افزودن: ز عکس آنچنان روشن جنابی خراسان را درافزود آفتابی. نظامی. ز بی خصمی گر افزون گشت گنجم ز بی یاری درافزوده ست رنجم. نظامی. کبیسه، آن سال که روزی درافزایند و آن چهار سالی باشد. (دهار). و رجوع به افزودن شود
افزودن: ز عکس آنچنان روشن جنابی خراسان را درافزود آفتابی. نظامی. ز بی خصمی گر افزون گشت گنجم ز بی یاری درافزوده ست رنجم. نظامی. کبیسه، آن سال که روزی درافزایند و آن چهار سالی باشد. (دهار). و رجوع به افزودن شود
افکندن. فکندن. انداختن.برزمین زدن. ساقط نمودن. نگونسار کردن: به یک حمله از جای برکندشان پراکند و از هم درافکندشان. فردوسی. ور زآنک درافکنی به چاهش یا تیغ کشی کنی تباهش. نظامی. ، از پای درآوردن: کمان ابروان را زه برافکند بدان دل کآهوی فربه درافکند. نظامی. ، دلگیر شدن. گلاویز شدن. حمله کردن.آویختن. آویزش کردن: هر روز خویشتن به بلایی درافکنی آنگه مرا ملامت و پرخاش آوری. فرخی. با چون خودی درافکن اگر پنجه میکنی ما خود شکسته ایم چه باشد شکست ما. ؟ (از امثال و حکم). ، درآوردن. وارد کردن. داخل کردن. بدرون بردن: به نطع کینه بر چون پی فشردی درافکن پیل وشه رخ زن که بردی. نظامی. چون نه ای سباح و نی دریاییی درمیفکن خویش از خودراییی. مولوی. فتن، در فتنه درافکندن. (دهار). - درافکندن پی، درافکندن بنیان.برآوردن. بنا کردن: فلک مر قلعه و مر باغ او را به پیروزی درافکنده ست بنیان. عنصری. ، انداختن. پرت کردن. پرتاب کردن. رها کردن: یکی دبه در افکندی به زیر پای اشترمان یکی بر چهره مالیدی مهار مادۀ ما را. عمعق. ، ریختن: خشت از سر خم برکند، باده زخم بیرون کند وآنگه ورا درافکند در قعبۀ مروانیه. منوچهری. ، ممزوج و مخلوط کردن. داخل کردن: هر روز قلیه فرمودمی از کوک تا خواب من تمام باشد و دارچینی درافکندمی تا مضرت کوک بازدارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آب جوی را بجوشند و صمغ عرابی و گل ارمنی و طباشیر درافکنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ، منتشر کردن: چو بلبل سرایان چو گل تازه روی ز شوخی درافکنده غلغل به کوی. سعدی. ، فرش کردن. گستردن. مفروش ساختن: و زمین آن (جامع دمشق) از رخام رنگ در رنگ درافکندند و روی دیوارها همچنین رخام. (مجمل التواریخ و القصص)، منظم کردن. سازکردن. قرار دادن. جای دادن: نوا را پردۀ عشاق آراست درافکند این غزل را در ره راست. نظامی. - درافکندن سخن چیزی، عنوان کردن آن. بدان آغازیدن وصف. سر کردن آن: بنهاد رباب و سخن شعردرافکند یک نکتۀ او مایۀ عقد گهر آمد. سوزنی. شهنشه شرم را برقع برافکند سخن لختی به گستاخی درافکند. نظامی. هنگامۀ ارباب سخن چون نشود گرم صائب سخن از مولوی روم درافکند. صائب. ، شایع ساختن. انتشار دادن: خبر درافکندند که علوی است. (بیان الادیان). رجوع به افکندن شود
افکندن. فکندن. انداختن.برزمین زدن. ساقط نمودن. نگونسار کردن: به یک حمله از جای برکندشان پراکند و از هم درافکندشان. فردوسی. ور زآنک درافکنی به چاهش یا تیغ کشی کنی تباهش. نظامی. ، از پای درآوردن: کمان ابروان را زه برافکند بدان دل کآهوی فربه درافکند. نظامی. ، دلگیر شدن. گلاویز شدن. حمله کردن.آویختن. آویزش کردن: هر روز خویشتن به بلایی درافکنی آنگه مرا ملامت و پرخاش آوری. فرخی. با چون خودی درافکن اگر پنجه میکنی ما خود شکسته ایم چه باشد شکست ما. ؟ (از امثال و حکم). ، درآوردن. وارد کردن. داخل کردن. بدرون بردن: به نطع کینه بر چون پی فشردی درافکن پیل وشه رخ زن که بردی. نظامی. چون نه ای سباح و نی دریاییی درمیفکن خویش از خودراییی. مولوی. فتن، در فتنه درافکندن. (دهار). - درافکندن پی، درافکندن بنیان.