جدول جو
جدول جو

معنی دربای - جستجوی لغت در جدول جو

دربای
ضروری، مورد حاجت، سزاوار
تصویری از دربای
تصویر دربای
فرهنگ فارسی عمید
دربای
(دَ)
دربا. دربایست. دروایست. ضروری و مایحتاج. (برهان). محتاج الیه. لازم. از ضروریات. اندربای:
از همه شاهان امروز که دانی جز او
مملکت را و بزرگی و شهی را دربای.
فرخی.
بدمهر بتی و سنگدل یاری
لیکن چو دل و چو دیده دربایی.
فرخی.
اکنون آنچه دربای است در این باب، درخواهم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 413).
همه کار فغفور و زیبای اوی
بیاراست آن رسم دربای اوی.
اسدی.
به دربای آن سرو یازنده بالا
کف راد خود را سوی کیسه یازی.
سوزنی.
نیستم بی جمال تو سر چشم
ای جهان را چو چشم سر دربای.
رضی نیشابوری.
آنکه چون مردمک دیده بود پیوسته
فتح را در صف کین میر سپاهش دربای.
سیف اسفرنگی.
، سزاواری. شایستگی. لیاقت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دربای
محتاج الیه، لازم
تصویری از دربای
تصویر دربای
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دلربای
تصویر دلربای
(دخترانه)
زیبا، جذاب، معشوق، محبوب، نام نوعی عتیق که دارای دانه های ریز براق است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دربار
تصویر دربار
بارگاه، کاخ پادشاهی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دربان
تصویر دربان
کسی که جلو در سرا و کاخ نگهبانی کند، نگهبان در
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دروای
تصویر دروای
دربای، ضروری، مورد حاجت، سزاوار
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
بیت. خانه. مسکن. منزل. عمارت. سرای. بارگاه. (ناظم الاطباء) ، پیشگاه و عرصه و بارگاه پادشاهان و امرا. (ناظم الاطباء). و به عربی حضرهالسلطان و حضرهالامیر گویند. (آنندراج). کاخ شاهی. قصر سلطنتی. بارگاه:
چنین دید رستم از آن کار اوی
که برگردد آید به دربار اوی.
فردوسی.
، مجلس شوری، دیوان عام. (ناظم الاطباء) ، در خانه دولتی، (به اضافت) ، در بارگاه. در و مدخل جای بار دادن:
کف راد تو باز است و فراز است این همه کفها
در بارت گشاده ست و ببسته ست این همه درها.
منوچهری.
بر در بار جلال احد شیخ ومرید
همه صافی دم و وافی قدم و فرمان بر.
بدر چاچی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
باقی مانده:
چو از عراق فرستاده ایم درباقی
چرا به من زر فانی زشام نفرستاد.
سیدحسن غزنوی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
شغل و منصب نگهبانی در و قاپوچی گری. (ناظم الاطباء). دربان بودن. بوابت. حجابت. حجبه:
وگر فغفور چینی را دهد منشور دربانی
به سنباده حروفش را بسنباند در احداقش.
منوچهری.
یهودآسا غیاری دوز بر کتف مسلمانان
اگرشان بر در اغیار دین بینی به دربانی.
خاقانی.
و راجع به شغل دربانی و حجابت در دربارهای اسلامی رجوع به تاریخ تمدن اسلامی جرجی زیدان ج 1 ص 200 و ترجمه فارسی آن ج 1 ص 252 شود.
- دربانی کردن، حاجبی و بوابی کردن. نگهبانی از در و ورودگاه بزرگان کردن:
چو طاوس بهشت آید پدیدار
بجای حلقه دربانی کند مار.
نظامی.
سدانه، سدن، دربانی کردن کعبه یا بتخانه. (از منتهی الارب).
