جدول جو
جدول جو

معنی دراج - جستجوی لغت در جدول جو

دراج
پرنده ای شبیه کبک، با پرهای خالدار سیاه و سفید که گوشت لذیذی دارد، پور، جرب
تصویری از دراج
تصویر دراج
فرهنگ فارسی عمید
دراج
(دَرْ را)
ابن سمعان. ابوالسمع. تابعی است. تابعی در علم حدیث به کسی گفته می شود که صحابی را درک کرده ولی خود پیامبر را ندیده است. این واژه از نظر سند حدیث اهمیت زیادی دارد، زیرا تابعی واسطه ای مستقیم میان صحابی و محدثین بعدی است. صداقت و امانت تابعین در نقل روایت ها، آنان را در ردیف مهم ترین شخصیت های علمی صدر اسلام قرار داده است.
ابوالحسین سعید بن حسین، به این نسبت معروف شده است. (الانساب سمعانی)
ابن زراعۀ شبابی، امیر مکه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
دراج
(دُرْ را)
دهی از دهستان قوریچای بخش قره آغاج شهرستان مراغه، در 29هزارگزی شمال باختری قره آغاج و هزارگزی جنوب راه شوسۀ مراغه - پیمانه. کوهستانی، معتدل. 480 تن سکنه. آب آن از چشمه سارها. محصول: غلات، نخود، بزرک. شغل اهالی: زراعت، صنایع دستی: جاجیم بافی و راه آن مالرو است. و در دو محل بفاصله 2 کیلومتر بنام دراج بالا و پائین مشهور، و سکنۀ دراج پائین 185 نفر میباشد. (به این قریه ها تراش هم میگویند). (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
دراج
(دُرْ را)
مرغی است رنگین مانند تذرو. طراج. دراجه. ابوشعیب. ابوالحجاج. ابوخطار. (صبح الاعشی). ابوضبه. (المرصع). پورنر. (مهذب الاسماء). مرغی است رنگین مانند تذرو (و یستوی، فیه المذکر و المؤنث). (منتهی الارب). بفارسی پور و جرب گویند. ج، دراریج. (ناظم الاطباء). کومنگیر. کومنزل. (یادداشت مؤلف). زرچ. زراج. زرج. ژرژ. زره کوه. تراج. رنگین تاج. حیقطان. مرغ رنگین تاج. دراجه. (آنندراج). قرقاول (؟). تورنگ. حیقط. تذرو (؟). مرغی است چون خروس سخت زیبا و آوازی ملیح دارد. ج، دراریج. (زمخشری). مرغی است قریب به جثۀ کبک و خوش منظر و مؤلف تذکره اشتباه به سمانی کرده است. (تحفۀ حکیم مؤمن). دراج هندی را مرغ مفتولی خوانند. (اختیارات بدیعی). قلقشندی در صبح الاعشی گوید: پرنده ای است پاکیزه گوشت بالهایش از سوی بیرون تیره و خاکی و از سوی درون سیاه و بشکل قطا است، اما از آن لطیف ترست، و کلمه دراج بر مذکر و مؤنث هر دو اطلاق شود و بی خط آنرا از جنس کبوتر می شمارند، زیرا همچون کبوتر بیضۀ خود را زیر بال می گیرد و عوام آهنگ آواز او را به این جمله بازگو می کنند ’بالشکر تدوم النعم’. و گویند پرنده ای است فرخنده و بسیار نتاج از آمدن بهار مژده دهد و در باد شمال و هوای صافی نیکو حال باشد و در باد جنوب تا بدان حد بدحال شود که از پرواز بماند. (صبح الاعشی ج 2 ص 74). چنانکه گذشت این مرغ را در فرهنگها، چنانکه باید تعریف نکرده اند و از شواهد نیز بین مترادفات کلمه و کلمات تذرو و قرقاول که ظاهراً غیر دراج باشند وجه متمایزی برنمی آید، خاصه آنکه از دو شعر فردوسی و نظامی که نقل خواهیم کرد، برمی آید دراج غیر از تذرو و قرقاول است و صحیح هم همین است که تذرو و قرقاول غیر دراج است، اما از نظر جانورشناسی، دراج پرنده ای است از تیره ماکیان جزء راستۀ کبکها که در حدود چهل گونۀ آن در قاره های قدیم، در نواحی گرم و معتدل می زیند. جثه اش از کبک کمی فربه ترست و مانند کبک در صحراها زیست می کند. (فرهنگ فارسی معین) :
چوگلبن از بر آتش نهاد عکس افکند
به شاخ او بر دراج شد ابستاخوان.
