دهی از دهستان رابر بخش بافت شهرستان سیرجان در 24هزارگزی خاور بافت سر راه مالرو جواران. کوهستانی. سردسیر با 118 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. مزرعۀ کهنوج جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
دهی از دهستان رابر بخش بافت شهرستان سیرجان در 24هزارگزی خاور بافت سر راه مالرو جواران. کوهستانی. سردسیر با 118 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. مزرعۀ کهنوج جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
دم جنبانک، پرندۀ کوچک خاکستری رنگ و به اندازۀ گنجشک که بیشتر در کنار آب می نشیند و پشه و مگس صید می کند و غالباً دم خود را تکان می دهد دم بشکنک، دم سنجه، دم سیجه، دم سیچه، سریچه، سیسالنگ، شیشالنگ، کراک، آبدارک، گازرک
دُم جُنبانَک، پرندۀ کوچک خاکستری رنگ و به اندازۀ گنجشک که بیشتر در کنار آب می نشیند و پشه و مگس صید می کند و غالباً دم خود را تکان می دهد دُم بِشکَنَک، دُم سَنجه، دُم سیجه، دُم سیچه، سَریچه، سیسالَنگ، شیشالَنگ، کَراک، آبدارَک، گازُرَک
کابوس، رؤیای وحشتناک توام با احساس خفگی و سنگینی بدن که انسان را از خواب می پراند، خفتک، خفتو، برفنجک، درفنجک، فرنجک، فدرنجک، برغفج، برخفج، خفج، فرهانج، کرنجو، سکاچه
کابوس، رؤیای وحشتناک توام با احساس خفگی و سنگینی بدن که انسان را از خواب می پراند، خُفتَک، خُفتو، بَرفَنجَک، دَرفَنجَک، فَرَنجَک، فَدرَنجَک، بَرغَفج، بَرخَفج، خَفَج، فَرهانَج، کَرَنجو، سُکاچه
دست مانند، چیزی که مانند دست یا به اندازۀ کف دست باشد، کنایه از دفتر بغلی، کنایه از دفترچه ای که حساب های سردستی را در آن بنویسند دستک زدن: زدن کف دو دست بر یکدیگر، دست زدن
دست مانند، چیزی که مانند دست یا به اندازۀ کف دست باشد، کنایه از دفتر بغلی، کنایه از دفترچه ای که حساب های سردستی را در آن بنویسند دستک زدن: زدن کف دو دست بر یکدیگر، دست زدن
فرزند مادینه، دوشیزه، باکره دختر آفتاب: کنایه از شراب، شراب لعلی دختر تاک: کنایه از شراب، شراب انگوری، دختر تاک، انگور، خوشۀ انگور، دختر رز دختر خم: کنایه از شراب، شراب انگوری دختر رز: کنایه از شراب، شراب انگوری، دختر تاک، انگور، خوشۀ انگور، برای مثال دختر رز که تو بر طارم تاکش دیدی / مدتی شد که بر آونگ سرش در کنب است (انوری - ۴۹)
فرزند مادینه، دوشیزه، باکره دختر آفتاب: کنایه از شراب، شراب لعلی دختر تاک: کنایه از شراب، شراب انگوری، دختر تاک، انگور، خوشۀ انگور، دختر رز دختر خم: کنایه از شراب، شراب انگوری دختر رز: کنایه از شراب، شراب انگوری، دختر تاک، انگور، خوشۀ انگور، برای مِثال دختر رز که تو بر طارم تاکش دیدی / مدتی شد که بر آونگ سرش در کنب است (انوری - ۴۹)