برآوردن. بنا کردن: فلک مر قلعه و مر باغ او را به پیروزی درافکنده ست بنیان. عنصری. ، انداختن. پرت کردن. پرتاب کردن. رها کردن: یکی دبه در افکندی به زیر پای اشترمان یکی بر چهره مالیدی مهار مادۀ ما را. عمعق. ، ریختن: خشت از سر خم برکند، باده زخم بیرون کند وآنگه ورا درافکند در قعبۀ مروانیه. منوچهری. ، ممزوج و مخلوط کردن. داخل کردن: هر روز قلیه فرمودمی از کوک تا خواب من تمام باشد و دارچینی درافکندمی تا مضرت کوک بازدارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آب جوی را بجوشند و صمغ عرابی و گل ارمنی و طباشیر درافکنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ، منتشر کردن: چو بلبل سرایان چو گل تازه روی ز شوخی درافکنده غلغل به کوی. سعدی. ، فرش کردن. گستردن. مفروش ساختن: و زمین آن (جامع دمشق) از رخام رنگ در رنگ درافکندند و روی دیوارها همچنین رخام. (مجمل التواریخ و القصص)، منظم کردن. سازکردن. قرار دادن. جای دادن: نوا را پردۀ عشاق آراست درافکند این غزل را در ره راست. نظامی. - درافکندن سخن چیزی، عنوان کردن آن. بدان آغازیدن وصف. سر کردن آن: بنهاد رباب و سخن شعردرافکند یک نکتۀ او مایۀ عقد گهر آمد. سوزنی. شهنشه شرم را برقع برافکند سخن لختی به گستاخی درافکند. نظامی. هنگامۀ ارباب سخن چون نشود گرم صائب سخن از مولوی روم درافکند. صائب. ، شایع ساختن. انتشار دادن: خبر درافکندند که علوی است. (بیان الادیان). رجوع به افکندن شود
حادث شدن. اتفاق افتادن. روی دادن: تا یک روز به هرات بودم، مهمی بزرگ در شب درافتاد. (تاریخ بیهقی)، افتادن. واقع شدن: اگر روزی درافتد در میانه ببینم تا چه پیش آرد زمانه. نظامی. گر درافتد در زمین و آسمان زهره هاشان آب گردد درزمان. مولوی. اهراب، سخت درافتادن در کاری و مستغرق شدن در آن. (از منتهی الارب). تهالک، درافتادن در حرصی. (دهار). مفاتکه، با یکدیگر به کاری درافتادن. (از منتهی الارب)، وارد شدن. داخل شدن. بدرون ریختن: مگر ماه آمد از روزن درافتاد که شب را روشنی در منظر افتاد. نظامی. و اندر وی (اندر دریاچۀ بتمان) آبها درافتد از بتمان میانه. (حدود العالم). تسویس، سوس درافتادن در چیزی. عث ّ، درافتادن مته در پشم. (از منتهی الارب)، متولد شدن. زاده شدن. جدا شدن: همان ساعت که از مادر درافتاد مر او را مادرش بر دایگان داد. ؟ (از تاریخ سیستان). ، فروافتادن. سرنگون شدن: وآنگه چون به شدی ز منظر توبه باز درافتی به چاه جهل نگونساز. ناصرخسرو. چو عیاران سرمست از سر مهر به پای شه درافتاد آن پریچهر. نظامی. چنین خواندم که در دریای اعظم به گردابی درافتادند با هم. سعدی (گلستان). تتایع، تتیع، متایعه، بر روی درافتادن در بدی. (از منتهی الارب). تردی، از جای درافتادن. (دهار). تعس، بر روی درافتادن. عثار، عثر، عثیر، بر روی درافتادن و خوار گردیدن. (از منتهی الارب). - از پا درافتادن، ناتوان شدن. از حرکت ماندن: یکباره دلش ز پا درافتاد هم خیک درید و هم خر افتاد. نظامی. ، به زمین آمدن. جدا شدن بسوی پایین. سرازیر شدن. فروآمدن. فروافتادن: عجم را زآن دعا کسری برافتاد کلاه از تارک کسری درافتاد. نظامی. گر از کوه جفا سنگی درافتد ترا بر سایه او را بر سر افتد. نظامی. نرگس به جمازه برنهد رخت شمشاد درافتد از سر تخت. نظامی. چو افتاد این سخن در گوش فرهاد ز طاق کوه چون کوهی درافتاد. نظامی. ، گرفتار شدن. مبتلی شدن: به نادانی درافتادم بدین دام به دانایی برون آیم سرانجام. نظامی. از درافتادن شکاری خام صد دیگر دراوفتند به دام. نظامی. هرزن که به چنگ او درافتد بدخو شود و ز خو برافتد. نظامی. یکی را که دربند بینی مخند مبادا که ناگه درافتی به بند. سعدی. یکی را چو سعدی دلی ساده بود که با ساده روئی درافتاده بود. سعدی. هبط، به بدی درافتادن. (از منتهی الارب)، دچار بلیه شدن: بی جرم نگر که