خسروانی.
همه میمنه گیو تاراج کرد
در و دشت چون پر دراج کرد.
فردوسی.
همه بیشه و آبهای روان
به هر جای دراج و قمری نوان.
فردوسی.
چواین تخت بی شاه و بی تاج گشت
ز خون مرز چون پر دراج گشت.
فردوسی.
چرا عمر طاووس و دراج کوته
چرا مار و کرکس زید در درازی.
ابوالطیب مصعبی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384).
تا زمین چون پر طاووس شود وقت بهار
باغ چون پهلوی دراج شود وقت خزان.
فرخی.
دراج کند گرد گیازار تکاپوی
از غالیه عجمی بزده بر سر هر موی.
منوچهری.
دیلمی وار کشد هزمان دراج غوی
بر سر هر پرش از مشک نگاریده ووی.
منوچهری.
طاووس مدیح عنصری خواند
دراج مسمط منوچهری.
منوچهری.
چو آهو و خرگوش یابد عقاب
نیارد به دراج و تیهو شتاب.
اسدی.
تا به مدح تو گشاده دهنم طوطی وار
چشم در روی نکوئی که مگر دراج است.
مسعودسعد.
بچگان را ز امن تو دراج
زیر پر عقاب خانه کند.
مسعودسعد.
طاووس ملائک بنوا مدح تو خواند
اندر قفس سدره چو قمری و چو دراج.
سوزنی.
از بلبل گل پرست خوش سازتری
کبکی و ز دراج خوش آوازتری.
خاقانی.
ز رشک آن خروس آتشین تاج
گهی تیهو بر آتش گاه دراج.
نظامی.
نوای بلبل و آوای دراج
شکیب عاشقان راکرده تاراج.
نظامی.
بانگ دراج بر حوالی کشت
کرده تقطیع بیتهای بهشت.
نظامی.
بازی که نشد به خورد محتاج
رغبت نکند به هیچ دراج.
نظامی.
خه خه ای دراج معراج الست
دیده بر فرق ’بلی’ تاج الست.
عطار.
دراج نر. حیقطان. دیلم. (منتهی الارب). از دوشعر ذیل فردوسی و نظامی برمی آید که دراج غیر تذرو است:
بنالد همی بلبل از شاخ سرو
چو دراج زیر گلان با تذرو.
فردوسی.
چنگل دراج به خون تذرو
سلسله آویخته در پای سرو.
نظامی
لغت نامه دهخدا
دراج
نام شهر اپیدامنوس در آرناؤودستان. قصبه و ناحیه ای در ساحل دریای آدریاتیک در یوگسلاوی. رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
دراج
سخن چین، درج کننده
تصویری از دراج
تصویر دراج
فرهنگ لغت هوشیار
دراج
((دُ رّ))
پرنده ای است شبیه کبک، اما چاق تر که بال هایش خال های سیاه و سفید دارد
تصویری از دراج
تصویر دراج
فرهنگ فارسی معین
دراج
اگر بیند که دراج از دست او بپرید و ضایع شد، دلیل که زن را طلاق دهد. اگر بیند که دراج بسیار داشت و دانست ملک اوست، دلیل که به قدر آن وی را زنان و کنیزکان حاصل گردد. جابر مغربی
دراج درخواب، زنی است خوب روی، لکن بد مهر است و با شوهر نسازد. اگر بیند که دراج را بگرفت یاکسی به وی داد، دلیل که زنی خواهد بدین صفت. اگر بیند که گوشت دراج میخورد، دلیل که مال زن به قدر آن ستاند و هزینه کند. محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ادراج
تصویر ادراج
پیوستگی، اتصال،
درج کردن، نوشتن
فرهنگ فارسی عمید
از آلات جنگی که سپاهیان در پناه آن به طرف دشمن یا به جانب حصار حمله می کردند، دبابه، دوچرخه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ادراج
تصویر ادراج
درج ها، صندوقچه ها، جمع واژۀ درج
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
جمع واژۀ درج، بمعنی دوکدان و طبلۀ زنان که پیرایه و جواهر در وی نهند، پوشیدن زره آهن. زره آهنین پوشیدن: و چون آن شیر از ادّراع پوشش جنگ پلنگ رنگ شد و در ضرب پردۀ مخالف تیزآهنگ... (جهانگشای جوینی) ، درّاعه یا مدرعه پوشیدن. پوشیدن زن پیراهن را. پیراهن پوشیدن زن، ادراع در لیل، داخل کردن در تاریکی شب. داخل شدن در تاریکی شب سیرکنان
لغت نامه دهخدا
(دَرْ را جَ)
گردنا که کودک را رفتن بدان آموزند. (مهذب الاسماء). گردونا. حال. گردونچۀ کودک، حالت به رفتن آمدن کودک خرد. (منتهی الارب) ، آلتی است از آلات حرب و آن چنان باشد که غراره از چوب و کاه و جز آن پر سازند و مردان در پس آن شوند تا به دیوار قلعه رسند و در قلعه نقب زنند، دو برج بزرگ که به طرفین دروازۀ قلعه می سازند. (غیاث). پاسبانان در آن دو برج منزل سازند:
دراجۀ حصارش ذات البروج اعظم
دیباچۀ دیارش سعدالسعود ازهر.
