم.
خاقانی.
سخا بمرد و مرا هرکه دید از غم و درد
گریست بر من و حالم چو دید دربدرم.
خاقانی.
دلی که دید که پیرامن خطر می گشت
چو شمع زار و چو پروانه دربدر می گشت.
سعدی.
- دربدر شدن،بی خانمان گشتن. آواره شدن. پریشان شدن. بی منزل و مأوی شدن. خانه بدوش گردیدن. سرگردان شدن: دربدر شدی زینب، بی پسرشدی زینب، خونجگر شدی زینب، فکرروز فردا کن. (از شعرهای شبیه خوانی در نوحه).
- دربدرشده، بی خانمان. آواره.
- دربدر کردن، آواره کردن. بی خانمان کردن. پریشان ساختن:
مرا سیلاب محنت دربدر کرد
تو رخت خویشتن برگیر و برگرد.
نظامی.
، فصل به فصل. نکته به نکته. بخش به بخش. باب به باب. بجزئیات. بجزء. بجزئیاته. مو به مو. جزء به جزء. تماماً. کلمه به کلمه. طابق النعل بالنعل:
ز گفتار ایرانیان پس خبر
به کیخسرو آمدهمه دربدر.
فردوسی.
شود بر جهان پادشا سر بسر
بیابد سخنها همه دربدر.
فردوسی.
یکی نامه بنوشت نزد پدر
همه یاد کرد اندرو دربدر.
فردوسی.
هم آنگه که شد جهن پیش پدر
بگفت آن سخنها همه دربدر.
فردوسی.
چنان چون ز تو بشنوم دربدر
به شعر آورم داستان سر بسر.
فردوسی.
ز من بشنو این داستان سربسر
بگویم ترا ای پسر دربدر.
فردوسی.
چو گیو اندرآمد به پیش پدر
همی گفت پاسخ همه دربدر.
فردوسی.
بگفت این سخن پهلوان با پسر
که برخوان به پیران همه دربدر.
فردوسی.
چو بشنید بنشست پیش پدر
بگفت آنچه بشنید ازو دربدر.
فردوسی.
پیامی فرستم بنزد پدر
بگویم بدو این سخن دربدر.
فردوسی.
بگفتش بر از این سخن دربدر
که دشمن چه سازد همی با پسر.
فردوسی.
بگویم کنون گفت من سربسر
اگر یادگیری ز من دربدر.
فردوسی.
چنین گفت مر گیو را کای پدر
نگفتم ترا من همه دربدر.
فردوسی.
همی خواندند آفرین سر بسر
ابرپهلوان زمین دربدر.
فردوسی.
، بسیار مسافرت رفتن بر اثر مأموریت یا سایر علل. (فرهنگ لغات عامیانه)
لغت نامه دهخدا
دربدر
(دَ بِ دَ)
ده کوچکی است از دهستان هیدوج بخش سوران شهرستان سراوان، واقع در 34هزارگزی جنوب خاوری سوران و 15هزارگزی خاور راه مالرو ایرافشان به سوران. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
دربدر
دری بعد در دیگر، خانه بخانه، کنایه از شخص آواره و بی پناه
تصویری از دربدر
تصویر دربدر
فرهنگ لغت هوشیار
دربدر
آلاخون والاخون، آواره، بی خانمان، خانه بدوش، سرگردان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دربدر
نگران، آشفته، آواره
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دربر
تصویر دربر
در بغل، در کنار، در سینه
دربر داشتن: در بغل داشتن، شامل بودن
دربر کشیدن: در آغوش کشیدن
دربر گرفتن: شامل بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دربار
تصویر دربار
بارگاه، کاخ پادشاهی
فرهنگ فارسی عمید
(دَ دِ)
جمع واژۀ دردر. رجوع به دردر شود
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
دو در متصل بهم. دو در مجاور هم. دو خانه که مدخل و در ورودی آن دو در مجاورت و پهلوی یکدیگر قرار دارد:
در کوی جهان که خانه عمر در اوست
همسایۀ محنتیم و دربادر غم.
مجیر بیلقانی
لغت نامه دهخدا
(دَ هََ کَ / کِ دَ / دِ)
دربارنده. درفشاننده. درپاش:
دربار و مشکریز و نوش طبع و زهرفعل
جان فروز و دلگشا و غم زدا و لهوتن.
منوچهری.
فرق بر و سینه سوز و دیده دوز و مغزریز
دربار و مشکسای و زردچهر و سرخ رنگ.
منوچهری.
