جدول جو
جدول جو

معنی دراکان - جستجوی لغت در جدول جو

دراکان
از نواحی دارابجرد بوده است که در فارسنامۀ ابن البلخی (ص 131) چنین توصیف شده است: حسو و دراکان و مص و رستاق الرستاق، این جمله از نواحی دارابجرد است و هوای آن گرمسیر است و درختان خرما باشد و آب روان و دیگر میوه ها باشد. و تنگ رنبه اندرین نواحی است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خرامان
تصویر خرامان
(دخترانه)
آنکه با ناز و تکبر راه می رود
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارشکان
تصویر ارشکان
(پسرانه)
لقب چند تن از پادشاهان اشکانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دارمان
تصویر دارمان
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از سرداران خسروپرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
زمینی که در آن دانه ها یا قلمه های درختان را بکارند تا پس از سبز شدن به جای دیگر انتقال بدهند، تخمدان، دانه دان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرامان
تصویر خرامان
خرامنده، در حال خرامیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درایان
تصویر درایان
در حال حرف زدن، دراینده، گوینده
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
دهی از دهستان ییلاق بخش حومه شهرستان سنندج است. 155 تن سکنه دارد. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نشست به زانو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بروکاء. (منتهی الارب). رجوع به بروکاء شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
گلیم. (غیاث اللغات از شرح نصاب و فردوس اللغات) (آنندراج) ، کرانۀ قویتر قلعه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، حصن. (کشاف اصطلاحات الفنون). رکن و حصن. (از اقرب الموارد). ج، ابراج و بروج (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (زمخشری). قلعه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، بنای قلعه مانند اما بسیار کوچک شبیه برجهایی که در باروی شهر سازند. برخی از برجها که در ایران یا خارج از ایران اهمیت هنری یا تاریخی دارد فهرست وارعبارت است از: برج بابل. رجوع به بابل شود. برج رسکت، واقع در بخش مرکزی شهرستان ساری. برج طغرل، که برج آجری مدوری است در شهر ری و محتملاً از قرن هشتم هجری است. برج کاشانه، که برج مضرس بلندی است در بسطام مجاور مسجد جمعۀ آنجا و از آثار قرن هشتم هجری است. برج کشمر، که برج مضرس بلند با گنبد مخروطی از آثار قرن هفتم است در شهر کاشمر خراسان. برج لاجیم، که برج مدور آجریست نزدیک آبادی لاجیم از بخش سوادکوه شهرستان ساری دارای دو کتیبۀ پهلوی و کوفی مورخ 430هجری قمری برج لندن، واقع در لندن. برج مهماندوست، برج آجری در آبادی مهماندوست دامغان از آثار قرن پنجم هجری دارای کتیبۀ کوفی.
- برج درانداختن، بی حجاب ملاقات کردن و درآمدن برکسی.
- برج دریدن، کنایه از بی حجاب درآمدن باشد. (برهان) (آنندراج).
- برج کوکنار، غوزۀ کوکنار. (آنندراج) :
بر کوه وقارش زیب افلاک
ز بی سنگی ز برج کوکنار است.
کلیم (آنندراج).
بس که زهد خشک در زاهد چو افیون کار کرد
بر مزار او سزد گنبد ز برج کوکنار.
طاهر غنی (آنندراج).
- برج قید، در عنصر دانش برجی که در آن قید کنند. (آنندراج). زندان. محبس.
- برج مسیح، بیت مسیح. بیت عیسی. کنایه از فلک چهارم است. (انجمن آرا)، قلعه های کوچک و بلند که بر زوایا و بر سردروازه و جایهای دیگر حصاری برآرند بلند تا از آنجا بدشمن تیر و جز آن افکنند. (یادداشت مؤلف). دز. (یادداشت مؤلف) :
سپاه و سلیح است دیوار اوی
به برجش همه تیرها خار اوی.
فردوسی.
براند خسرو مشرق بسوی بیلارام
بدان حصاری کز برج آن خجل ثهلان.
عنصری.