- دربانی نمودن، حراست کردن از در و نگهبانی نمودن آن. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
معرب دربان. بواب و حاجب. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به دربان شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مرکّب از: در، باب + بان، پسوند حفاظت، حارس. حافظ. نگهبان در. قاپوچی. (ناظم الاطباء)، نگاهدارندۀ در. (از منتهی الارب)، آذن. بوّاب. (دهار)، ترّاع. حاجب. حدّاد. (منتهی الارب)، رزوبان. فیتق. (منتهی الارب)، بارسالار. سالاربار. و معرب آن دربان به فتح و یا به کسر دال است و جمع آن درابنه. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)، و جوالیقی در المعرب آنرا به فتح و ضم و کسر دال ضبط کرده است. (المعرب ص 140)، راجع به دربان و حاجب خلفا در دربارهای اسلامی رجوع به تاریخ تمدن اسلامی جرجی زیدان ج 5 ص 138 شود:
ز دربان نباید ترا بارخواست
به نزد من آی آنگهی کت هواست.
فردوسی.
ز سرکش چو بشنید دربان شاه
ز رامشگر تازه بربست راه.
فردوسی.
یکایک دل مرد گوهرفروش
ز گفتار دربان برآمد بجوش.
فردوسی.
چو بگذشت یک روزگار اندرین
پس آگاهی آمد به دربان ازین.
فردوسی.
قلون رفت تنها به درگاه اوی
به دربان چنین گفت کای نامجوی.
فردوسی.
نگه کرد دربان برآراست جنگ
زبان کرد گستاخ و دل کرد تنگ.
فردوسی.
ترا چه باید خواند ای بهار بی منت
ترا چه دانم گفت ای بهشت بی دربان.
فرخی.
مهر و کینش مثل دو دربانند
در دولت کنند باز و فراز.
فرخی.
دربان تو ای خواجه مرا دوش بغا گفت
تنها نه مرا گفت، مرا گفت و ترا گفت.
قطران.
آن فرشتگان که از نور و روشنایی آفریده شده بودند، دربان و خازن بهشت گردانید. (قصص الانبیاء ص 17)،
بر درگهش ز نادره بحر عروض
یکّی امین دانا دربان کنم.
ناصرخسرو.
اگر به علم و بقا هیچ حاجتست ترا
بسوی در بشتاب و بجوی دربان را.
ناصرخسرو.
ملک فرمانبر شیطان دریغ است
ملک در خدمت دربان دریغ است.
ناصرخسرو.
به فعل خوب یزدانی به روی زشت اهریمن
سلیمانی به پرده در، بدر بر دیو دربانش.
ناصرخسرو.
آباد بر آن شهر که وی باشد دربانش
آباد بر آن کشتی کو باشد لنگر.
ناصرخسرو.
جاهل به مسند اندر و عالم برون در
جوید به حیله راه و به دربان نمی رسد.
رشید وطواط.
یا ز دربان تندرست بپرس
یا زسلطان ناتوان بشنو.
خاقانی.
بر در گهش که فرق فلک خاک خاک اوست
دهر کهن به پهلوی دربان نو نشست.
خاقانی.
بود معن عرب و سیف یمن
در کرم هندوی دربان اسد.
خاقانی.
از تحیر گشته چون زنجیر پیچان کان زمان
بر در ایوان نه زنجیر ونه دربان دیده اند.
خاقانی.
گرچه خاقانی اهل حضرت نیست
یاد دربانش هست دست افزار.
خاقانی.
بر خاک درت زکات دربان
گنج زرشایگان ببینم.
خاقانی.
هم هندو کی بباید آخر
بر درگه تو غلام و دربان.
خاقانی.
دهر دربان اوست بر خدمش
ناوک ظلم کمتر اندازد.
خاقانی.
تابع فلک فرمانت را، دربان ملک ایوانت را
سرهای بدخواهانت را، هم رمح تودار آمده.
خاقانی.
مرا در پیش تخت سلطان به حاجب و دربان حاجت نباشد. (سندبادنامه ص 108)،
پیک دلی پیرو شیطان مباش
شیر امیری سگ دربان مباش.
نظامی.
اشارت کرد بر دربان درگاه
که دارم نامه ای نزدیکی شاه.
نظامی.
چون نمی یابند شاهان از وصالت ذره ای
نیست ممکن کآن چنان ملکی به دربانی دهی.
عطار.
سگ و دربان چو یافتند غریب
این گریبانش گیرد آن دامن.
