جدول جو
جدول جو

معنی ددوش - جستجوی لغت در جدول جو

ددوش
حیوانی
تصویری از ددوش
تصویر ددوش
فرهنگ واژه فارسی سره
ددوش
دوشیدن دوباره گوسفندان، دو سو، دو طرف
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دروش
تصویر دروش
آلت کفش دوزی که با آن چرم را سوراخ می کنند، نشتر حجام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوش
تصویر دوش
شانه، کول، کتف، قسمت بالای پشت
دیشب، شب گذشته
پسوند متصل به واژه به معنای دوشنده مثلاً شیردوش، گاودوش
شیر آب حمام که دارای سوراخ های ریز است و آب را به صورت افشان، از بالا به روی تن شخص می ریزد
فرهنگ فارسی عمید
(دُ / دَ)
با کاک و کوکه مقایسه شود، نوعی نان شیرینی که با آرد و روغن و تخم مرغ تهیه کنند، و آن انواع دارد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ وِ)
درویدن که به معنی درو کردن باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مادۀ مضارع از دوشیدن، اسم از دوشیدن رجوع به دوشیدن شود، و گاه صفت فاعلی از آن ساخته شود و به صورت ترکیب به کار رود: شیردوش، شیردوشنده، گاه نیز معنی ظرفیت دارد یا اسم آلت می سازد: گاودوش، ظرفی که شیر گاو در آن دوشند گودوش گودوشه رجوع به گاودوش و گودوش و گودوشه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ وِ)
دویدن. دویدگی، روانی. جریان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ وَ)
ضعف بصر و سستی بینایی و تاریکی آن. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) ، کوچکی چشم و تنگی وی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کجی چشم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ فَضْ ضُ)
تباه شدن چشمهای کسی از علتی که داشته است. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَءْ)
کم دادن. (از منتهی الارب). کم عطا کردن. مدش. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مَدْ وَ)
متحیر. (از متن اللغه). نعت است از دوش. رجوع به دوش شود
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ ادوش و دوشاء، (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)، رجوع به ادوش و دوشاء شود
لغت نامه دهخدا
(دِ رَوْ / رو)
درفش. (جهانگیری). افزار کفشدوزان و امثال آنها. (برهان). موافق معانی درفش، و این افصح است از درفش چه فاء در اصل لغت نیامده بلکه از استعمال متأخرین عجم است که با عرب آمیخته اند. (آنندراج) (انجمن آرا) ، آلت سرتیزی که بدان گاو و خر رانند. (انجمن آرا) (آنندراج) :
بس که از روزگار دیده دروش
نه دم او بجای مانده نه گوش.
جامی (از آنندراج).
، داغ ونشان را خوانند. (از برهان) (از جهانگیری). مرادف داغ. (آنندراج) (انجمن آرا). جراحت و اثری که از داغ و یا آلت جارحه حاصل شده باشد. (ناظم الاطباء). داغ که نهند. داغی که بر تن مجرم کنند مقر آمدن را، یا عام است. نشان. (یادداشت مرحوم دهخدا). عاذور. (منتهی الارب). سمه:
به موسمی که ستوران دروش و داغ کنند
ستوروار بر اعدا نهاده داغ و دروش.
سوزنی.
تأثیر عزم تست که هر سال گرخوهد
از تیغ آفتاب حمل را کند دروش.
سیف اسفرنگی.
تغدیر، دروش کردن چشم شتر را. (از منتهی الارب).
- داغ و دروش، داغ و درفش. رجوع به داغ دروش و داغ و دروش در ردیفهای خود شود.
، علم روز جنگ، فوطه، که در روز جنگ بر بالای خود آهنین و دستار بندند، روشنی. (برهان). فروغ، هرچیز درخشان. (ناظم الاطباء). و رجوع به درفش شود، نرمۀ گوش. (ناظم الاطباء) ، آنچه از گوش شتر و ستوران ببرند و آویخته گذارند. أقرط، تکۀ آویختۀ دروش. (منتهی الارب). زلمه، نشان و دروش گوش بز. (منتهی الارب). قرط، آویزان دروش گردیدن تکه. (از منتهی الارب). قرطه، آویزگی دروش گوش تکه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
از ادباء فرانسه است و به سیاست نیز پرداخته و نمایشنامه ها نوشته و بعضویت انجمن دانش (فرهنگستان) فرانسه در آمده است. مولد وی تور (1680 میلادی) و وفاتش در پاریس (1754 میلادی) بوده است. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
مگس. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب) (از قاموس) ، کیک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برغوث. (متن اللغه) (تاج العروس) (لسان العرب) (اقرب الموارد) ، شغال. ابن عرس. (از معجم الوسیط). شکال
لغت نامه دهخدا
(خُ)
جمع واژۀ خدش. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) (از تاج العروس) (از قاموس) (از لسان العرب). رجوع به خدش شود
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
مرد تباه چشم. (منتهی الارب). تباه چشم از علت. (مهذب الاسماء). آنکه چشمش تاریکی کند. مؤنث: دوشاء. ج، دوش. و رجوع به ادوس شود
لغت نامه دهخدا
شیر حمام، (ناظم الاطباء)، آلتی مشبک مانند سر آب پاش که به لولۀ آب متصل کنند و در گرمابه ها بر سقف یا بر دیوار نصب کنند شستشو را،
- دوش گرفتن (تداول عامیانه و نیز در تداول عامۀ معاصر)، زیر دوش رفتن بقصد شستشو، زیر دوش حمام رفتن استحمام را
لغت نامه دهخدا
شانه، کتف، قسمت بالای پشت، کول آلتی شبیه سر آبپاش که در گرمابه به شیر آب میبندند و در زیر آن بدن خود را شستشو میدهند، شانه و کتف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دروش
تصویر دروش
درفش، افزار کفشدوزان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ددوک
تصویر ددوک
یکی از سازهای بادی است نی لبک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوش
تصویر دوش
شب گذشته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوش
تصویر دوش
کتف، شانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوش
تصویر دوش
آلتی مشبک مانند سر آب پاش که در گرمابه به شیر آب بندند و در زیر آن شستشو کنند
دوش گرفتن: حمام کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دروش
تصویر دروش
((دِ رُ))
درفش، آلتی آهنین و نوک تیز شبیه جوالدوز اما ضخیم تر از آن با دسته ای چوبی که کفّاشان از آن برای سوراخ کردن چرم و دوخت و دوز کفش استفاده می کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از داوش
تصویر داوش
ادعا
فرهنگ واژه فارسی سره
دوشین، دیشب، شب گذشته، شانه، کتف، کول، منکب، حمام، آب پاش
متضاد: امشب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
هر چیز نوک تیز، درفش کفشگر
فرهنگ گویش مازندرانی
شیردوش مسی با دهانه پهن
فرهنگ گویش مازندرانی
خاموش کن
فرهنگ گویش مازندرانی
باش، بمان
فرهنگ گویش مازندرانی
بپوش
فرهنگ گویش مازندرانی
بدوش امر به دوشیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
شانه، قسمت بالای کتف
فرهنگ گویش مازندرانی