چون درافتادم دانی که کنون چگونه حیرانم. مسعودسعد. ، پیچیدن. شایع شدن. افتادن: به لشکر درافتد از آن گفتگوی که این کار ما را جز این نیست روی. فردوسی. پس پیغامبر علیه السلام به مدینه آمد و بشارت درافتاد. (مجمل التواریخ و القصص). چون شهر به شهر تا به بغداد آوازۀ عشق او در افتاد. نظامی. ، کنایه از خصومت و جنگ و نزاع کردن. (برهان). با کسی در مقدمه بحث کردن و با هم جنگ و خصومت نمودن. (غیاث). با کسی آویزش نمودن و جنگ و نزاع نمودن. (آنندراج). - درافتادن با کسی، با او به جدال و نزاع برخاستن. با او به منازعت برخاستن. مخالفت کردن. با وی به نزاع و جدال درآمدن. اظهار دشمنی و خصومت کردن. غیبت او کردن. عیب کردن. منازعه. مشاغبه. مجادله. نزاع. (یادداشت مرحوم دهخدا). اندلاث. (از منتهی الارب). مواقعه. وقاع. (دهار) : پس این لشکر نامدار بزرگ به دشمن درافتند چون شیر و گرگ. دقیقی. گربه ای چند آنجا برد پیش موشان بینداخت و ایشان نیز درافتادند و بند را می بریدند. (قصص الانبیاء ص 177). دیگر باره بیامد و سگان را ببرد و ایشان نیز درافتادند و بند را می بریدند. (قصص الانبیاء ص 178). سعدی نه حریف غم او بودولیکن با رستم دستان بزند هر که درافتاد. سعدی. بس تجربه کردیم در این دیر مکافات با دردکشان هرکه درافتاد برافتاد. حافظ. هور، بر روی درافتادن قوم بر یکدیگر. (از منتهی الارب)، پدید آمدن: و سپیدی به محاسنش درافتاده بود. (مجمل التواریخ والقصص). - چشم درافتادن و افتادن، دیدن. مواجه شدن: نظر کردی به محتاجان درگاه کجا چشمش درافتادی ز ناگاه. نظامی. - درافتادن آتش، گرفتن آتش. اثر و سرایت کردن آتش: اگر من از دل یک تو برآورم دم عشقی عجب مدار که آتش درافتدم به دو توئی. سعدی
حادث شدن. اتفاق افتادن. روی دادن: تا یک روز به هرات بودم، مهمی بزرگ در شب درافتاد. (تاریخ بیهقی)، افتادن. واقع شدن: اگر روزی درافتد در میانه ببینم تا چه پیش آرد زمانه. نظامی. گر درافتد در زمین و آسمان زهره هاشان آب گردد درزمان. مولوی. اهراب، سخت درافتادن در کاری و مستغرق شدن در آن. (از منتهی الارب). تهالک، درافتادن در حرصی. (دهار). مفاتکه، با یکدیگر به کاری درافتادن. (از منتهی الارب)، وارد شدن. داخل شدن. بدرون ریختن: مگر ماه آمد از روزن درافتاد که شب را روشنی در منظر افتاد. نظامی. و اندر وی (اندر دریاچۀ بتمان) آبها درافتد از بتمان میانه. (حدود العالم). تسویس، سوس درافتادن در چیزی. عَث ّ، درافتادن مته در پشم. (از منتهی الارب)، متولد شدن. زاده شدن. جدا شدن: همان ساعت که از مادر درافتاد مر او را مادرش بر دایگان داد. ؟ (از تاریخ سیستان). ، فروافتادن. سرنگون شدن: وآنگه چون به شدی ز منظر توبه باز درافتی به چاه جهل نگونساز. ناصرخسرو. چو عیاران سرمست از سر مهر به پای شه درافتاد آن پریچهر. نظامی. چنین خواندم که در دریای اعظم به گردابی درافتادند با هم. سعدی (گلستان). تتایع، تتیع، متایعه، بر روی درافتادن در بدی. (از منتهی الارب). تردی، از جای درافتادن. (دهار). تعس، بر روی درافتادن. عثار، عثر، عثیر، بر روی درافتادن و خوار گردیدن. (از منتهی الارب). - از پا درافتادن، ناتوان شدن. از حرکت ماندن: یکباره دلش ز پا درافتاد هم خیک درید و هم خر افتاد. نظامی. ، به زمین آمدن. جدا شدن بسوی پایین. سرازیر شدن. فروآمدن. فروافتادن: عجم را زآن دعا کسری برافتاد کلاه از تارک کسری درافتاد. نظامی. گر از کوه جفا سنگی درافتد ترا بر سایه او را بر سر افتد. نظامی. نرگس به جمازه برنهد رخت شمشاد درافتد از سر تخت. نظامی. چو افتاد این سخن در گوش فرهاد ز طاق کوه چون کوهی درافتاد. نظامی. ، گرفتار شدن. مبتلی شدن: به نادانی درافتادم بدین دام به دانایی برون آیم سرانجام. نظامی. از درافتادن