جدول جو
جدول جو

معنی دراسج - جستجوی لغت در جدول جو

دراسج(دَ سَ)
نوعی از لبلاب است و آن رستنیی باشد که بر درخت پیچد. (برهان). نوعی از لبلاب است و گویند خندریلی است. (فهرست مخزن الادویه). گویند یعضید است و گویند نوعی از لبلاب است و این صحیح تر است. (اختیارات بدیعی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دراست
تصویر دراست
کتاب خواندن، علم آموختن، به درس روآوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دارسج
تصویر دارسج
عشقه، گیاهی با برگ های درشت و ساقه های نازک که به درخت می پیچد و بالا می رود، ازفچ، نویچ، پاپیتال، نیژ، لوک، غساک، جلبوب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دراج
تصویر دراج
پرنده ای شبیه کبک، با پرهای خالدار سیاه و سفید که گوشت لذیذی دارد، پور، جرب
فرهنگ فارسی عمید
(تَ غَ رُ)
بر یکدیگر خواندن مطلبی را، خواندن و مطالعه کردن کتابها را، آمیختن با گناهان. (از اقرب الموارد). مدارسه. و رجوع به مدارسه شود
لغت نامه دهخدا
(دَرْ را)
ابن سمعان. ابوالسمع. تابعی است. تابعی در علم حدیث به کسی گفته می شود که صحابی را درک کرده ولی خود پیامبر را ندیده است. این واژه از نظر سند حدیث اهمیت زیادی دارد، زیرا تابعی واسطه ای مستقیم میان صحابی و محدثین بعدی است. صداقت و امانت تابعین در نقل روایت ها، آنان را در ردیف مهم ترین شخصیت های علمی صدر اسلام قرار داده است.
ابوالحسین سعید بن حسین، به این نسبت معروف شده است. (الانساب سمعانی)
ابن زراعۀ شبابی، امیر مکه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُرْ را)
دهی از دهستان قوریچای بخش قره آغاج شهرستان مراغه، در 29هزارگزی شمال باختری قره آغاج و هزارگزی جنوب راه شوسۀ مراغه - پیمانه. کوهستانی، معتدل. 480 تن سکنه. آب آن از چشمه سارها. محصول: غلات، نخود، بزرک. شغل اهالی: زراعت، صنایع دستی: جاجیم بافی و راه آن مالرو است. و در دو محل بفاصله 2 کیلومتر بنام دراج بالا و پائین مشهور، و سکنۀ دراج پائین 185 نفر میباشد. (به این قریه ها تراش هم میگویند). (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دُرْ را)
مرغی است رنگین مانند تذرو. طراج. دراجه. ابوشعیب. ابوالحجاج. ابوخطار. (صبح الاعشی). ابوضبه. (المرصع). پورنر. (مهذب الاسماء). مرغی است رنگین مانند تذرو (و یستوی، فیه المذکر و المؤنث). (منتهی الارب). بفارسی پور و جرب گویند. ج، دراریج. (ناظم الاطباء). کومنگیر. کومنزل. (یادداشت مؤلف). زرچ. زراج. زرج. ژرژ. زره کوه. تراج. رنگین تاج. حیقطان. مرغ رنگین تاج. دراجه. (آنندراج). قرقاول (؟). تورنگ. حیقط. تذرو (؟). مرغی است چون خروس سخت زیبا و آوازی ملیح دارد. ج، دراریج. (زمخشری). مرغی است قریب به جثۀ کبک و خوش منظر و مؤلف تذکره اشتباه به سمانی کرده است. (تحفۀ حکیم مؤمن). دراج هندی را مرغ مفتولی خوانند. (اختیارات بدیعی). قلقشندی در صبح الاعشی گوید: پرنده ای است پاکیزه گوشت بالهایش از سوی بیرون تیره و خاکی و از سوی درون سیاه و بشکل قطا است، اما از آن لطیف ترست، و کلمه دراج بر مذکر و مؤنث هر دو اطلاق شود و بی خط آنرا از جنس کبوتر می شمارند، زیرا همچون کبوتر بیضۀ خود را زیر بال می گیرد و عوام آهنگ آواز او را به این جمله بازگو می کنند ’بالشکر تدوم النعم’. و گویند پرنده ای است فرخنده و بسیار نتاج از آمدن بهار مژده دهد و در باد شمال و هوای صافی نیکو حال باشد و در باد جنوب تا بدان حد بدحال شود که از پرواز بماند. (صبح الاعشی ج 2 ص 74). چنانکه گذشت این مرغ را در فرهنگها، چنانکه باید تعریف نکرده اند و از شواهد نیز بین مترادفات کلمه و کلمات تذرو و قرقاول که ظاهراً غیر دراج باشند وجه متمایزی برنمی آید، خاصه آنکه از دو شعر فردوسی و نظامی که نقل خواهیم کرد، برمی آید دراج غیر از تذرو و قرقاول است و صحیح هم همین است که تذرو و قرقاول غیر دراج است، اما از نظر جانورشناسی، دراج پرنده ای است از تیره ماکیان جزء راستۀ کبکها که در حدود چهل گونۀ آن در قاره های قدیم، در نواحی گرم و معتدل می زیند. جثه اش از کبک کمی فربه ترست و مانند کبک در صحراها زیست می کند. (فرهنگ فارسی معین) :
چوگلبن از بر آتش نهاد عکس افکند
به شاخ او بر دراج شد ابستاخوان.
خسروانی.
همه میمنه گیو تاراج کرد
در و دشت چون پر دراج کرد.
فردوسی.
همه بیشه و آبهای روان
به هر جای دراج و قمری نوان.