فرزند مادینۀ انسان. ابنه. بنت. دخت. بوله. ولیده. (یادداشت مؤلف). شعره. نافجه. (منتهی الارب). مقابل پسر که فرزند نرینۀ آدمی است: مراو را دهم دختر خویش را سپارم بدو لشکر خویش را. فردوسی. چنین گفت دانا که دخترمباد چو باشد بجز خاکش افسر مباد. فردوسی. اگر دختری از منوچهر شاه بر این تخت زرین بدی باکلاه. فردوسی. یکی بانگ برزد بزیر گلیم که لرزان شدند آن دو دختر ز بیم. فردوسی. ولیکن ز دختر یکی برگزین که چون بینمش خوانمش آفرین. فردوسی. خنک آن میر که در خانه آن بارخدای پسر و دختر آن میر بود بنده و داه. فرخی. دختر وی را که عقد و نکاح کرده شد باید آورد. (تاریخ بیهقی). خواجۀ بزرگ بنشست و کارها راست کردند امیری با کالیجار را و دخترش را از گرگان بفرستد. (تاریخ بیهقی). بنزد پدر دختر ار چند دوست بر دشمنش مهترین ننگ اوست. اسدی. دختر نابوده به، چون ببود، یا بشوی یا بگور. (از قابوسنامه). سیماب دخترست عطارد را کیوان چو مادرست و سرب دختر. ناصرخسرو. هر که را دخترست خاصه فلاد بهتر از گور نبودش داماد. سنائی. آن سه دختر وان سه خواهر پنج وقت در پرستاری بیک جا دیده ام. خاقانی. دختر چو بکف گرفت خامه ارسال کندجواب نامه آن نامه نشان روسیاهیست نامش چو نوشته شد گواهیست. نظامی. اگر نباشد جز رابعه دوم دختر چنان به است که سوی عدم برد برکات. کمال اسماعیل. جاریه، دختر خرد. (منتهی الارب). جاریه لعساء، دختر نهایت سرخ رنگ که اندکی بسیاهی زند. (منتهی الارب). جاریه مکنّه، دختر پرده گین شده. (منتهی الارب). جاریه ممشوقه، دختر نیک کشیده بالا. (از منتهی الارب). جاریه مهفهفه، دختر باریک شکم سبک روح لاغرمیان. جرباء، دختر بانمک. دودری، دختر کوتاه بالا. رهم، دختران زیرک. عائق ، دختر نوجوان. عبرد عرابد، عربده عربد، دختر سپیدرنگ تازه بدن نازک و لرزان اندام. عرّاء، دختر دوشیزه. عکناء، معکّه، دختر که شکمش نورد و شکن دار باشد. علطمیس، دختر پرگوشت نازک اندام. ماروره، دختر نازنین و نرم و نازک اندام. مخباه، دختر مخدره که هنوز متزوج نشده باشد. مرداء، دختر تابان رخسار. مرمار، مرماره، دختر جنبان از نشاط. مرمورّه، دختر نرم و نازک. مریراء، دختر نازک لرزان اندام. معبره، دختر ختنه ناکرده. معفاص، دختر نهایت بدخلق. مکسال، دخترنازپرورده که از مجلس خود بیرون نرود. مکعّب، دختر پستان کرده. ملعّطه، دختر تندار نیکوقامت. فریش،دختر وطی کرده. قشّر، دخترریزه اندام. قلوص، دختر جوان (بر سبیل کنایت). قلّی، دختر پست بالا. کاعب، دختر نارپستان. کرعه، دختر تیزشهوت. کعاب، دختر پستان برآورده. کهدل، دختر نوجوان. کهکاهه، دختر فربه. (منتهی الارب). - دختر آفتاب، کنایه از شراب لعلی باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (از ناظم الاطباء). می. (شرفنامۀ منیری). شراب. (غیاث اللغات) : دختر آفتاب ده در شفق سپهرگون گشته بزهرۀ فلک حامله هم بدختری. خاقانی. در حجلۀ جام آسمان رنگ آن دختر آفتاب درده. خاقانی. - دختران نعش، بنات النعش. رجوع به بنات النعش و دختر نعش شود. - دختر اندیشه، کنایه است از رای و تدبیر و خرد و شعر. - دختر