کس را از غوریان زهره نبودی که از برجها سربرکردندی. (تاریخ بیهقی). مقدمی از ایشان بر برجی از قلعت بود. (تاریخ بیهقی). غوریان جنگی پیوستند بر برجها و باره ها. (تاریخ بیهقی). و هر برج که برابر امیر بود آنجا بسیار مردم گرد آمدی. (تاریخ بیهقی).
- برج ناقوس، برج مانندی برفراز کلیسا که ناقوس، یعنی زنگ بزرگ کلیسا از سقف آن آویخته است.
، محل فرود آمدن کبوترهای نامه بر. ج، ابراج. (صبح الاعشی 14:392) .کبوترخان. ساختمانهای برج مانند و مدور که کبوتران اهلی را در آن جای دهند:
کبوتر چون پرید از پس چه نالی
که وا برج آید ار باشد حلالی.
نظامی.
برگوهر خویش بشکن این درج
برپرچو کبوتران از این برج.
نظامی.
رجوع به کبوترخان و ترکیب برج حمام و برج کبوتر شود.
- برج حمام، برج الحمام، برج کبوتر. کبوترخان. کبوتردان. (مهذب الاسماء) : ان علق (الثعلب) فی برج حمام لم یبق فیه طیر واحد. (ابن البیطار).
- برج کبوتر، کبوترخانه. کبوترخان. کفترخان. برج حمام. ریع. (منتهی الارب). درایران رسم است که عمارت بلند چشمه چشمه در صحرا سازند و آن خاصه برای کبوتران است موسوم به برج کبوتر چون پیخال کبوتر بکار رنگ رزان آید. محصول برج کبوتر درسرکار پادشاهی رسد و بعضی نوشته اند که برج کبوتر خانه کبوتر را گویند. (غیاث اللغات از مصطلحات و بهارعجم) :
خانه خدای گو در برج کبوتران
بگشای یا بکش که بمردیم در قفس.
سعدی.
عدو کند ز خدنگ تو قلعه ها خالی
بدان صفت که به برج کبوتر افتد مار.
تأثیر (آنندراج).
شد فلک زخمی پیکان از گزند روزگار
گویی این برج کبوتر مار پیدا کرده است.
تأثیر (آنندراج).
، (اصطلاح هیأت) منزلگاه ستارگان. (ترجمان القرآن) (مهذب الاسماء). یکی از دوازده بخش فلک. (منتهی الارب). یکی از بروج آسمان. (اقرب الموارد) .خانه. (در فلکیات). خانه ستارگان. کفه. (یادداشت مؤلف). ج، بروج و ابراج. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). ابرجه. (اقرب الموارد). قسمتی از فلک البروج محصور میان دو نصف دایره از دوایر بزرگ ششگانه وهمی بر فلک البروج را که بر دو قطب آن متقاطع است. برج دوازده است و هر برجی نصف سدس فلک البروج باشد و نام بروج دوازده گانه از اینقرار است: حمل، ثور، جوزا، سرطان، اسد، سنبله، میزان، عقرب، قوس، جدی، دلو، حوت. سه برج اول بروج ربیعیه و سه برج ثانی بروج صیفیه و شش برج نیمۀ اول سال را بروج شمالی و مالیه نامند آنگاه سه برج سوم را بروج خریفیه و سه برج چهارم را بروج شتویه و شش برج نیمۀ دوم سال را جنوبیه و منخفضه نامند از اول جدی تا آخر جوزا را صاعده و معوجه الطلوع نام گذارند و از اول سرطان تا آخر قوس را مستقیمهالطلوع و هابطه و مطیعه و آمره خوانند و اسامی بروج را که بنظم آورده اند از اینقرار است:
چون حمل چون ثور چون جوزا سرطان و اسد
سنبله میزان و عقرب قوس و جدی و دلو و حوت.