شکاری خام صد دیگر دراوفتند به دام. نظامی. هرزن که به چنگ او درافتد بدخو شود و ز خو برافتد. نظامی. یکی را که دربند بینی مخند مبادا که ناگه درافتی به بند. سعدی. یکی را چو سعدی دلی ساده بود که با ساده روئی درافتاده بود. سعدی. هبط، به بدی درافتادن. (از منتهی الارب)، دچار بلیه شدن: بی جرم نگر که چون درافتادم دانی که کنون چگونه حیرانم. مسعودسعد. ، پیچیدن. شایع شدن. افتادن: به لشکر درافتد از آن گفتگوی که این کار ما را جز این نیست روی. فردوسی. پس پیغامبر علیه السلام به مدینه آمد و بشارت درافتاد. (مجمل التواریخ و القصص). چون شهر به شهر تا به بغداد آوازۀ عشق او در افتاد. نظامی. ، کنایه از خصومت و جنگ و نزاع کردن. (برهان). با کسی در مقدمه بحث کردن و با هم جنگ و خصومت نمودن. (غیاث). با کسی آویزش نمودن و جنگ و نزاع نمودن. (آنندراج). - درافتادن با کسی، با او به جدال و نزاع برخاستن. با او به منازعت برخاستن. مخالفت کردن. با وی به نزاع و جدال درآمدن. اظهار دشمنی و خصومت کردن. غیبت او کردن. عیب کردن. منازعه. مشاغبه. مجادله. نزاع. (یادداشت مرحوم دهخدا). اندلاث. (از منتهی الارب). مواقعه. وقاع. (دهار) : پس این لشکر نامدار بزرگ به دشمن درافتند چون شیر و گرگ. دقیقی. گربه ای چند آنجا برد پیش موشان بینداخت و ایشان نیز درافتادند و بند را می بریدند. (قصص الانبیاء ص 177). دیگر باره بیامد و سگان را ببرد و ایشان نیز درافتادند و بند را می بریدند. (قصص الانبیاء ص 178). سعدی نه حریف غم او بودولیکن با رستم دستان بزند هر که درافتاد. سعدی. بس تجربه کردیم در این دیر مکافات با دردکشان هرکه درافتاد برافتاد. حافظ. هور، بر روی درافتادن قوم بر یکدیگر. (از منتهی الارب)، پدید آمدن: و سپیدی به محاسنش درافتاده بود. (مجمل التواریخ والقصص). - چشم درافتادن و افتادن، دیدن. مواجه شدن: نظر کردی به محتاجان درگاه کجا چشمش درافتادی ز ناگاه. نظامی. - درافتادن آتش، گرفتن آتش. اثر و سرایت کردن آتش: اگر من از دل یک تو برآورم دم عشقی عجب مدار که آتش درافتدم به دو توئی. سعدی
رو به افزایش. دائم التزاید. روزافزون: شرم چرا داشت باید ای عجب او را زان کرم و فضل روزروز برافزون. فرخی. جاوید زیادی بشادکامی شادیت برافزون و غم بنقصان. فرخی. تا بقیامت براین نهاد و نسق باد روز برافزون به فر و رونق و زینه. سوزنی. زانکه بر حسن برافزونی و برکاست نیی من بعشق تو برافزونم و برکاست نیم. سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 378)
رو به افزایش. دائم التزاید. روزافزون: شرم چرا داشت باید ای عجب او را زان کرم و فضل روزروز برافزون. فرخی. جاوید زیادی بشادکامی شادیت برافزون و غم بنقصان. فرخی. تا بقیامت براین نهاد و نسق باد روز برافزون به فر و رونق و زینه. سوزنی. زانکه بر حسن برافزونی و برکاست نیی من بعشق تو برافزونم و برکاست نیم. سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 378)
علاوه کردن. بیشتر کردن. شماره را بالا بردن. اضافه کردن. (ناظم الاطباء). زیاده کردن. (از آنندراج). زیاده کردن. بیشتر کردن. (فرهنگ فارسی معین). مصدر دیگر افزایش چنانکه، افزودم. بیفزایی. زیادت کردن. فزودن. مزید کردن. مقابل کاستن. مزید کردن. بیش کردن. بزرگ کردن. ضم کردن. منضم کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تکثیر. اکثار. انعام. توفر. توفیر. ازناد. تزنید. (منتهی الارب). ارباء. ازدیاد. تزیید. تظلیف. مقابل تقلیل. اضافه. لازم و متعدی هر دو آید. (از یادداشتهای دهخدا) : کاش آن گوید که باشد بیش نه بر یکی بر چند نفزاید خره. رودکی. خدایا ببخشا گناه ورا بیفزای در حشر جاه ورا. فردوسی. ببخشید نیمی از آن بر سپاه دگر نیمه بر گنج افزود شاه. فردوسی. پس آن