از میغ دربار زمین چون سما شده ست
وز لاله سبزه همچو سما پرضیا شده ست.
ناصرخسرو.
دگر ره گفت کای دریای دربار
چو در صافی و چون دریا عجب کار.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دُ قَ)
با قدر و منزلت در. دارای ارزش و بهایی چون ارزش در. با ارزش در:
تو درقدری و در تنها نکوتر
تو لعلی لعل بی همتا نکوتر.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بِ دَ)
سوراخ که از دو طرف نمایان باشد. (لغت شوشتر)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
بیت. خانه. مسکن. منزل. عمارت. سرای. بارگاه. (ناظم الاطباء) ، پیشگاه و عرصه و بارگاه پادشاهان و امرا. (ناظم الاطباء). و به عربی حضرهالسلطان و حضرهالامیر گویند. (آنندراج). کاخ شاهی. قصر سلطنتی. بارگاه:
چنین دید رستم از آن کار اوی
که برگردد آید به دربار اوی.
فردوسی.
، مجلس شوری، دیوان عام. (ناظم الاطباء) ، در خانه دولتی، (به اضافت) ، در بارگاه. در و مدخل جای بار دادن:
کف راد تو باز است و فراز است این همه کفها
در بارت گشاده ست و ببسته ست این همه درها.
منوچهری.
بر در بار جلال احد شیخ ومرید
همه صافی دم و وافی قدم و فرمان بر.
بدر چاچی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دِ دِ)
حکایت آواز لرزش اندام.
- دردر لرزیدن، دیک دیک لرزیدن. دیک و دیک لرزیدن
لغت نامه دهخدا
(دُ دُ)
نشستگاه دندان طفل پیش از برآمدن، یا عام است. (منتهی الارب). ریشه های دندان کودک. (از اقرب الموارد). ج، درادر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). در مثل گویند: اءعییتنی باشر فکیف بدردر، در جوانی از من نصیحت نپذیرفتی پس چگونه حال که از سالخوردگی ’درادر’ و ریشه های دندان های توهویدا شده است ! آنرا در مورد کسی گویند که آنگاه که سالم بود از او اکراه داشته اند تا چه رسد به وقتی که معیوب باشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دُ دُ)
حکایت صوت ذوات النفخ. حکایت صوت سرنا. نام آواز سرنا. آواز سورنای و جز آن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دردر کردن، به همه گفتن. افشا کردن. علنی کردن. چیزی راکه افشای آن نیکو نیست همه جا و به همه کس گفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). شهرت دادن. چو انداختن. مطلبی را بین مردم شایع کردن و انتشار دادن. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده)
لغت نامه دهخدا
(دَ بِ دَ)
دربدربودن. صفت و حالت دربدر. آوارگی. پریشانی. نداشتن جا و محل اقامت ثابت از خود. بی خانمانی. و رجوع به دربدر شود
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
در زبان اطفال، بیرون خانه. کوچه. کوی. مهمانی. (یادداشت مرحوم دهخدا). ددر
درون در و دم در. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ بِ)
دهی است از دهستان سوسن بخش ایذۀ شهرستان اهواز، واقع در 24هزارگزی شمال ایذه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
درختی است بزرگ با گل زرد و برگ خاردار و میوه ای چون شاخهای دفلی پررطوبت و چون برسد از آن پشه بیرون آید و بدین جهت آن را درخت پشه می گویند. (تذکرۀ ضریر انطاکی ص 156)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دردر
تصویر دردر
آواره بی دندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دربر
تصویر دربر
در کنار، در سینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درقدر
تصویر درقدر
با قدر و منزلت در، دارای ارزش و بهایی چون ارزش در
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دربار
تصویر دربار
بیت، خانه، مسکن، عمارت، سرای، بارگاه، امرا
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که از خاندان و خانه خود آواره شده. بی خانمان آواره سرگردان خانه بدوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضربدر
تصویر ضربدر
((ضَ دَ))
نشانه ای به شکل دو خط مایل متقاطع (*)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دربار
تصویر دربار
((دَ))
بارگاه، کاخ شاهی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دربرد
تصویر دربرد
صادر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دردبر
تصویر دردبر
آسپیرین
فرهنگ واژه فارسی سره
بارگاه، صرح، قصر، کاخ، دیوان، سرا، مسکن، منزل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آوارگی، بی خانمانی، خانه بدوشی، سرگردانی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ادرار، لفظی کودکانه به منظور دفع ادرار
فرهنگ گویش مازندرانی
فرار کن
فرهنگ گویش مازندرانی