سعدی.
خواستم تا بطریقی کفاف یاران مستخلص کنم، آهنگ خدمتش کردم دربانم رها نکرد. (گلستان سعدی)،
بر در توفیق چه دربان چه میر
در ره تحقیق چه کودک چه پیر.
خواجو.
ظلم و ستم گرچه ز دربان بود
از اثر غفلت سلطان بود.
خواجو.
از دربان و خدم و حشم و اعیان. (انیس الطالبین ص 134)،
مرا بیزار کرد از اهل دولت دیدن دربان
به یک دیدن ز صد نادیدنی آزاد گردیدم.
صائب.
- امثال:
دری که نداری دربان چه کنی. (جامع التمثیل)،
- دربان فلک، کنایه از آفتاب. (برهان) (آنندراج)،
- ، کنایه از ماه. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از دهستان زیر بخش خورموج شهرستان بوشهر، واقع در 102هزارگزی جنوب خاوری خورموج و دامنۀ کوه ریز، با 185 تن سکنه. آب آن از چشمه و چاه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از دهستان دهو بخش میناب شهرستان بندرعباس، واقع در 12هزارگزی جنوب باختری میناب و دوهزارگزی باختر راه مالرو سیریک به میناب با 300 تن سکنه. آب آن از رودخانه و راه آن مالرو است. مزارع رودخانه و گلاکت جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(تَ غَرْ رُ)
انداختن کسی را. (از منتهی الارب). کسی را در کریهه و بلا افکندن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
مخفف دورباش، و آن نیزۀ کوچک دو شاخه ای است که پیش سواری ملوک برند تا مردم آنرا دیده، از راه دور شوند. (غیاث) (آنندراج). و رجوع به دورباش شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
شیر درنده. (منتهی الارب). اسد. (اقرب الموارد) ، سگ گزنده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مقابل دربسته: سرای درباز، خانه ای که در آن به روی همگان باز باشد:
وزارت است به اهل وزارت آمده باز
سرای دولت میرانیان شده درباز.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
منسوب به دربار. هر چیز منتسب به دربار. هر کس که وابسته به دربار است. ملازم و خادم پادشاه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ یَ)
لازم در کار. ضرور. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دربایست. و رجوع به دربایست شود
لغت نامه دهخدا
(دَ هََ کَ / کِ دَ / دِ)
دربارنده. درفشاننده. درپاش:
دربار و مشکریز و نوش طبع و زهرفعل
جان فروز و دلگشا و غم زدا و لهوتن.
منوچهری.
فرق بر و سینه سوز و دیده دوز و مغزریز
دربار و مشکسای و زردچهر و سرخ رنگ.
منوچهری.
از میغ دربار زمین چون سما شده ست
وز لاله سبزه همچو سما پرضیا شده ست.
ناصرخسرو.
دگر ره گفت کای دریای دربار
چو در صافی و چون دریا عجب کار.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(تُ)
تربای تقشی. از امراء چنگیزخان که به تعاقب سلطان جلال الدین منکبرنی مأمور شد. رجوع به تاریخ جهانگشای جوینی ج 1 ص 33، 110، 112، 130، 131 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از درباب
تصویر درباب
زاغ کبود از پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دربار
تصویر دربار
بیت، خانه، مسکن، عمارت، سرای، بارگاه، امرا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درباس
تصویر درباس
شیر درنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درباقی
تصویر درباقی
باقیمانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دربان
تصویر دربان
حافظ، نگهبان، حارس، نگاهدارنده در
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دربانی
تصویر دربانی
شغل ومنصب دربان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دروای
تصویر دروای
مایحتاج ضروری، لازم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دربایی
تصویر دربایی
حاجت نیازمندی، ضرورت، سزاواری شایستگی لیاقت، طور روش رسم، ضروری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دربار
تصویر دربار
((دَ))
بارگاه، کاخ شاهی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دربان
تصویر دربان
((دَ))
نگهبان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درباری
تصویر درباری
حکومتی
فرهنگ واژه فارسی سره
آبرومندانه، درباری
دیکشنری اردو به فارسی