تاک، کنایه از انگور است. بچۀ تاک. - دختر جاافتاده، دختر رسیده. دختر بالغ عاقل. دختر که بجای شوهر کردن رسیده باشد. - دختر خم، کنایه از شراب انگور است. - دختر رز،انگور. - ، کنایه از شراب نیز هست. - دختررسیده، دختری که بالغ شده باشد و آمادۀ شوهر کردن باشد. رجوع به دختر جاافتاده شود. - دخترمهرنشکافته، باکره. بکر. دوشیزه. - دختر نابسود، دوشیزه. بکر. - ، زن مرد ندیده. باکره. دوشیزه. عذراء: مردیت بیازمای وانگه زن کن دختر منشان بخانه و شیون کن. سعدی. - امثال: دختر بتو میگویم عروس تو بشنو. نظیر: به در میگویم که دیوار بشنود. دختر تخم ترتیزک است، یعنی دختر زود رشد کند و بالا گیرد. در اندک زمانی دختر بزرگ شود. دختر دوشیزه راشوی دوشیره باید، دختر بکر را شوی بکر و زن نادیده باید. دختر سعدیست، یعنی همه جا هست جز در خانه خود. سعدی نامی دختری داشته که بیشتر در خانه اقوام و همسایگان بسر می برده و کمتر در خانه خویش دیده میشده است. (امثال و حکم ج 2 ص 775). دختر نابوده به چون ببود یا بشوی یا بگور، دختر اگر نباشد بهتر است وقتی که بود یا بایستی بشوهر برود و یا در گور بخوابد. دختر همسایه میترسم که از راهم برد، این مثل در جایی که توهم ضرری از همسایه شود گفته میشود: همچو دهقان خانه ام همسایۀ رزواقع است دختر همسایه میترسم که ازراهم برد. (از آنندراج). دختری را که مادرش تعریف کند بدرد آقا دائیش میخورد. نظیر: خاله سوسکه به بچه اش میگوید قربان دست و پای بلوریت. و نظیر: همه کس را عقل خود بکمال نماید و فرزند بجمال. و نظیر: المرء مفتون بعقله و شعره و ابنه. دختر خان یزد باشم دروغ بگم ؟ آنجام که درد مکنه مگم. بلهجۀ یزدیان یعنی، دختر خان یزدباشم و دروغ بگویم نام همانجایم که درد دارد میگویم. شرح قصه از قطعۀ ذیل روشن میشود: خود زنکی وقت وضع حمل بنالید وای فلانم بناله کردی مقرون گفت قرینش بناله لفظ کمر گوی هیچ مگوی آنچه نیست عادت و قانون گفت در این حال زار پا بلب گور گفت نیارم سخن مزور و مدهون مرگ بمن نیز روبروی نشسته است می نتوانم کنم سخن کم وافزون مدت سی سال کنجکاوی کردم قول ارسطو و فکرهای فلاطون مشکل من حل نگشت با همه کوشش بر سخن من گواست ایزد بیچون منکه چنینم قیاس کن دگرانرا وین نه قیاسی است ناپسنده و مطعون. میرزاابوالحسن جلوه. ، توانایی. قدرت. قوت. (ناظم الاطباء) ، سخت. محکم: در ایران قدیم ربهالنوع دیان را با اناهیتا مطابقت میداده اند بعضی عقیده دارند که مقصود از ’دختر’ وقتیکه محلی را بآن نسبت میدهند، مثلاً وقتیکه میگویند کوه دختر، پل دختر، گردنه دختر وغیره همین ایزد بوده و این اسم از ایران قدیم مانده است. برخی این معنی را نپذیرفته اند، و عقیده دارند که دختر به معنی سخت و محکم استعمال شده است اما چون برای عقیدۀ اول مدرکی ذکر نکرده اند شاید بتوان عقیده دوم را ترجیح داد. (ایران باستان ج 3 ص 2702) ، گاهی عبرانیان این لفظ را در غیر معنای اصلیش استعمال کرده اند چنانکه گویند ای دخترم و قصد ازدختر یا دختر برادر میباشد مثل اینکه استر دختر مردخای خوانده شده است و حال اینکه برادرزادۀ او بود وگاهی قصد از نسبت میباشد چنانکه گویند دختران حوا. (قاموس کتاب مقدس)