این ترتیب را توالی نامیده اند و آن از مغرب بسوی مشرق است و عکس آن یعنی از مشرق بسوی مغرب را خلاف توالی گویند. اولین برج از هریک از بروج ربیعیه و صیفیه و خریفیه و شتویه را برج منقلب نامند زیرا بمجرد حلول آفتاب از برجی ببرج دیگر فصل نیز بفصلی دیگر باز گردد و دومین برج از برجهای فصول اربعه رابرج ثابت خوانند زیرا فصلی که بروج مربوط بدان فصل میباشد در آن موقع ثابت و تغییرناپذیر است و سومین برج از برجهای فصول چهارگانه را ذوجسدین گویند زیرا هوا در ماه آخر فصل بواسطۀ حلول و نقل آفتاب از آخرین برج فصلی به اولین برج فصل دیگر در حالت امتزاج بین الفصلین باشد و از این بیان وجه تسمیۀ برج دوم هر فصل به ثابت کاملاً روشن و هویدا گردد. سپس بدان که هر قطعه ای از منطقهالبروج واقع است بین دو نصف دایره بشکل خطوط خربزه همچنین قطعات واقعه از سطح فلک اعلی بین نیم دایره ها را برج نامند پس درازای هر برجی بین مشرق و مغرب سی درجه باشد و عرض آن مابین دو قطب هشتاد درجه است. (کشاف اصطلاحات الفنون). نام هریک از دوازده قسمت فرضی متساوی منطقهالبروج ابتدا از نقطۀ اعتدال ربیعی. دوازده صورت فلکی منطقهالبروج از ایام باستانی مورد توجه بوده است. اسامی این صورتها در مآخذ عربی و فارسی عبارتند از: حمل. ثور. جوزا. سرطان. اسد. سنبله. میزان. عقرب. قوس. جدی. دلو. حوت. اول کسی که منطقه البروج را به 12 قسمت کرد و هر قسمت (برج) را بنام صورت فلکی محاذی آن نامید ظاهراً ابرخس (قرن دوم قبل از میلاد) بوده است. خورشید در حرکت ظاهری سالیانۀ خود هر ماه از مقابل یکی از برجها می گذرد و این ماه بنام آن برج خوانده می شود. (دایره المعارف فارسی) :
و چرخ مهین است وکیهان زبر
که چرخ مهین معدن برجهاست.
ناصرخسرو.
در تن خویش ببین عالم را یکسر
هفت نجم و ده و دو برج و چهار ارکان.
ناصرخسرو.
گر حسن تو بر فلک زند خرگاهی
از هر برجی جدا بتابد ماهی.
(از کلیله و دمنه).
و برج طالعش از نور کوکب او متلألی گشت. (ترجمه تاریخ یمینی).
ماه در یک برج نیاساید. (مقامات حمیدی).
حصنی است فلک صد و چهل برج
کاقبال خدایگان مرا بس.
خاقانی.
حصنی است فلک دوازده برج
کاقبال خدایگان گشاید.
خاقانی.
به تثلیت بروج و ماه و انجم
بتربیع و به تسدیس ثلاثا.
خاقانی.
زنهار تا ببرج دگرکس بنگذری
برجت سرای من به و صحرات کوی من.
خاقانی.
مشتری هر سال زی برجی رود ما را چو ماه
هرمهی رفتن به جوزا برنتابد بیش ازین.
خاقانی.
کرده به اعتقادی در برجهاش منزل
افلاک چون ستاره سیمرغ چون کبوتر.
خاقانی.
کای مه نو برج کهن را بکن
وی گل نو شاخ کهن را بزن.
نظامی.
برجها دیدم که از مشرق برآوردند سر
جمله در تسبیح و در تهلیل حی لایموت
چون حمل چون ثور چون جوزا سرطان و اسد
سنبله میزان وعقرب قوس وجدی و دلو و حوت.
ابونصر فراهی (از نصاب).
- برج آبی
{{اسم مرکّب}} ، سرطان و عقرب و حوت. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
فشاند از دیده باران سحابی
که طالع شد قمر در برج آبی.
نظامی.
- برج آتشی، حمل و اسد و قوس. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به برج شود.
- برج آذری، همان برج آتشی است. رجوع به برج آتشی شود.
- برج اسد، برج شیر. رجوع به برج شود.
