جدول جو
جدول جو

معنی درباب - جستجوی لغت در جدول جو

درباب
(دَ)
ده کوچکی است از دهستان بهرآسمان بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت، واقع در 66هزارگزی جنوب خاوری ساردوئیه و 14هزارگزی جنوب خاوری راه مالرو بافت به جیرفت. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
درباب
زاغ کبود از پرندگان
تصویری از درباب
تصویر درباب
فرهنگ لغت هوشیار
درباب
درباره، درحق، درخصوص، درمورد، راجع به
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ارباب
تصویر ارباب
رئیس، بزرگ، کارفرما، آقا، مخدوم، سرور، صاحب، مالک، عنوانی احترام آمیز برای برخی از بزرگان زردشتی مثلاً ارباب جمشید، صاحبان، جمع ربّ، ربّ فقط در معنی ۶ و ۷ به صورت جمع به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دربان
تصویر دربان
کسی که جلو در سرا و کاخ نگهبانی کند، نگهبان در
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دربار
تصویر دربار
بارگاه، کاخ پادشاهی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درداب
تصویر درداب
دستنبو، میوه ای خوش بو، زرد رنگ و شبیه گرمک که خط های سبز و سفید دارد، بوتۀ این گیاه که شبیه بوتۀ گرمک است، درداب، میوه و هر چیز خوش بو که برای بوییدن در دست بگیرند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دربای
تصویر دربای
ضروری، مورد حاجت، سزاوار
فرهنگ فارسی عمید
(دَ هََ کَ / کِ دَ / دِ)
دربارنده. درفشاننده. درپاش:
دربار و مشکریز و نوش طبع و زهرفعل
جان فروز و دلگشا و غم زدا و لهوتن.
منوچهری.
فرق بر و سینه سوز و دیده دوز و مغزریز
دربار و مشکسای و زردچهر و سرخ رنگ.
منوچهری.
از میغ دربار زمین چون سما شده ست
وز لاله سبزه همچو سما پرضیا شده ست.
ناصرخسرو.
دگر ره گفت کای دریای دربار
چو در صافی و چون دریا عجب کار.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مقابل دربسته: سرای درباز، خانه ای که در آن به روی همگان باز باشد:
وزارت است به اهل وزارت آمده باز
سرای دولت میرانیان شده درباز.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(دِ)
شیر درنده. (منتهی الارب). اسد. (اقرب الموارد) ، سگ گزنده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
مخفف دورباش، و آن نیزۀ کوچک دو شاخه ای است که پیش سواری ملوک برند تا مردم آنرا دیده، از راه دور شوند. (غیاث) (آنندراج). و رجوع به دورباش شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از دهستان دهو بخش میناب شهرستان بندرعباس، واقع در 12هزارگزی جنوب باختری میناب و دوهزارگزی باختر راه مالرو سیریک به میناب با 300 تن سکنه. آب آن از رودخانه و راه آن مالرو است. مزارع رودخانه و گلاکت جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از دهستان زیر بخش خورموج شهرستان بوشهر، واقع در 102هزارگزی جنوب خاوری خورموج و دامنۀ کوه ریز، با 185 تن سکنه. آب آن از چشمه و چاه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مرکّب از: در، باب + بان، پسوند حفاظت، حارس. حافظ. نگهبان در. قاپوچی. (ناظم الاطباء)، نگاهدارندۀ در. (از منتهی الارب)، آذن. بوّاب. (دهار)، ترّاع. حاجب. حدّاد. (منتهی الارب)، رزوبان. فیتق. (منتهی الارب)، بارسالار. سالاربار. و معرب آن دربان به فتح و یا به کسر دال است و جمع آن درابنه. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)، و جوالیقی در المعرب آنرا به فتح و ضم و کسر دال ضبط کرده است. (المعرب ص 140)، راجع به دربان و حاجب خلفا در دربارهای اسلامی رجوع به تاریخ تمدن اسلامی جرجی زیدان ج 5 ص 138 شود:
ز دربان نباید ترا بارخواست
به نزد من آی آنگهی کت هواست.
فردوسی.
ز سرکش چو بشنید دربان شاه
ز رامشگر تازه بربست راه.
فردوسی.
یکایک دل مرد گوهرفروش
ز گفتار دربان برآمد بجوش.