فردوسی.
چواین تخت بی شاه و بی تاج گشت
ز خون مرز چون پر دراج گشت.
فردوسی.
چرا عمر طاووس و دراج کوته
چرا مار و کرکس زید در درازی.
ابوالطیب مصعبی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384).
تا زمین چون پر طاووس شود وقت بهار
باغ چون پهلوی دراج شود وقت خزان.
فرخی.
دراج کند گرد گیازار تکاپوی
از غالیه عجمی بزده بر سر هر موی.
منوچهری.
دیلمی وار کشد هزمان دراج غوی
بر سر هر پرش از مشک نگاریده ووی.
منوچهری.
طاووس مدیح عنصری خواند
دراج مسمط منوچهری.
منوچهری.
چو آهو و خرگوش یابد عقاب
نیارد به دراج و تیهو شتاب.
اسدی.
تا به مدح تو گشاده دهنم طوطی وار
چشم در روی نکوئی که مگر دراج است.
مسعودسعد.
بچگان را ز امن تو دراج
زیر پر عقاب خانه کند.
مسعودسعد.
طاووس ملائک بنوا مدح تو خواند
اندر قفس سدره چو قمری و چو دراج.
سوزنی.
از بلبل گل پرست خوش سازتری
کبکی و ز دراج خوش آوازتری.
خاقانی.
ز رشک آن خروس آتشین تاج
گهی تیهو بر آتش گاه دراج.
نظامی.
نوای بلبل و آوای دراج
شکیب عاشقان راکرده تاراج.
نظامی.
بانگ دراج بر حوالی کشت
کرده تقطیع بیتهای بهشت.
نظامی.
بازی که نشد به خورد محتاج
رغبت نکند به هیچ دراج.
نظامی.
خه خه ای دراج معراج الست
دیده بر فرق ’بلی’ تاج الست.
عطار.
دراج نر. حیقطان. دیلم. (منتهی الارب). از دوشعر ذیل فردوسی و نظامی برمی آید که دراج غیر تذرو است:
بنالد همی بلبل از شاخ سرو
چو دراج زیر گلان با تذرو.
فردوسی.
چنگل دراج به خون تذرو
سلسله آویخته در پای سرو.
نظامی
لغت نامه دهخدا
نام شهر اپیدامنوس در آرناؤودستان. قصبه و ناحیه ای در ساحل دریای آدریاتیک در یوگسلاوی. رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(دُ بِ)
ناوناوان و خرامان در رفتار. (منتهی الارب). درامج
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی است از دهستان قراتوره بخش دیواندرۀ شهرستان سنندج، واقع در 27هزارگزی خاوری دیواندره و کنار رود خانه ول کشتی، با 250 تن سکنه. آب آن از رودخانه و چشمه تأمین میشود و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(تَ غَذْ ذُ)
دراست. سبق گفتن، درس کتاب کردن. (از منتهی الارب). خواندن کتاب را و به حفظ آن مبادرت کردن. (از اقرب الموارد) ، علم خواندن. (المصادر زوزنی). علم آموختن. (دهار). خواندن علم. (ترجمان القرآن جرجانی) : أن تقولوا انما انزل الکتاب علی طائفتین من قبلنا وان کنا عن دراستهم لغافلین. (قرآن 156/6) ، تا نگویید که کتاب فقط بر دو طایفه پیش از ما فرستاده شد و هرچند از خواندن و مطالعۀ آنان غافل بودیم، کهنه و مندرس کردن جامه را. (از اقرب الموارد). درس. و رجوع به درس شود، آرمیدن با جاریه. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُ مِ)
رفتار ناوناوان و خرامان. (منتهی الارب). شخصی که در راه رفتن خود متکبر و بخود بالیده باشد. (از اقرب الموارد). درابج. درانج. و رجوع به درابج و درانج شود
لغت نامه دهخدا
(دُ نِ)
ناوناوان و خرامان در رفتار. (منتهی الارب). درامج
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نوعی از لبلاب است و آن رستنیی باشد که بر درخت پیچد. عشقه. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ غَ غُ)
کوفتن خرمن گندم را. (از منتهی الارب). کوفتن خرمن. (تاج المصادر بیهقی). کوفتن گندم را با خرمن کوب. (از اقرب الموارد) ، سخت گرگین و قطران مالیده شدن شتر، کهنه کردن جامه. (از منتهی الارب). درس. و رجوع به درس شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دراسه
تصویر دراسه
آموزش دادن آموزاندن، گاییدن، دانایی، پژوهش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دراس
تصویر دراس
گندمکوبی خرمن کوبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دراج
تصویر دراج
سخن چین، درج کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دراست
تصویر دراست
درس دادن، سبق دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دراج
تصویر دراج
((دُ رّ))
پرنده ای است شبیه کبک، اما چاق تر که بال هایش خال های سیاه و سفید دارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دراست
تصویر دراست
دانش آموختن، به درس رو آوردن
فرهنگ فارسی معین
درس دادن، آموختن، آموزش، درس خواندن، مطالعه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر بیند که دراج از دست او بپرید و ضایع شد، دلیل که زن را طلاق دهد. اگر بیند که دراج بسیار داشت و دانست ملک اوست، دلیل که به قدر آن وی را زنان و کنیزکان حاصل گردد. جابر مغربی
دراج درخواب، زنی است خوب روی، لکن بد مهر است و با شوهر نسازد. اگر بیند که دراج را بگرفت یاکسی به وی داد، دلیل که زنی خواهد بدین صفت. اگر بیند که گوشت دراج میخورد، دلیل که مال زن به قدر آن ستاند و هزینه کند. محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب