جدول جو
جدول جو

معنی درازو - جستجوی لغت در جدول جو

درازو
(دَ)
ترازو: آنگاه هول درازو تا کفۀحسنات گرانتر آید یا کفۀ سیئات. (کیمیای سعادت)
لغت نامه دهخدا
درازو
(دِ)
مزرعه ای است از دهستان خاروطوران بخش بیارجمندشهرستان شاهرود. سکنۀ دائم ندارد، فقط در زمستان از ایلات سنگسری و کرد قوچانی جهت تعلیف احشام خود به این مزرعه می آیند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ترازو
تصویر ترازو
ابزاری که چیزی را در آن می گذارند و وزن آن را معیّن می کنند،
ترازوی انجم: در علم نجوم اسطرلاب،
ترازوی زر: کنایه از خورشید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دراز
تصویر دراز
بلند، کشیده
دراز کشیدن: به پشت روی زمین خوابیدن و پاها را درازکردن، خوابیدن بر روی زمین یا بستر برای استراحت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درازا
تصویر درازا
درازی، کشیدگی، طول
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
دهی است از دهستان دلگان بخش بزمان شهرستان ایرانشهر، واقع در 40هزارگزی باختر بزمان و کنار راه مالرو بمپور به ریگان، با 250 تن سکنه. آب آن از رودخانه و قنات و راه آن مالرو است. ساکنان این ده از طایفۀ بامری هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دِ نَ)
دهی است از دهستان سوسن بخش ایذۀ شهرستان اهواز، واقع در 48هزارگزی شمال شرقی ایذه، با 205 تن سکنه. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(دِ زَ)
دهی است جزء بخش شهریار شهرستان تهران، واقع در یکهزارگزی جنوب شهریار با 227 تن سکنه. آب آن از قنات تأمین میشود و راه آن از طریق آدران ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ را زی ی)
یوسف بن ابراهیم درازی بحرانی، مکنی به ابن عصفور، از آل عصفور. فقیه امامی قرن دوازدهم هجری. وی از اهالی بحرین بود. به سال 1107 هجری قمری متولد شد و در سال 1186 هجری قمری در شهر کربلاء درگذشت. او راست: انیس المسافر و جلیس الخواطر، که آنرا بنام کشکول نیز خوانند - الدره النجفیه من الملتقطات الیوسفیه - الحدائق الناضره، در فقه استدلالی - لؤلوءه البحرین - سلاسل الحدید فی تقیید ابن ابی الحدید، در رد گفتار ابن ابی الحدید در مورد اثبات خلافت خلفای راشدین. (از الاعلام زرکلی ج 9 ص 286 از الذریعه و شهداءالفضیله و هدیهالعارفین و فهرست المخطوطات)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
قریه ای است در 7 فرسنگی میانۀ شمال و مشرق تنگستان. (فارسنامۀ ناصری). دهی است از دهستان حومه بخش خورموج شهرستان بوشهر. واقع در 12هزارگزی غرب خورموج و دامنۀ شرقی کوه مند، با 993 تن سکنه. محصول: غلات و خرما. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دراز بودن. درازا. طول. امتداد. خلاف پهنا. خلاف عرض. انسبات. خدب. سمحجه. سنطله. سیفه. (منتهی الارب) :
زانگونه که از جوشن خرپشته خدنگش
بیرون نشود سوزن درزی ز درازی.
فرخی.
، به مجاز، طول و تفصیل دادن:
آنچه حجت می به دل بیند نبیند چشم تو
با درازی سخن را زآن همی پهنا کند.
ناصرخسرو.
فرازی بر سپهرش سرفرازی
دو میدانش فراخی و درازی.
نظامی.
شقق، درازی اسب. طوار، درازی سرای. نصل، درازی سر شتر و اسب. (منتهی الارب).
- درازی دراز، سخت دراز. (یادداشت مرحوم دهخدا). طوال. (دهار).