- برج بادی، جوزا و میزان ودلو. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
نابریده برج خاکی را تمام
برج بادیشان مکان دانسته اند.
خاقانی.
- برج بره، برج حمل:
ز برج بره تا ترازو جهان
همی تیرگی دارد اندر نهان.
فردوسی.
ببرج بره تاج برسر نهاد
ازو خاور و باختر گشت شاد.
فردوسی.
چو یاقوت شد روی برج بره
بخندید روی زمین یکسره.
فردوسی.
مرا گفت دیهیم شاهی تراست
ز برج بره تا بماهی تراست.
فردوسی.
رجوع به برج حمل شود.
- برج بزغاله، برج جدی. رجوع به برج جدی شود.
- برج بزه، ظاهراً برج بزغاله، برج جدی است:
چو خورشید آید ببرج بزه
جهان را ز بیرون نماند مزه.
ابوشکور.
- برج بکر فلک و برج عذرای فلک، کنایه از میزان و ثور. (انجمن آرا) (آنندراج).
- برج ترازو، برج میزان. رجوع به برج میزان شود.
- برج ثریا، برج ثور را نیز گویند. (برهان) (آنندراج) :
آخر تو آسمان شکنی یا گهرشکن
از درج درّ و برج ثریا چه خواستی.
خاقانی.
- ، دهان شاهدان. (شرفنامۀ منیری). کنایه از دهان معشوق. (آنندراج). دهان معشوق و جوانان و صاحب حسنان. (برهان).
- برج ثور، برج گاو:
سوسن لطیف و شیرین چون خوشه های سیمین
شاخ و ستاک نسرین چون برج ثور و جوزا.
کسایی.
- برج چهل ساله، کنایه از آدم علیه السلام. (آنندراج).
- برج حمل، برج بره:
جهان گشت چون روی زنگی سیاه
زبرج حمل تاج بنمود ماه.
فردوسی.
چو آمد ببرج حمل آفتاب
جهان گشت با فر و آئین و آب.
فردوسی.
چو از برج حمل خورشید اشارت کرد زی صحرا
بفرمانش بصحرا بر مطرا گشت خلقانها.
ناصرخسرو.
رجوع به برج شود.
- برج خاکی، ثور و سنبله و جدی. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
نابریده برج خاکی را تمام
برج بادیشان مکان دانسته اند.
خاقانی.
- برج خرچنگ، برج سرطان. (زمخشری). رجوع به سرطان شود.
- برج خوشه، برج سنبله:
بدو گفت گردوی (برادر بهرام) انوشه بدی
چو ناهید در برج خوشه بدی.
فردوسی.
رجوع به برج سنبله شود.
- برج دو پیکر، برج جوزا:
سپهسالار ایران کز کمانش
خورد تشویرها برج دوپیکر.
عنصری.
رجوع به جوزا در همین لغت نامه شود.
- برج سرطان، برج خرچنگ:
کجاست اکنون آن مرد و آن جلالت و جاه
که زیر خویش همی دید برج سرطان را.
ناصرخسرو.
رجوع به سرطان و برج شود.
- برج سنبله، برج خوشه. رجوع به برج خوشه شود.
- برج شیر، برج اسد:
چو خورشید برزد سر از برج شیر
سپاه اندر آورد شب را بزیر.
فردوسی.
رجوع به برج اسد شود.
- برج عذرای فلک، برج بکر فلک. کنایه از ثور و میزان است. (انجمن آرا) (آنندراج).
- برج عقرب، برج گژدم. رجوع به برج شود.
- برج قوس، برج کمان.
- برج کمان، برج قوس و خانه کمان:
تا فلک بر دل خصم تو زند
تیردر برج کمان گردد تیر.
سوزنی.
ز هاله ماه برخ پرده ها کشد زحجاب
چو روی یار ز برج کمان شود پیدا.
وحید (آنندراج).
رجوع به برج و قوس شود.
- برج گاو، برج ثور:
چو خورشید برزد سر از برج گاو
ز هامون برآمد خروش چکاو.
فردوسی.
رجوع به برج ثور شود.