نامۀ شاه بنمودشان دلیری و تندی بیفزودشان. فردوسی. ببینیم تا رای گردون سپهر چه افزاید و بر که تابد بمهر. فردوسی. بگیتی کدام است با من بگوی که بفزاید از دانشی آبروی. فردوسی. چرا نگویم کو را سخا همی گوید که نام خویش بیفزا و مال خویش بکاه. فرخی. اگرچه من ز عشقش رنجه گشتم خوشا رنجی که نفزاید ملالا. عنصری. خوب دارید و فراوان بستاییدش هر زمان خدمت لختی بفزاییدش. منوچهری. آن روز که من شیفته تر باشم بر تو عذری بنهی بر خود و نازی بفزائی. منوچهری. چون بدار رسید، بجای آورد که پسرش عبداﷲ است. روی بزنی کرد از شریفترین زنان و گفت گاه آن نرسید که این سوار را از این اسب فرودآورید و بر این نیفزود. (تاریخ بیهقی ص 189). سخن سخت دراز می کشد و خوانندگان را ملالت افزاید. (تاریخ بیهقی ص 190). چنان بدانم من جای غلغلیج گهش که چون بمالم بر خنده خنده افزاید. (از فرهنگ اسدی نخجوانی). بر خوی نیک و عدل و کم آزاری بفزای، نی که مال بیفزائی. ناصرخسرو. چون یوسف از آب بیرون آمد جمال آن بیفزود و قبای سبز در بر پوشید. (از قصص الانبیاء ص 68). دل رعیت و چشم حشم بدولت تو ببزم و رزم تو بر شادی و نشاط افزود. مسعودسعد. شراب... طعام را هضم کند و حرارت... غریزی را بیفزاید. (نوروزنامه). چون یکچندی بر این بگذشت... در اکرام او بیفزود. (کلیله و دمنه). اگر خردمندی بقلعه ای پناه گیرد و ثقت افزاید.... البته بعیبی منسوب نگردد. (کلیله و دمنه). در تکسیر دوهزار فرسنگ در خطۀ اسلام افزود. (کلیله و دمنۀ مینوی). برنج در رنج توان افزود، در روزی نتوان افزود. (اسرارالتوحید). کفشگر هم آنچه افزاید زنان می خرد چرم و ادیم و سختیان. سوزنی. شاه جانبخش است و ما بر شاه جان کرده نثار آب بفزودن بدریا برنتابد بیش از این. خاقانی. کاشکی خاقانی آسایش گرفتی ز اشک خون تا ز جان کم کردمی، در اشک خون افزودمی. خاقانی. بترک گفتم و رفتم که اندر این دولت چو دم خر ز گزی هیچ می نیفزودم. ظهیر فاریابی. هم نشین تو از تو به باید تا ترا عقل و دین بیفزاید. سعدی. هرچه از دونان بمنت خواستی در تن افزودی و ازجان کاستی. سعدی. نانم افزود و آبرویم کاست بی نوائی به از مذلت خواست. سعدی. - آب افزودن، فزون کردن آب. رجوع به افزودن شود. - افزودن فر، افزایش دادن جلال و شکوه. فزونی دادن فر را: چو خورشید برزد سر از تیغ کوه جهان را بیفزود فر و شکوه. فردوسی. رجوع به افزودن شود. - اکرام افزودن، احترام افزودن: چون یکچندی بر این بگذشت... در اکرام او بیفزود. (کلیله و دمنه). و رجوع به افزودن شود. - اندیشه افزودن، افزایش یافتن آرزو. فزونی پیدا کردن اندیشۀ چیزی: همی در دل اندیشه بفزایدش همی تاج و تخت آرزو آیدش. فردوسی. - پاسخ افزودن، زیادت کردن پاسخ: به پاسخ نیفزائی و بدخوئی نگوئی سخن نیز تا نشنوی. فردوسی. رجوع به افزودن شود. - ثقت افزودن، اعتماد و عقیده افزودن. رجوع به افزودن شود. - جاه افزودن، مقام و مرتبه را زیاد کردن. مزید کردن جاه و مقام: بکن عفو یارب گناه ورا بیفزای در حشر جاه ورا. فردوسی. - جمال افزودن، افزایش دادن جمال. زیبائی افزودن: چون یوسف از آب بیرون آمد، جمال آن بیفزود و قبای سبز در بر پوشید. (قصص الانبیاء ص 68). رجوع به افزودن شود. - حرارت افزودن، زیادت کردن حرارت و فزون ساختن آن: شراب... طعام را هضم کند و حرارت... غریزی را بیفزاید. (نوروزنامه). و رجوع به افزودن شود. - خدمت افزودن، افزایش دادن خدمت و مزید کردن آن: خوب دارید و فراوان بستاییدش هر زمان خدمت لختی بفزاییدش. منوچهری. و رجوع به افزودن شود. - خنده افزودن، افزایش دادن خنده و مزید کردن آن: چنان بدانم من جای غلغلیج گهش که چون بمالم بر خنده خنده افزاید. (از فرهنگ اسدی نخجوانی). و رجوع به افزودن شود. - خون افزودن، درد