- درازی دست، کنایه از غلبه و استیلا. (آنندراج) : قوه پیغمبران معجزات آمد یعنی چیزها که خلق از آوردن مانند آن عاجز آیند و قوه پادشاهان اندیشه باریک و درازی دست و ظفر و نصرت بر دشمنان و داد که دهندموافق با فرمانهای ایزدتعالی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 93).
، طول مسافت. بعد مسافت:
بر سر کویت از درازی راه
مرکب ناله را عنان بگسست.
خاقانی.
، بلندی. طول. ارتفاع. نقیض کوتاهی. جلاجب. خطل. شجع. شطاط. شنعفه. عمی ̍. عنط. مقق. نسوع. (منتهی الارب) : أقعس، بغایت درازی. (دهار). جید، درازی گردن. (منتهی الارب). سرطله، درازی با نحافت جثه و اضطراب بنیه. سطع و قمد و قود، درازی گردن. سقف، درازی و کژی. (منتهی الارب). سنطبه، درازی مضطرب. طباله، درازی شتر. طنب و قود، درازی پشت. (منتهی الارب). طول، به درازی غلبه کردن. (دهار). قن̍ی، درازی طرف یا برآمدگی وسط نای. هجر، درازی و کلانی درخت. هوج، درازی با اندکی گولی. (منتهی الارب).
- امثال:
درازی این شاه خانم به پهنای آن ماه خانم، درازی شاه خانم رامی خواهد به پهنای ماه خانم درکند. درازی شاه خانم کم پهنای ماه خانم، این بجای آن. این به آن در. (فرهنگ عوام).
، طول چون از بالا بدان نگرند، چون درازی گیسو و دامن و غیره. کشیدگی: أشعر، درازی موی گرداگرد فرج ناقه. عسن، درازی موی. مسأله، درازی روی که خوش نماید. (منتهی الارب).
- درازی دامن، بلندی دامن. (آنندراج).
، طول زمانی. دراز بودن زمان. قفا. وفاء. (منتهی الارب) :
ترا جنگ ایران چو بازی نمود
ز بازی سپه را درازی نمود.
فردوسی.
درازی و کوتاهی شب و روز در شهرها. (التفهیم ص 176).
چرا عمر طاوس و دراج کوته
چرا مار و کرکس زید در درازی.
ابوالطیب مصعبی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384).
این درازی مدت از تیزی صنع
می نماید سرعت انگیزی صنع.
مولوی.
درازی شب از ناخفتگان پرس
که خواب آلوده را کوته نماید.
سعدی.
براندیش از افتان و خیزان تب
که رنجور داند درازی شب.
سعدی.
اخداد، درازی سکوت. قلم، درازی ایام بیوگی زن. کظاظ، درازی ملازمت. (منتهی الارب).
- جان درازی، عمردرازی. درازی عمر. طول عمر. رجوع به جان درازی در ردیف خود شود.
- درازی عمر، طول زندگانی و بسیاری زیستن در این جهان. (ناظم الاطباء). نساء. (منتهی الارب).
، شرح. تفصیل. اطناب: از این مقدار مکرر بس درازی در کتاب پدید نیاید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
درازی این قصه کوتاه کردم
همه در بقای تو بادا درازی.
سوزنی.
با بی خبران بگوی کای بی خردان
بیهوده سخن به این درازی نبود.
شیخ علاءالدولۀ سمنانی.
این عالم پر ز صنع بی صانع نیست
بیهوده سخن به این درازی نبود.
آصف ابراهیمی کرمانی.
- درازی کردن، بسط دادن: هرچند این تاریخ جامع صفاهان می شود از درازی که آنرا داده می آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 605)
لغت نامه دهخدا
(دِ زی ی)
نام تیره ای از شعبه جبارۀ ایل عرب، ازایلات خمسۀ فارس. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 87)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
یکی از آرخن های آتن بود که در سال 624 قبل از میلاد قوانینی برای وطن خویش وضع کرد و چنانکه مورخین قدیم نگاشته اند قوانین وی بسیار سخت بوده است، چنانکه عاقبت مجبور به فرار شد و در ’اژینا’ بمرد. (تمدن قدیم فوستل دو کولانژ، ترجمه نصراﷲ فلسفی). و رجوع به دائره المعارف فارسی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
ده کوچکی است از دهستان سرشک بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت، واقع در 34هزارگزی باختر ساردوئیه و 10هزارگزی شمال راه مالرو بافت به ساردوئیه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
طول. (دانشنامۀ علائی ص 74). درازنا. درازی. کشیدگی. امتداد. مقابل پهنا. خلاف پهنا. بلخ. درازنای. (انجمن آرا). به معنی درازی است چنانکه فراخا به معنی فراخی. (آنندراج). یکی از بعدهای سه گانه است و دو بعد دیگر پهنا و ژرفاست یا عرض و عمق. درازترین بعد هر سطح در مقابل عرض یا پهنا که کوتاهترین بعد آن است: درازای مزگت خانه خدای عزوجل سیصدوهفتاد ارش است. (حدود العالم). خانه مکه را بیست وچهار ارش و نیم درازاست. (حدود العالم). و درازای وی (ناحیت شکی) مقدار هفتاد فرسنگ است. (حدود العالم). دندانقان شهرکیست اندر حصاری مقدار پانصد گام درازای او. (حدود العالم). و این ناحیت (مجفری) مقدار صدوپنجاه فرسنگ درازای اوست اندر صد فرسنگ پهنای. (حدود العالم).
درازا و پهنای آن ده کمند
بگرد اندرش طاقهای بلند.
فردوسی.
سوی درازا یک ماه راه ویران بود
رهی به صعبی و زشتی در آن دیارسمر.
فرخی.
یکی شهر بودش دلارام و خوش
درازا و پهناش فرسنگ شش.
اسدی.
بعدها سه گونه اند یکی درازا و دیگر پهنا، سه دیگر ژرفا. (التفهیم). عادت مردمان چنان رفته است که درازترین بعدی را طول نام کنند، ای درازا. (التفیهم) :
ز هر اوستادی یکی خانه خواست
درازا و پهناش صد گام راست.
شمسی (یوسف و زلیخا).
چون خط دراز است بی فراخا
خطی که درازاش بیکرانست.
ناصرخسرو.
درازا صدوبیست گز. (مجمل التواریخ و القصص). قد قلم به درازا سه مشت باید، دو مشت میانه و یک مشت سر قلم. (نوروزنامه).
بداند زمین را که پست و بلند
درازاش چندست و پهناش چند.
نظامی.
تلم، شکاف در زمین به درازا. (منتهی الارب). قدّ، به درازا بریدن و درانیدن. (دهار)، بلندی. بالا. ارتفاع:
بادام به از بید و سپیدار به بار است
هرچند فزون کرد سپیدار درازا.
ناصرخسرو.
، در تداول، گاه به معنی پهنا آید، چنانکه دیواری پنج ذرع پهنا و دوذرع درازا. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به پهنا در ردیف خود شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
آلتی باشد که چیزها را بدان وزن کنند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). آلتی که بدان وزن چیزها را معین کنند، و بتازی میزان گویند. (ناظم الاطباء). محمد معین در حاشیۀ برهان آرد: پهلوی ’ترازوک’، ایرانی باستان ’ترازو’، ’تره - آزو’، ’تره’ از سانسکریت ’تولتی’، ’تولیه’ و ’آز’، از ’از’، سانسکریت ’اج’ (راهنمائی کردن، راندن، پیش بردن) - انتهی. بدان که چون مردمان قدیم از سکه خبری نداشتند لهذا لابد بودند که در تجارت خود نقره و طلا را وزن کنند، چنانکه در سفر پیدایش 23:16 وارد است که ابراهیم خلیل برای بنی حت چهارصد مثقال نقره برای قسمت مغاره مکفیله رد نمود. و تجار را عادت این بود که ترازو را با خود حمل کنند و نیز محک و عیار را همراه خود داشته باشند و موسی هم امر فرمود که ترازو و سنگ و ’ایفه’ و ’هین’ باید حق باشد. (سفر لاویان 19:36). اما بسا میشد که تجار ترازوی ناراست و کیسه سنگهای مغشوش میداشتند. (کتاب هوشع 12:7، کتاب میکاه 6:11). و فعلاً صورت ترازوها در دیوارهای هیاکل مصر موجود است. (قاموس کتاب مقدس) :
جز برتری ندانی گویی که آتشی
جز راستی نجویی مانا ترازوی.
رودکی (از دیوان فرخی چ دبیرسیاقی ص 401).
شنگینه برمدار ز چاکر
تا راست ماند او چو ترازو.
لبیبی.
نارنج چو دو کفّۀ سیمین ترازو
هر دو ز زر سرخ طلی کرده برون سو.
منوچهری.
چنان دو کفّۀ سیمین ترازو
که این کفّه شود زآن کفّه مایل.
منوچهری.
هر کس.... مرکب است از چهار چیز... و هرگاه یک چیز از آنرا خلل افتد ترازوی راست نهاده بگشت. (تاریخ بیهقی).
چون حجت گویم به ترازوی من اندر
گر پنج هزارید پشیزی نگرائید.
ناصرخسرو.
کار بی دانش مکن چون خرمنه
در ترازو بارت اندر یک پله.
ناصرخسرو.
بنزد عقل حکمت را ترازوست
ز یک من تا هزاران بار صد من.
ناصرخسرو.
گفته اند عدل ترازوی خداست در زمین. (عقدالعلی).
زر به ترازو بخواه از من و با من مشو
گاهی چون زر دوروی گه چو ترازو دوسر.
مجیر بیلقانی.
آویخته کی بدی ترازو
گر زآنکه زبان بریده بودی ؟
خاقانی.
بوسه ای کردم آرزو، گفتی
که ترازو بیار و زر برکش.
خاقانی.
اگر صد گنج زر دارد چه حاصل
که سختن را ترازوئی ندارد.
خاقانی.
جمله نفسهای تو ای بادسنج
کیل زیانست و ترازوی رنج.
نظامی.
مانده ترازوی تو بی سنگ و در
کیل تهی گشته و پیمانه پر.
نظامی.
دین که قوی دارد بازوت را
راست کند عدل، ترازوت را.
نظامی.
ور ترازو نیست گر افزون دهیش
از قسم راضی نگردد زابلهیش.
مولوی.
من ترازوئی که میخواهم بده
خویشتن را کرمکن هر سو مجه.
مولوی.
هرکه را زر در ترازوست، زور در بازوست. (گلستان).
همه جان خواهد از عشاق مشتاق
ندارد سنگ کوچک در ترازو.
سعدی.
نقد هر عمر که در کیسۀ پندارم بود
کمتر از هیچ برآمد به ترازوی توام.
سعدی.
ترازو در کف بقال و من درصورتش حیران
بیا ای مشتری بنگر قمر در خانه میزان.
وحشی.
- ترازو برافراختن، ترازو روان کردن. ترازو نهادن. کنایه از ترازو نصب کردن. (آنندراج) :
به سیر سپهر انجمن ساختن
ترازوی انجم برافراختن.
نظامی (از آنندراج).
و رجوع به ترازو نهادن شود.
- ترازو بر سنگ زدن، ظاهراً بمعنی ترازو بر زمین زدن است. (آنندراج) :
فلک یک شه برون ناورد همسنگش بموزونی
مگر زهره کنون بر سنگ خواهد زد ترازو را؟
میرحسن دهلوی (از آنندراج).
- ترازو به (بر) زمین زدن، کنایه از ابرام و سماجت طلب شدن. در حق معشوق عاشق کش می گویند. (از آنندراج) :
بدور او فلک خودفروش چند زند
ز مهر و ماه عبث بر زمین ترازو را؟
محمد قلی سلیم (از آنندراج).
- ترازو چشمه داشتن،کنایه از زیادتی و سنگینی یک پله ترازوست از پلۀ دیگر. (برهان) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج). عرب گوید یقال فیه عین. (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) :
چو غرنیجی بمحشر زنده گردد
بسنجد طاعتش ایزد بمیزان
کم آیدطاعتش گوید خدایا
ترازو چشمه دارد سر بگردان.
؟ (از انجمن آرا).
- ترازو روان کردن، ترازو نهادن. ترازو برافراختن. کنایه از ترازو نصب کردن. (آنندراج) :
ترازوی همت روان میکنم
سبک سنگی خسروان میکنم.
نظامی (از آنندراج).
و رجوع به ترازو نهادن شود.
- ترازوی آسمان سنجی، ترازوی انجم. اصطرلاب:
در ترازوی آسمان سنجی
بازجستند سیم ده پنجی.
نظامی.
و رجوع به ترازوی انجم شود.
- ترازوی آهنین دوش، یعنی آن ترازو که دستۀوی آهنین باشد. (آنندراج).
- ترازوی انجم، کنایه از اصطرلاب. (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
بسیر سپهر انجمن ساختند
ترازوی انجم برافراختند.
نظامی.
- ترازوی پولادسنجان، کنایه از نیزه و سنان مبارزان است. (برهان) (ناظم الاطباء). نیزۀ مبارزان. (فرهنگ رشیدی) (غیاث اللغات) (فرهنگ خطی کتاب خانه سازمان). مزیدعلیه ترازوی پولادسنج که ترکیب توصیفی است، و ترازو کنایه از نیزه که صورت ترازو دارد در حق آنکه در وسط آن جای قبض میباشد و هردو طرف آنرا که یکی را بزبان هندی پهل خوانند و دوم را بوری نامند، بدو کفۀ ترازو مناسب است، و می توان گفت که الف و نون در این ترکیب علامت جمع است و پولادسنج کنایه از مردم مباشر به اسلحه، و بر این تقدیر ترازوی پولادسنجان کنایه از نیزۀ مبارزان بود:
ترازوی پولادسنجان به میل
ز کفّه بکفّه همی راند سیل.
نظامی (از فرهنگ رشیدی).
- ترازوی دوسر، ترازوی قلب. ترازوی خلاف عدل:
گر زآنکه چون ترازوی دونان دوسر نئی
زآن شیرزاد سنبله بالا چه خواستی ؟
خاقانی.
و رجوع به ترازوی عدل و ترازوی سنگ زن شود.
- ترازوی راستانه، ترازو که در هر دو کفۀ آن کمی و بیشی نباشد. ترازوی عدل:
این عالم سنگ است و آن دگر زر
عقل است ترازوی راستانه.
ناصرخسرو.
و رجوع به ترازوی عدل شود.
- ترازوی زر، کنایه از آفتاب عالمتاب است. (برهان). کنایه از آفتاب، و ترک چین و ترک نیمروز و ترنج زر و ترنج مهرگان مترادف آنست. (آنندراج). ترک چین و ترک نیمروز و ترنج زر و ترنج مهرگان کنایه از آفتاب است. (انجمن آرا). آفتاب. (ناظم الاطباء).
- ترازوی سخن، وسیلۀ سنجش سخن. دانش و علمی که سخن صواب را از ناصواب بازشناسد. منطق. علم میزان:
آنکه ترازوی سخن سخته کرد
بختوران را بسخن پخته کرد.
نظامی.
- ترازوی سنگ زن، ترازو که یک پلۀ آن زیاده باشد و دیگر کم. (غیاث اللغات). مثل ترازوی قلب، و آنرا تنها سنگ زن نیز گویند. (آنندراج) :
زنان را ترازو بود سنگ زن
بود سنگ مردان ترازوشکن.
نظامی (از آنندراج).
- ترازوی شرع، میزان دین. محک شرع. اصولی که به آن وسیله در شرع صواب را از ناصواب بازشناسد. حکم شرعی. حکم خدایی. دین:
در ترازوی شرع و رشتۀ عقل
فلسفه فلس دان و شعرشعیر.
خاقانی.
- ترازوی عاشقی، محک عاشقی. وسیلۀ آزمایش عاشق:
اینجا و در دمشق ترازوی عاشقی است
لاف از دمشق بس که ترازوت بی زر است.
خاقانی.
- ترازوی عدل، ترازو که به سنجیدن در هر دو پلۀ آن کمی و بیشی نباشد بلکه برابر باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج).