فرزند مادینۀ انسان. ابنه. بنت. دخت. بوله. ولیده. (یادداشت مؤلف). شَعرَه. نافِجَه. (منتهی الارب). مقابل پسر که فرزند نرینۀ آدمی است: مراو را دهم دختر خویش را سپارم بدو لشکر خویش را. فردوسی. چنین گفت دانا که دخترمباد چو باشد بجز خاکش افسر مباد. فردوسی. اگر دختری از منوچهر شاه بر این تخت زرین بدی باکلاه. فردوسی. یکی بانگ برزد بزیر گلیم که لرزان شدند آن دو دختر ز بیم. فردوسی. ولیکن ز دختر یکی برگزین که چون بینمش خوانمش آفرین. فردوسی. خنک آن میر که در خانه آن بارخدای پسر و دختر آن میر بود بنده و داه. فرخی. دختر وی را که عقد و نکاح کرده شد باید آورد. (تاریخ بیهقی). خواجۀ بزرگ بنشست و کارها راست کردند امیری با کالیجار را و دخترش را از گرگان بفرستد. (تاریخ بیهقی). بنزد پدر دختر ار چند دوست بر دشمنش مهترین ننگ اوست. اسدی. دختر نابوده به، چون ببود، یا بشوی یا بگور. (از قابوسنامه). سیماب دخترست عطارد را کیوان چو مادرست و سرب دختر. ناصرخسرو. هر که را دخترست خاصه فلاد بهتر از گور نبودش داماد. سنائی. آن سه دختر وان سه خواهر پنج وقت در پرستاری بیک جا دیده ام. خاقانی. دختر چو بکف گرفت خامه ارسال کندجواب نامه آن نامه نشان روسیاهیست نامش چو نوشته شد گواهیست. نظامی. اگر نباشد جز رابعه دوم دختر چنان به است که سوی عدم برد برکات. کمال اسماعیل. جاریه، دختر خرد. (منتهی الارب). جاریه لَعساء، دختر نهایت سرخ رنگ که اندکی بسیاهی زند. (منتهی الارب). جاریه مُکَنّه، دختر پرده گین شده. (منتهی الارب). جاریه مَمشوقَه، دختر نیک کشیده بالا. (از منتهی الارب). جاریه مُهَفَهفه، دختر باریک شکم سبک روح لاغرمیان. جرباء، دختر بانمک. دودری، دختر کوتاه بالا. رُهُم، دختران زیرک. عائق ِ، دختر نوجوان. عُبُرد عُرابِد، عُربِده عُربِد، دختر سپیدرنگ تازه بدن نازک و لرزان اندام. عَرّاء، دختر دوشیزه. عکناء، مُعَکَّه، دختر که شکمش نورد و شکن دار باشد. عَلطَمیس، دختر پرگوشت نازک اندام. ماروَره، دختر نازنین و نرم و نازک اندام. مَخباه، دختر مخدره که هنوز متزوج نشده باشد. مَرداء، دختر تابان رخسار. مرمار، مَرماره، دختر جنبان از نشاط. مُرموَرّه، دختر نرم و نازک. مُرَیراء، دختر نازک لرزان اندام. مُعبَره، دختر ختنه ناکرده. مِعفاص، دختر نهایت بدخلق. مِکسال، دخترنازپرورده که از مجلس خود بیرون نرود. مُکَعِّب، دختر پستان کرده. مُلَعَّطَه، دختر تندار نیکوقامت. فریش،دختر وطی کرده. قِشَّر، دخترریزه اندام. قلوص، دختر جوان (بر سبیل کنایت). قُلّی، دختر پست بالا. کاعِب، دختر نارپستان. کَرِعَه، دختر تیزشهوت. کَعاب، دختر پستان برآورده. کَهدل، دختر