و رنج افزودن. افزایش دادن خون: کاشکی خاقانی آسایش گرفتی ز اشک خون تا ز جان کم کردمی در اشک خون افزودمی. خاقانی. رجوع به افزودن شود. - در تن افزودن، افزایش دادن جسم. و مزید کردن آن: بدو بازداد آنچنان کش بخواست بیفزود در تن هر آن چش بکاست. فردوسی. هر چه از دونان بمنت خواستی در تن افزودی و از جان کاستی. سعدی. رجوع به افزودن شود. - درد افزودن، فزودن ساختن درد. و مزید کردن آن. رجوع به افزودن شود. - دین افزودن، دین را افزایش دادن. رجوع به افزودن شود. - رنج افزودن، زیادت کردن رنج و افزون ساختن آن: تو بر خویشتن برمیفزای رنج که ما خود گشائیم درهای گنج. فردوسی. رجوع به افزودن و روزی افزودن شود. - روزی افزودن، یا افزون کردن روزی و مزید ساختن آن: برنج در رنج توان افزود، در روزی نتوان افزود. (اسرارالتوحید). و رجوع به افزودن شود. - سخن افزودن، افزایش دادن سخن را و مزید کردن آن: بدو شاه چون خشم و تیزی نمود نیارست آنگه سخن برفزود. فردوسی. ترا دیدم سخن در من بیفزود چه گویم جانم اندر تن بیفزود. خاقانی. و رجوع به افزودن شود. - شادکامی افزودن، افزایش دادن شادکامی و مزید کردن آن: بجوید مگر بازیابد ورا به دل شادکامی فزاید ورا. فردوسی. و رجوع به افزودن شود. - شادی افزودن، زیادت کردن شادی. و افزون ساختن آن. نشاط افزودن. رجوع به افزودن وفزودن شود. - شغل دل افزودن،ملال خاطر افزودن. و افزایش دادن آن: اگر این اخبار بمخالفان رسد... چه حشمت ماند و جز درد و شغل دل نیفزاید. (تاریخ بیهقی ص 394). و رجوع به افزودن شود. - شکوه افزودن، افزایش دادن جلال و شکوه. افزودن فر. و رجوع به افزودن و افزودن فر شود. - عقل افزودن، افزون کردن عقل. و ترقی دادن آن. رجوع به افزودن شود. - ملال افزودن، زیادت کردن ملال و افزون ساختن اندوه: اگرچه من زعشقش رنجه گشتم خوشا رنجی که نفزاید ملالا. عنصری. و رجوع به افزودن شود. - ملالت افزودن، افزون ساختن ملالت و مزید کردن آن. ملال افزودن: سخن سخت دراز می کشد و خوانندگان را ملالت افزاید. (تاریخ بیهقی ص 190). رجوع به افزودن شود. - مهر افزودن، زیاد کردن مهر و افزون ساختن آن: وگر خود چنین رای دارد سپهر بیفزایدش هم به اندیشه مهر. فردوسی. که گوئی همی آنچنان بایدی وگر نیستی مهر نفزایدی. فردوسی. در زبان گفت که مهر دلم افزودی وان همه دعوی را معنی بنمودی. منوچهری. و رجوع به افزودن شود. - ناز افزودن، زیاده کردن ناز: آن روز که من شیفته تر باشم بر تو عذری بنهی بر خود و نازی بفزائی. منوچهری. ورجوع به افزودن شود. - نام افزودن، زیادت کردن نام را، افزودن بر آن: چرا نگویم کو را سخا همی گوید که نام خویش بیفزا و مال خویش بکاه. فرخی. و رجوع به افزودن شود. - نان افزودن، روزی افزودن مقابل آبرو افزودن: نانم افزود و آبرویم کاست بی نوائی به از مذلت خواست. سعدی. رجوع به افزودن شود. - نشاط افزودن، شادی افزودن. خرمی را زیاد کردن: دل رعیت و چشم حشم بدولت تو ببزم و رزم تو بر شادی و نشاط افزود. مسعودسعد. ، برانگیزنده. (آنندراج) (مجمع الفرس) (فرهنگ شعوری) (برهان). برانگیزاننده. (ناظم الاطباء) ، دورکننده. (برهان) (مجمع الفرس) (آنندراج). دورکردنده. (فرهنگ رشیدی) ، پریشان سازنده. (برهان) ، دفعکننده. (ناظم الاطباء). و به دو معنی اوژولنده نیز آمده. (مجمع الفرس). و رجوع به اوژول و افژولیدن شود
علاوه کردن. بیشتر کردن. شماره را بالا بردن. اضافه کردن. (ناظم الاطباء). زیاده کردن. (از آنندراج). زیاده کردن. بیشتر کردن. (فرهنگ فارسی معین). مصدر دیگر افزایش چنانکه، افزودم. بیفزایی. زیادت کردن. فزودن. مزید کردن. مقابل کاستن. مزید کردن. بیش کردن. بزرگ کردن. ضم کردن. منضم کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تکثیر. اکثار. انعام. توفر. توفیر. ازناد. تزنید. (منتهی الارب). ارباء. ازدیاد. تزیید. تظلیف. مقابل تقلیل. اضافه. لازم و متعدی هر دو آید. (از یادداشتهای دهخدا) : کاش آن گوید که باشد بیش نه بر یکی بر چند نفزاید خره. رودکی. خدایا ببخشا گناه ورا بیفزای در حشر جاه ورا. فردوسی. ببخشید نیمی از آن بر سپاه دگر نیمه بر گنج افزود شاه. فردوسی. پس آن نامۀ شاه بنمودشان دلیری و تندی بیفزودشان. فردوسی. ببینیم تا رای گردون سپهر چه افزاید و بر که تابد بمهر. فردوسی. بگیتی کدام است با من بگوی که بفزاید از دانشی آبروی. فردوسی. چرا نگویم کو را سخا همی گوید که نام خویش بیفزا و مال خویش بکاه. فرخی. اگرچه من ز عشقش رنجه گشتم خوشا رنجی که نفزاید ملالا. عنصری. خوب دارید و فراوان بستاییدش هر زمان خدمت لختی بفزاییدش. منوچهری. آن روز که من شیفته تر باشم بر تو عذری بنهی بر خود و نازی بفزائی. منوچهری. چون بدار رسید، بجای آورد که پسرش عبداﷲ است. روی بزنی کرد از شریفترین زنان و گفت گاه آن نرسید که این سوار را از این اسب فرودآورید و بر این نیفزود. (تاریخ بیهقی ص 189). سخن سخت دراز می کشد و خوانندگان را ملالت افزاید. (تاریخ بیهقی ص 190). چنان بدانم من جای غلغلیج گهش که چون بمالم بر خنده خنده افزاید. (از فرهنگ اسدی نخجوانی). بر خوی نیک و عدل و کم آزاری بفزای، نی که مال بیفزائی. ناصرخسرو. چون یوسف از آب بیرون آمد جمال آن بیفزود و قبای سبز در بر پوشید. (از قصص الانبیاء ص 68). دل رعیت و چشم حشم بدولت تو ببزم و رزم تو بر شادی و نشاط افزود. مسعودسعد. شراب... طعام را هضم کند و حرارت... غریزی را بیفزاید. (نوروزنامه). چون یکچندی بر این بگذشت... در اکرام او بیفزود. (کلیله و دمنه). اگر خردمندی بقلعه ای پناه گیرد و ثقت افزاید.... البته بعیبی منسوب نگردد. (کلیله و دمنه). در تکسیر دوهزار فرسنگ در خطۀ اسلام افزود. (کلیله و دمنۀ مینوی). برنج در رنج توان افزود، در روزی نتوان افزود. (اسرارالتوحید). کفشگر هم آنچه افزاید زنان می خرد چرم و ادیم و سختیان. سوزنی. شاه جانبخش است و ما بر شاه جان کرده نثار آب بفزودن بدریا برنتابد بیش از این. خاقانی. کاشکی خاقانی آسایش گرفتی ز اشک خون تا ز جان کم کردمی، در اشک خون افزودمی. خاقانی. بترک گفتم و رفتم که اندر این دولت چو دم خر ز گزی هیچ می نیفزودم. ظهیر فاریابی. هم نشین تو از تو به باید تا ترا عقل و دین بیفزاید. سعدی. هرچه از دونان بمنت خواستی در تن افزودی و ازجان کاستی. سعدی. نانم افزود و آبرویم کاست بی نوائی بِه ْ از مذلت خواست. سعدی. - آب افزودن، فزون کردن آب. رجوع به افزودن شود. - افزودن فر، افزایش دادن جلال و شکوه. فزونی دادن فر را: چو خورشید برزد سر از تیغ کوه جهان را بیفزود فر و شکوه. فردوسی. رجوع به افزودن شود. - اکرام افزودن، احترام افزودن: چون یکچندی بر این بگذشت... در اکرام او بیفزود. (کلیله و دمنه). و رجوع به افزودن شود. - اندیشه افزودن، افزایش یافتن آرزو. فزونی پیدا کردن اندیشۀ چیزی: همی در دل اندیشه بفزایدش همی تاج و تخت آرزو آیدش. فردوسی. - پاسخ افزودن، زیادت کردن پاسخ: به پاسخ نیفزائی و بدخوئی نگوئی سخن نیز تا نشنوی. فردوسی. رجوع به افزودن شود. - ثقت افزودن، اعتماد و عقیده افزودن. رجوع به افزودن شود. - جاه افزودن، مقام و مرتبه را زیاد کردن. مزید کردن جاه و مقام: بکن عفو یارب گناه ورا بیفزای در حشر جاه ورا. فردوسی. - جمال افزودن، افزایش دادن جمال. زیبائی افزودن: چون یوسف از آب بیرون آمد، جمال آن بیفزود و قبای سبز در بر پوشید. (قصص الانبیاء ص 68). رجوع به افزودن شود. - حرارت افزودن، زیادت کردن حرارت و فزون ساختن آن: شراب... طعام را هضم کند و حرارت... غریزی را بیفزاید. (نوروزنامه). و