و رجوع به ترازوی راستانه شود.
- ترازوی قلب، ترازوی که یک طرفش کم بود و طرف دیگر زیاده. (آنندراج) :
ای کرده ترازو نمایان
میزان و حمل دو کفّۀ آن
سنجیده دغل همیشه بازوت
قلب است بهر دو سر ترازوت.
واله هروی (خطاب به آفتاب، از آنندراج).
- ترازوی قیامت، ترازوی که روز قیامت اعمال مردم بدان بسنجند. (آنندراج). ترازوی محشر. ترازوی یوم الحساب. میزان:
تا چو عمل سنج سلامت شوی
چرب ترازوی قیامت شوی.
نظامی.
در ترازوی قیامت نیست صائب سنگ کم
عشق در یک پله دارد کعبه و بتخانه را.
صائب.
مهیا شو دلا در عشق انواع ملامت را
که سنگ کم نمی باشد ترازوی قیامت را.
صائب (از آنندراج).
- ترازوی کلام، میزان شعر. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترازوی نظم شود.
- ترازوی محشر، ترازوی قیامت. میزان:
سنگی است حلم او که نگردد ز سیل خشم
آن سنگ در ترازوی محشر نکوتر است.
خاقانی.
و رجوع به ترازوی قیامت شود.
- ترازوی نارنج، اطفال جهت بازی از پوست ترنج و لیمو و غیره میسازند:
بر مه آن روز ترنج ذقنش می چربید
که ببازیچۀ نارنج ترازو میساخت.
جامی (از آنندراج).
- ترازوی نظم، کنایه از علم عروض که اوزان و بحور شعر بدان معلوم میشود. (آنندراج). و رجوع به ترازوی کلام شود.
- ترازوی یوم الحساب، ترازوی محشر. ترازوی قیامت. میزان:
جانشان گران چو خاک و سر بادسنجشان
بی سنگ چون ترازوی یوم الحسابشان.
خاقانی.
ورجوع به ترازوی قیامت شود.
- علم ترازو، علم منطق:
یکی علم منطق که او علم ترازوست. (دانشنامۀ علائی).
رجوع به منطق شود.
- کج ترازو، آنکه ترازویش کج و ناراست باشد. آنکه ترازوی او دوسر و قلب باشد:
سوم کج ترازوی ناراست خوی
ز فعل بدش هرچه خواهی بگوی.
سعدی (بوستان).
، نام برج میزان هم هست که ازجملۀ دوازده برج فلکی است. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). برج هفتم از دوازده برج فلکی که بتازی میزان گویند و چون خورشید در مقابل آن درآید اول فصل پائیز و استوای لیل و نهار بود. (ناظم الاطباء). خوارزمی، ترازک. (از حاشیۀ برهان چ معین) :
چو کیهان ببرج ترازو شود
جهان زیر نیروی بازو شود.
فردوسی.
ز برج بره تا ترازو جهان
دمی تیرگی دارد اندر نهان.
فردوسی.
باز دوپیکر و ترازو و دول
ز هوا یافت بهره بیش ممول.
سنائی.
گوئی بهای بادۀ عیدی است آفتاب
زآن رفت در ترازو و سختند چون زرش.
خاقانی.
فلک طفل خویی است، کاندر ترازو
ز خورشید نارنج گیلان نماید.
خاقانی.
چون زر سرخ سپهر، سوی ترازو رسید
راست برابربداشت کفّۀ لیل و نهار.
خاقانی.
چو زهره برگشاده دست و بازو
بهای خویش دیده در ترازو.
نظامی (خسرو و شیرین چ وحید ص 106).
تا شب او را چقدر قدر هست
زهرۀ شب سنج ترازو بدست.
نظامی.
کنون که خور به ترازو رسید و آمد تیر
شدند راست شب و روز چون ترازو و تیر.
؟ (از سندبادنامه ص 163).