- برج ماهی، برج حوت:
پدر بر پدر پادشاهی مراست
خور و خوشه و برج ماهی مراست.
فردوسی.
رجوع به برج حوت شود.
- برج میزان، برج ترازو:
هر هفت رسد ببرج میزان
با بیست و یکش قران ببینم.
خاقانی.
رجوع به میزان شود.
- برج هلال، کنایه از برج سرطان است. به اعتبار آنکه خانه ماه باشد. (انجمن آرا) (برهان) (شرفنامۀ منیری).
، کلمه برج در مقام تشبیه و کنایه مرکب شده است.
- برج خرمی، کنایه از منزلگه نشاط و شادی:
برآسمان فتح خرامی چو آفتاب
از برج خرمی بسوی چرخ خرمی.
خاقانی.
- برج دولت، برج بخت و اقبال:
خدیو زمین پادشاه زمان
مه برج دولت شه کامران.
حافظ.
- برج زهرمار، تعبیری از خشم. مثل برج زهرمار، سخت خشمگین. بکنایه شخص ترش رو و غضب آلود. لکن استعمال آن بدین معنی با الفاظ تشبیه مانند چون و همچون و امثال آن واقع شود. (آنندراج) :
چو برج زهرمار از خشم گشته
چو افعی سینه مال از وی گذشته.
اشرف (آنندراج).
همچو برج زهرمار آمد به پیشم مدعی
چون کبوترخانه ازتیغش مشبک ساختم.
اشرف (آنندراج).
- برج ساغر، کنایه از پیالۀ شراب است:
در آر آفتابی که در برج ساغر
سطرلاب او جان دهقان نماید.
خاقانی.
- برج طرب، کنایه از خم و صراحی و پیاله. (انجمن آرا).
، ماه. مه. هریک از دوازده بخش سال شمسی:برج فروردین. برج اردیبهشت...الخ. (یادداشت مؤلف) :قدما برای هریک از برجهای دوازده گانه فلکی (منطقهالبروج) قوه فاعله و منفعله قایل بودند یعنی آنها راگرم و سرد و یا خشک و تر می پنداشتند بهمین جهت دوازده برج را به چهار دستۀ آبی و آتشی و بادی و خاکی تقسیم کرده بودند و هر سه برجی بیکی از این تقسیمات تعلق داشت.
- برجهای آبی، برجهای دارای مزاج گرم وتر: سرطان، عقرب و حوت.
- برجهای آتشی، برجهای دارای مزاج گرم و خشک: حمل، اسد و قوس.
- برجهای بادی، برجهای دارای مزاج گرم و تر: جوزا، میزان و دلو.
- برجهای خاکی، برجهای دارای مزاج سرد و خشک: ثور، سنبله و جدی. رجوع به برج (اصطلاح هیأت) شود
لغت نامه دهخدا
(بُ رَ)
دو برادر بودند از فارسان و شجاعان عرب نام یکی بارک و دیگر بریک. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
قریه ای است چهارفرسنگی مغربی شهر داراب فارس. (فارسنامۀ ناصری) ، نائل شدن. واصل شدن:
نه غلط کردم آنکه دانائیست
برسیده بهر مراد و هواست.
مسعودسعد.
، بلوغ. (یادداشت مؤلف)، کفاف. (یادداشت مؤلف)، به انجام رسیدن. بپایان رسیدن. فرجامیدن. بآخر رسیدن. سپری شدن. بپایان آمدن. به بن انجامیدن. (یادداشت بخط مؤلف). تمام شدن. منتفی شدن. منقضی شدن. انقضاء. نفاد. (تاج المصادر بیهقی) (زمخشری). بلوغ. برسیدن صبر، برسیدن شکیب، برسیدن طاقت، بآخر رسیدن آن. تمام شدن آن: بلغ الطاقه، طاقت برسید. (از یادداشت مؤلف) : و طعامی که داشتند برسید گرسنه گشتند و ابراهم ندانست که چه کند. (ترجمه طبری بلعمی). و تا پیغامبر علیه السلام (را) آیت صبر همی آمد یاران را صبر می فرمود و صبرشان برسید از رنجه داشتن کافران ایشان را. (ترجمه طبری بلعمی). معروف کرخی را تصرف برسیده بود اگر بر وی جنایتی کردندی بدست وزبان اندر وی هیچ خشم حرکت نکردی و از حق دیدی. (کیمیای سعادت). گویند شفاعت ملائکه و شفاعت پیغمبران همه برسید و شفاعت مؤمنان هم اجابت شد نماند مگر ارحم الراحمین. (کیمیای سعادت) .... گوید با ملک الموت مرایک روز مهلت ده تا توبه کنم و عذر خواهم گوید روزهابسیار پیش تو بود اکنون عمر تو برسید هیچ روز باقی نمانده گوید ساعتی مهلت ده گوید ساعتها برسیده و هیچ ساعت نمانده. (کیمیای سعادت).
شرابشان برسیده است و بنده درمانده است
خدایگانا فریاد بنده رس بشراب.
ازرقی.
آن زمانی که جان زتن برهید
بیقین دان که روزیت برسید.
سنایی.
عمر در کار وصال تو کنم ترسم از آنک
برسدعمرم و این کار بجایی نرسد.
مجیر بیلقانی.
این زاد برسد و ترا بمنزل نرساند. (تفسیر ابوالفتوح رازی). صد هزار عمر چون عمر تو برسد و آن نرسد. (تفسیر ابوالفتوح رازی).
بیاض روز اگر فی المثل شود کاغذ
وگر مداد شود جمله آبهای بحار
من آن نویسم تا جملگی ز من برسد
هنوز گفته نباشم مگر یکی زهزار.
جمال الدین عبدالرزاق.
که ما از دست پیکار او ستوه افتادیم و طاقت برسید. (تاریخ طبرستان). ابوالقاسم قشیری گفت چون بولایت خرقان درآمدم فصاحتم برسید و عبارتم نماند از حشمت آن پیر. (تذکره الاولیاء).
در عشق نشان و خبر من برسید
وز گریۀ خونی جگر من برسید
چندان بدویدم که تک من بنماند
چندان بپریدم که پر من برسید.
عطار.
عمرم برسید تا بدین عقل ضعیف
بشناختم اینقدر که نشناختمش.
عطار.
خوش خوش برسید عمرم از گفت و شنید
وین غصۀ عمر من بپایان نرسید.
عطار.
طاقت برسید و هم نگفتم
عشقت که ز خلق می نهفتم.
سعدی.
عهد بسیاربکردم که نگویم غم دل
عاقبت جان بدهان آمد و طاقت برسید.
سعدی.
فرض فائت را بقدر طاقت قضا کرده شد و سخن برسید. (المضاف الی بدایع الازمان). شبی تشنگی بر من غالب شد و طاقتم برسید. (یواقیت العلوم). الذف، برسیدن آب چاه و برسانیدن آب. (المصادر زوزنی). ناکز، آن چاه که آبش برسیده باشد. (السامی فی الاسامی)، مردن. (یادداشت مؤلف) :
رنجی که کناره نیست تا حشر پدید
وانگه در حشر را نهان است کلید
برخیره و هرزه چند خواهیم دوید
دردا که در این درد بخواهیم رسید.
محمد بن ابی القاسم بن محمد (از تاریخ بیهقی).
، تفتیش کردن. رسیدگی کردن. رسیدن. بررسی کردن. وارسی کردن. بغوررسیدن. فحص کردن. تحقیق کردن. (یادداشت مؤلف) : و عثمان بن عفان را نزدیک صالح فرستاد که برسید تا اینجا به چه شغل آمد. (تاریخ سیستان ص 195). فرمود تا بررسیدند که او را اندرین چند خرج شده است برسیدند وی... (تاریخ سیستان)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
موی زهار باشد و آن بالای شرمگاه مرد و زن است و آنرا به عربی عانه گویند. (از برهان). رمکان. رمه. رنب. رنبه. و رجوع به رمکان شود
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
گلیم سیاه. (منتهی الارب). کساء سیاه. (از اقرب الموارد). برکان. برکانی. ج، برانک. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
از رستاق ساوه و جزستان است. (تاریخ قم ص 116) ، ماله. (شرفنامۀ منیری) ، گاو زراعت و آن گاوی است که بدان زمین را شیار کنند. (انجمن آرا) (آنندراج).
رجوع به برزه گاو شود
لغت نامه دهخدا
برابانت، دوک نشین سابق که اکنون بین ایالتهای آنورس و برابان بلژیک و ایالت نورد برابانت هلند منقسم است، ایالت برابان بلژیک 3280کیلومتر مربع مساحت و 1811300 تن جمعیت دارد و کرسی آن بروکسل است، رجوع به دائره المعارف فارسی شود
لغت نامه دهخدا
نام محلی در کنار راه قزوین و همدان میان داکان و سیف آباد، در 197هزارگزی تهران، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از دهستان چناررود بخش آخورۀ شهرستان فریدن واقع در 46 هزارگزی جنوب خاوری آخوره و 5 هزارگزی راه چادگان به تنگ گزی، با 149 تن سکنه. آب آن از چشمه و رود خانه محلی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
قریه ای در یک فرسنگی مرو که گروهی از اهل علم از آن برخاسته اند مانند علی بن ابراهیم سلمی، ابوالحسن مروزی دارانی... (معجم البلدان). از بخشهای شهر قدیم طوس. (نخبهالدهر دمشقی ص 225). رجوع به دارگان شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی از دهستان بالا خیابان بخش مرکزی شهرستان آمل، واقع در 13هزارگزی جنوب آمل و یکهزارگزی غرب راه شوسۀ آمل به لاریجان با 340 تن سکنه. آب آن از تجرود هراز تأمین میشود و محصول آن برنج و مختصر غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نام محلی از توابع آمل مازندران. (سفرنامۀ رابینو ص 113 بخش انگلیسی و ص 153 ترجمه آن)
لغت نامه دهخدا
(دُ مَ)
ده کوچکی است از دهستان رود خانه بخش میناب شهرستان بندرعباس واقع در96 هزارگزی شمال میناب و سه هزارگزی خاور راه مالرومیناب - گلاشکرد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
شاعر فرانسوی که در اوبینه راکان در سال 1589 میلادی متولد شد و در 1670 میلادی درگذشت، او نویسندۀ کتاب برژری ها می باشد که تحت تأثیر ادبیات ایتالیایی نوشته شده است
لغت نامه دهخدا
(دَلْ لا)
دهی است از دهستان شهاباد بخش حومه شهرستان بیرجند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
نام محلی کنار راه قزوین و همدان میان نرجه و راکان (رکان) و در 196هزارگزی تهران، تلفظ اصلی و معمولی دکان است، رجوع به دکان شود
لغت نامه دهخدا
جمع رکن، استون ها، دیوانیان دیوانمردان، جمع ارکان، جمع رکن ستونها. یا اراکین دولت. سران دولت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادراکات
تصویر ادراکات
دریافت ها واباها (وابا قوت فهم)، جمع ادراک
فرهنگ لغت هوشیار
زمینی که شاخه های درخت را در آن فرو برند تا سبز شود و از آنجا به جای دیگر نقل کنند تخمدان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داراشان
تصویر داراشان
آنکه صاحب شان و شوکت دارا باشددارد آنکه سیرت پادشاهان دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خراسان
تصویر خراسان
مشرق مقابل بابل مغرب، نغمه ایست از موسیقی قدیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرامان
تصویر خرامان
رونده با ناز و تکبر و تبخر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براکاء
تصویر براکاء
دو زانو نشستن، کوشش، استواری در کارزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خراسان
تصویر خراسان
((خُ))
مشرق، مقابل بابل، مغرب، نغمه ای است از موسیقی قدیم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خرامان
تصویر خرامان
((خُ))
رونده با ناز و تکبر و تبختر
فرهنگ فارسی معین
دامنه و قله ای به ارتفاع ۲۹۸۵ متر در منطقه کوهستان غرب چالوس
فرهنگ گویش مازندرانی