فردوسی.
چو بگذشت یک روزگار اندرین
پس آگاهی آمد به دربان ازین.
فردوسی.
قلون رفت تنها به درگاه اوی
به دربان چنین گفت کای نامجوی.
فردوسی.
نگه کرد دربان برآراست جنگ
زبان کرد گستاخ و دل کرد تنگ.
فردوسی.
ترا چه باید خواند ای بهار بی منت
ترا چه دانم گفت ای بهشت بی دربان.
فرخی.
مهر و کینش مثل دو دربانند
در دولت کنند باز و فراز.
فرخی.
دربان تو ای خواجه مرا دوش بغا گفت
تنها نه مرا گفت، مرا گفت و ترا گفت.
قطران.
آن فرشتگان که از نور و روشنایی آفریده شده بودند، دربان و خازن بهشت گردانید. (قصص الانبیاء ص 17)،
بر درگهش ز نادره بحر عروض
یکّی امین دانا دربان کنم.
ناصرخسرو.
اگر به علم و بقا هیچ حاجتست ترا
بسوی در بشتاب و بجوی دربان را.
ناصرخسرو.
ملک فرمانبر شیطان دریغ است
ملک در خدمت دربان دریغ است.
ناصرخسرو.
به فعل خوب یزدانی به روی زشت اهریمن
سلیمانی به پرده در، بدر بر دیو دربانش.
ناصرخسرو.
آباد بر آن شهر که وی باشد دربانش
آباد بر آن کشتی کو باشد لنگر.
ناصرخسرو.
جاهل به مسند اندر و عالم برون در
جوید به حیله راه و به دربان نمی رسد.
رشید وطواط.
یا ز دربان تندرست بپرس
یا زسلطان ناتوان بشنو.
خاقانی.
بر در گهش که فرق فلک خاک خاک اوست
دهر کهن به پهلوی دربان نو نشست.
خاقانی.
بود معن عرب و سیف یمن
در کرم هندوی دربان اسد.
خاقانی.
از تحیر گشته چون زنجیر پیچان کان زمان
بر در ایوان نه زنجیر ونه دربان دیده اند.
خاقانی.
گرچه خاقانی اهل حضرت نیست
یاد دربانش هست دست افزار.
خاقانی.
بر خاک درت زکات دربان
گنج زرشایگان ببینم.
خاقانی.
هم هندو کی بباید آخر
بر درگه تو غلام و دربان.
خاقانی.
دهر دربان اوست بر خدمش
ناوک ظلم کمتر اندازد.
خاقانی.
تابع فلک فرمانت را، دربان ملک ایوانت را
سرهای بدخواهانت را، هم رمح تودار آمده.
خاقانی.
مرا در پیش تخت سلطان به حاجب و دربان حاجت نباشد. (سندبادنامه ص 108)،
پیک دلی پیرو شیطان مباش
شیر امیری سگ دربان مباش.
نظامی.
اشارت کرد بر دربان درگاه
که دارم نامه ای نزدیکی شاه.
نظامی.
چون نمی یابند شاهان از وصالت ذره ای
نیست ممکن کآن چنان ملکی به دربانی دهی.
عطار.
سگ و دربان چو یافتند غریب
این گریبانش گیرد آن دامن.
سعدی.
خواستم تا بطریقی کفاف یاران مستخلص کنم، آهنگ خدمتش کردم دربانم رها نکرد. (گلستان سعدی)،
بر در توفیق چه دربان چه میر
در ره تحقیق چه کودک چه پیر.
خواجو.
ظلم و ستم گرچه ز دربان بود
از اثر غفلت سلطان بود.
خواجو.
از دربان و خدم و حشم و اعیان. (انیس الطالبین ص 134)،
مرا بیزار کرد از اهل دولت دیدن دربان
به یک دیدن ز صد نادیدنی آزاد گردیدم.
صائب.
- امثال:
دری که نداری دربان چه کنی. (جامع التمثیل)،
- دربان فلک، کنایه از آفتاب. (برهان) (آنندراج)،
- ، کنایه از ماه. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
معرب دربان. بواب و حاجب. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به دربان شود
لغت نامه دهخدا
(تَ غَرْ رُ)
انداختن کسی را. (از منتهی الارب). کسی را در کریهه و بلا افکندن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ رب ّ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به رب ّ شود. خدایان. پروردگاران: و لایأمرکم أن تتخذوا الملائکه والنبیین أرباباً... (قرآن 80/3) ، و شما را امر نمیکند که ملائکه و پیامبران را به خدائی بگیرید. یا صاحبی السجن أارباب متفرقون خیر أم الله الواحد القهار. (قرآن 39/12) ، ای دو رفیق زندانی من آیا خدایان متعدد بهترند یا خدای واحد قهار، خبرگیری نمودن از نفقۀ عیال خود. (از منتهی الارب). قیام به نفقۀ اهل خود. (از اقرب الموارد) ، سخت گرم شدن آفتاب. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، سنگین کردن. اثقال. (از اقرب الموارد) : فدعا باناء یربض الرهط، پس ظرفی خواست که سیراب کند آن گروه را و گران سازد آنان راکه به خواب روند درازا بر زمین. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ نَ / نُ / نِ)
نزدیک چیزی شدن.
لغت نامه دهخدا
(دَ)
بیت. خانه. مسکن. منزل. عمارت. سرای. بارگاه. (ناظم الاطباء) ، پیشگاه و عرصه و بارگاه پادشاهان و امرا. (ناظم الاطباء). و به عربی حضرهالسلطان و حضرهالامیر گویند. (آنندراج). کاخ شاهی. قصر سلطنتی. بارگاه:
چنین دید رستم از آن کار اوی
که برگردد آید به دربار اوی.
فردوسی.
، مجلس شوری، دیوان عام. (ناظم الاطباء) ، در خانه دولتی، (به اضافت) ، در بارگاه. در و مدخل جای بار دادن:
کف راد تو باز است و فراز است این همه کفها
در بارت گشاده ست و ببسته ست این همه درها.
منوچهری.
بر در بار جلال احد شیخ ومرید
همه صافی دم و وافی قدم و فرمان بر.
بدر چاچی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هرباب
تصویر هرباب
هردر
فرهنگ لغت هوشیار
جمع رب، درفارسی آن راتک (مفرد) به کار می برند دارنده خداوند گار روستاخاوند خداوندان، جمع رب. (در عربی معنی ارباب صاحبان و پرورش دهندگان است اما در فارسی بمعنی شخص بزرگ و دارنده و مالک بکار میرود و در بسیاری موارد صورت مفرد به آن میدهد و بار دیگر به (ان) جمعش می بندند: اربابان) خداوندگار، مالک (مقابل رعیت یا دهقان) دارنده، آقا (مقابل نوکر)، یا ارباب انواع، جمع رب النوع یا ارباب رجوع. رجوع کنندگان
فرهنگ لغت هوشیار
درباره به راستای اینک با عنان تونهادم این مکرمت را که به راستای من کردی درباره در موضوع راجع به توضیح لازم الاضافه است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دربای
تصویر دربای
محتاج الیه، لازم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دربان
تصویر دربان
حافظ، نگهبان، حارس، نگاهدارنده در
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درباس
تصویر درباس
شیر درنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دربار
تصویر دربار
بیت، خانه، مسکن، عمارت، سرای، بارگاه، امرا
فرهنگ لغت هوشیار
آب زیادی که محوطه وسیعی را فرا گرفته و باقیانوس راه دارد بحر. یا دریای اخضر اخضر، (تصوف) هستی وجود
فرهنگ لغت هوشیار
آوای دهل گلوله ای مرکب از عطریات که آنرا بر دست گیرند و گاه گاه بو کنند شمامه، هر میوه خوشبو، گیاهی است از تیره کدوییان دارای میوه ای کوچک و گرد و خوشبو و زرد رنگ شبیه به گرمک که خطوط سبز یا سفید دارد شمام درداب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرباب
تصویر زرباب
پارسی تازی گشته آب رز رز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دربار
تصویر دربار
((دَ))
بارگاه، کاخ شاهی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دربان
تصویر دربان
((دَ))
نگهبان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارباب
تصویر ارباب
جمع رب، پرورش دهندگان، مربیان، مالک، دارا، صاحب ملک، خداوندگار، آقا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارباب
تصویر ارباب
سالار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از در باب
تصویر در باب
درباره، در این باره
فرهنگ واژه فارسی سره