- ترازوی چرخ، برج میزان باشد. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- ترازوی فلک، برج میزان. (آنندراج). ترازوی چرخ. (ناظم الاطباء) :
گر بهمه ترازوئی زرّ خلاص درخورد
خور به ترازوی فلک هست چو زر به درخوری.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 429).
باز چو زرّ خالصش سخت ترازوی فلک
تا حلی خزان کند صنعت باد آذری.
خاقانی.
بخت بر زرهای انجم در ترازوی فلک
نقش نام اخستان کامران انگیخته.
خاقانی.
، قوّت و پایه. (ناظم الاطباء).
- همترازو، هم قوت و همپایه. (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
سیه کولۀ گردبازو منم
گران کوه را همترازو منم.
نظامی.
بداد و دهش چیره بازو بود
جهانبخش بی همترازو بود.
نظامی.
بکوشید با همترازوی خویش.
نظامی.
، سقوط، قلع و قمع، فرار از جنگ. (ناظم الاطباء) ، ادراک و درک. (برهان). عقل. (انجمن آرا) (آنندراج). فهم و دریافت. (ناظم الاطباء) ، عدل و عدالت. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). عدل و عدالت و اعتدال. (ناظم الاطباء). بهمه معانی رجوع به میزان شود
لغت نامه دهخدا
(دْرا / دِ گُ)
لویس ماریا. حقوقدان آرژانتینی و از رجال آن کشور در اواخر قرن نوزدهم میلادی و صاحب نظریۀ معروف اصل دراگو که در کنفرانس سال 1907 میلادی لاهه بتصویب رسید. (از دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دراز
تصویر دراز
طویل طولانی، طولی شکل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترازو
تصویر ترازو
آلتی است که چیزها را با آن وزن می کنند و مقدار آن را معین میکنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درازا
تصویر درازا
طول، کشیدگی، مقابل پهنا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درازی
تصویر درازی
درازا طول مقابل پهنی پهنایی عرض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درازی
تصویر درازی
درازا، طول
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درازا
تصویر درازا
درازی، کشیدگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دراز
تصویر دراز
((دِ))
طولانی، طویل، کشیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترازو
تصویر ترازو
((تَ))
ابزاری برای وزن کردن اجسام، نام هفتمین برج از دوازده برج منطقه البروج که خورشید در حرکت ظاهری خود مهر ماه در این برج دیده می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترازو
تصویر ترازو
میزان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از درازا
تصویر درازا
طول ، قد
فرهنگ واژه فارسی سره
طول، اطاله، طول وتفصیل
متضاد: پهنا، عرض
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تطویل، طول، کشیدگی، مد
متضاد: پهنا، عرض
فرهنگ واژه مترادف متضاد
قپان، قسطاس، میزان، معیار، عدالت، عدل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
یکسو کردن ترازو در خواب، رستن قاضی است از عذاب دوزخ. جابر مغربی
ترازو در خواب قاضی است. اگر بیند ترازوی نو داشت یا کسی بدو داد، دلیل که در آن موضع قاضی و فقیهی پاک دین بود و کفه ترازو، سمع قاضی است و درم ها که در آن بود، خصومت است، که نزد قاضی کند و سنگهای ترازو، عدل و داد است که در میان خصمان کند، به وقت حکومت. اگر بیند که ترازو ایستاده است، چنانکه هیچ جهت میل نداشت، دلیل که قاضی عدل کند. اگر بیند ترازو راست نبود، دلیل که قاضی راست و منصف نبود و در حکومت میل می کند. ا - محمد بن سیرین
اگر دید عمود ترازو بشکست، دلیل که قاضی آن دیار بمیرد. اگر بیند ترازو زیاده و نقصان است، دلیل که در عدل و انصاف قاضی زیاده و نقصان است.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
بلندی، طولی، درازا
فرهنگ گویش مازندرانی
از ادوات چرخ نخ ریسی سنتی
فرهنگ گویش مازندرانی
دهکده ی ییلاقی واقع در بالا جاده ی کردکوی، ناوبلند چوبی.، منطقه ای در اطراف دهستان بابل کنار
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان بالا خیابان لیتکوه بخش مرکزی آمل
فرهنگ گویش مازندرانی