رجوع به افزودن شود. - خدمت افزودن، افزایش دادن خدمت و مزید کردن آن: خوب دارید و فراوان بستاییدش هر زمان خدمت لختی بفزاییدش. منوچهری. و رجوع به افزودن شود. - خنده افزودن، افزایش دادن خنده و مزید کردن آن: چنان بدانم من جای غلغلیج گهش که چون بمالم بر خنده خنده افزاید. (از فرهنگ اسدی نخجوانی). و رجوع به افزودن شود. - خون افزودن، درد و رنج افزودن. افزایش دادن خون: کاشکی خاقانی آسایش گرفتی ز اشک خون تا ز جان کم کردمی در اشک خون افزودمی. خاقانی. رجوع به افزودن شود. - در تن افزودن، افزایش دادن جسم. و مزید کردن آن: بدو بازداد آنچنان کش بخواست بیفزود در تن هر آن چش بکاست. فردوسی. هر چه از دونان بمنت خواستی در تن افزودی و از جان کاستی. سعدی. رجوع به افزودن شود. - درد افزودن، فزودن ساختن درد. و مزید کردن آن. رجوع به افزودن شود. - دین افزودن، دین را افزایش دادن. رجوع به افزودن شود. - رنج افزودن، زیادت کردن رنج و افزون ساختن آن: تو بر خویشتن برمیفزای رنج که ما خود گشائیم درهای گنج. فردوسی. رجوع به افزودن و روزی افزودن شود. - روزی افزودن، یا افزون کردن روزی و مزید ساختن آن: برنج در رنج توان افزود، در روزی نتوان افزود. (اسرارالتوحید). و رجوع به افزودن شود. - سخن افزودن، افزایش دادن سخن را و مزید کردن آن: بدو شاه چون خشم و تیزی نمود نیارست آنگه سخن برفزود. فردوسی. ترا دیدم سخن در من بیفزود چه گویم جانم اندر تن بیفزود. خاقانی. و رجوع به افزودن شود. - شادکامی افزودن، افزایش دادن شادکامی و مزید کردن آن: بجوید مگر بازیابد ورا به دل شادکامی فزاید ورا. فردوسی. و رجوع به افزودن شود. - شادی افزودن، زیادت کردن شادی. و افزون ساختن آن. نشاط افزودن. رجوع به افزودن وفزودن شود. - شغل دل افزودن،ملال خاطر افزودن. و افزایش دادن آن: اگر این اخبار بمخالفان رسد... چه حشمت ماند و جز درد و شغل دل نیفزاید. (تاریخ بیهقی ص 394). و رجوع به افزودن شود. - شکوه افزودن، افزایش دادن جلال و شکوه. افزودن فر. و رجوع به افزودن و افزودن فر شود. - عقل افزودن، افزون کردن عقل. و ترقی دادن آن. رجوع به افزودن شود. - ملال افزودن، زیادت کردن ملال و افزون ساختن اندوه: اگرچه من زعشقش رنجه گشتم خوشا رنجی که نفزاید ملالا. عنصری. و رجوع به افزودن شود. - ملالت افزودن، افزون ساختن ملالت و مزید کردن آن. ملال افزودن: سخن سخت دراز می کشد و خوانندگان را ملالت افزاید. (تاریخ بیهقی ص 190). رجوع به افزودن شود. - مهر افزودن، زیاد کردن مهر و افزون ساختن آن: وگر خود چنین رای دارد سپهر بیفزایدش هم به اندیشه مهر. فردوسی. که گوئی همی آنچنان بایدی وگر نیستی مهر نفزایدی. فردوسی. در زبان گفت که مهر دلم افزودی وان همه دعوی را معنی بنمودی. منوچهری. و رجوع به افزودن شود. - ناز افزودن، زیاده کردن ناز: آن روز که من شیفته تر باشم بر تو عذری بنهی بر خود و نازی بفزائی. منوچهری. ورجوع به افزودن شود. - نام افزودن، زیادت کردن نام را، افزودن بر آن: چرا نگویم کو را سخا همی گوید که نام خویش بیفزا و مال خویش بکاه. فرخی. و رجوع به افزودن شود. - نان افزودن، روزی افزودن مقابل آبرو افزودن: نانم افزود و آبرویم کاست بی نوائی به از مذلت خواست. سعدی. رجوع به افزودن شود. - نشاط افزودن، شادی افزودن. خرمی را زیاد کردن: دل رعیت و چشم حشم بدولت تو ببزم و رزم تو بر شادی و نشاط افزود. مسعودسعد. ، برانگیزنده. (آنندراج) (مجمع الفرس) (فرهنگ شعوری) (برهان). برانگیزاننده. (ناظم الاطباء) ، دورکننده. (برهان) (مجمع الفرس) (آنندراج). دورکردنده. (فرهنگ رشیدی) ، پریشان سازنده. (برهان) ، دفعکننده. (ناظم الاطباء). و به دو معنی اوژولنده نیز آمده. (مجمع الفرس). و رجوع به اوژول و افژولیدن شود