خاقانی.
یتاقی به آمد شدن چون خراس
نیاسود دراجه ازبانگ پاس.
نظامی.
دراجۀ قلعه های وسواس
دارندۀ پاس و نیز بی پاس.
نظامی.
دراجۀ مشتری بدان نور
از چشم تو گفت چشم بد دور.
نظامی.
در بیت ذیل از نظامی می نماید که به معنی اول باشد:
منم دراجۀ مرغان شب خیز
همه شب مونسم مرغ شب آویز.
نظامی.
، دوچرخه در تداول امروز عرب زبانان
لغت نامه دهخدا
(مِ)
ناقه که عادت آن چنان باشد که درگذرد از یک سال و بچه ندهد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ را)
منسوب به دراج که نسبت اجدادی است. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(دُرْ را)
طایفه ای از ایلات کرد ایران که در قشلاق گاورود، و ییلاق کانی گلزار سکونت دارند و در گروس و کلیائی نیز قسمتی ازاین ایل ساکن هستند. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 59)
لغت نامه دهخدا
(دُرْ را جَ)
دراج. (منتهی الارب). رجوع به دراج شود
لغت نامه دهخدا
درنوردیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). پیچیدن. درهم پیچیدن.
- ادراج کتاب، درنوردیدن نامه را.
، بی گیاه شدن حوالی آب کسی را، ادراع شهر،تجاوز کردن نیمۀ ماه را، داخل کردن شراک نعل را بدست خود از جانب پاشنه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
فرمانی که در نظام بسربازان تا هر کس در هر محل که ایستاده پای خود را با آهنگ بزمین کوبد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درای
تصویر درای
امر بر گفتن، یعنی بگو مخفف دراینده، گوینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دران
تصویر دران
روباه، جمع درن، ریمناک ها، جامه های کهنه
فرهنگ لغت هوشیار
نمایشنامه و داستانی که موضوع آن غم انگیز و شادی بخش باشد زشت رفتار، قبیح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درات
تصویر درات
جمع دره، مروارید ها
فرهنگ لغت هوشیار
درک کننده، نیک دریابنده دریابنده پیاپی پشت همی کسی که امور را دریابد نیک دریابنده. یا دراک فعال صفت موجود زنده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دراق
تصویر دراق
می، پاد زهر، جمع درقه، سپرها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دراب
تصویر دراب
جمع درب، پارسی تازی گشته درها دروازه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دماج
تصویر دماج
پنهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دراز
تصویر دراز
طویل طولانی، طولی شکل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دراس
تصویر دراس
گندمکوبی خرمن کوبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دروج
تصویر دروج
جمع درج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اراج
تصویر اراج
دروغ لاینده
فرهنگ لغت هوشیار
در نور دیدن پیچیدن، چهار خانه کردن، جمع درج، دوکدان ها داخل کردن در بردن، در نوردیدن پیچیدن: ادراج کتاب
فرهنگ لغت هوشیار
آهون بز از جنگ افزارها، روراک، دوچرخه، دو آبام (برج) که دردو سوی دروازه دژ ساخته می شود آلتی است جنگی و آن غراره ایست که داخل آن را از چوب و کاه و جز آن پر سازند و مردان در پس آن حرکت کنند تا بدیوار قلعه رسند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادراج
تصویر ادراج
((اِ))
داخل کردن، درنوردیدن، پیچیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حراج
تصویر حراج
فروش ویژه
فرهنگ واژه فارسی سره