نوجوان. کَهکاهَه، دختر فربه. (منتهی الارب). - دختر آفتاب، کنایه از شراب لعلی باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (از ناظم الاطباء). می. (شرفنامۀ منیری). شراب. (غیاث اللغات) : دختر آفتاب ده در شفق سپهرگون گشته بزهرۀ فلک حامله هم بدختری. خاقانی. در حجلۀ جام آسمان رنگ آن دختر آفتاب درده. خاقانی. - دختران ِ نعش، بنات النعش. رجوع به بنات النعش و دختر نعش شود. - دختر اندیشه، کنایه است از رای و تدبیر و خرد و شعر. - دختر تاک، کنایه از انگور است. بچۀ تاک. - دختر جاافتاده، دختر رسیده. دختر بالغ عاقل. دختر که بجای شوهر کردن رسیده باشد. - دختر خم، کنایه از شراب انگور است. - دختر رز،انگور. - ، کنایه از شراب نیز هست. - دختررسیده، دختری که بالغ شده باشد و آمادۀ شوهر کردن باشد. رجوع به دختر جاافتاده شود. - دخترمهرنشکافته، باکره. بکر. دوشیزه. - دختر نابسود، دوشیزه. بکر. - ، زن مرد ندیده. باکره. دوشیزه. عذراء: مردیت بیازمای وانگه زن کن دختر منشان بخانه و شیون کن. سعدی. - امثال: دختر بتو میگویم عروس تو بشنو. نظیر: به در میگویم که دیوار بشنود. دختر تخم ترتیزک است، یعنی دختر زود رشد کند و بالا گیرد. در اندک زمانی دختر بزرگ شود. دختر دوشیزه راشوی دوشیره باید، دختر بکر را شوی بکر و زن نادیده باید. دختر سعدیست، یعنی همه جا هست جز در خانه خود. سعدی نامی دختری داشته که بیشتر در خانه اقوام و همسایگان بسر می برده و کمتر در خانه خویش دیده میشده است. (امثال و حکم ج 2 ص 775). دختر نابوده به چون ببود یا بشوی یا بگور، دختر اگر نباشد بهتر است وقتی که بود یا بایستی بشوهر برود و یا در گور بخوابد. دختر همسایه میترسم که از راهم برد، این مثل در جایی که توهم ضرری از همسایه شود گفته میشود: همچو دهقان خانه ام همسایۀ رزواقع است دختر همسایه میترسم که ازراهم برد. (از آنندراج). دختری را که مادرش تعریف کند بدرد آقا دائیش میخورد. نظیر: خاله سوسکه به بچه اش میگوید قربان دست و پای بلوریت. و نظیر: همه کس را عقل خود بکمال نماید و فرزند بجمال. و نظیر: المرء مفتون بعقله و شعره و ابنه. دختر خان یزد باشم دروغ بگم ؟ آنجام که درد مکنه مگم. بلهجۀ یزدیان یعنی، دختر خان یزدباشم و دروغ بگویم نام همانجایم که درد دارد میگویم. شرح قصه از قطعۀ ذیل روشن میشود: خود زنکی وقت وضع حمل بنالید وای فلانم بناله کردی مقرون گفت قرینش بناله لفظ کمر گوی هیچ مگوی آنچه نیست عادت و قانون گفت در این حال زار پا بلب گور گفت نیارم سخن مزور و مدهون مرگ بمن نیز روبروی نشسته است می نتوانم کنم سخن کم وافزون مدت سی سال کنجکاوی کردم قول ارسطو و فکرهای فلاطون مشکل من حل نگشت با همه کوشش بر سخن من گواست ایزد بیچون منکه چنینم قیاس کن دگرانرا وین نه قیاسی است ناپسنده و مطعون. میرزاابوالحسن جلوه. ، توانایی. قدرت. قوت. (ناظم الاطباء) ، سخت. محکم: در ایران قدیم ربهالنوع دیان را با اناهیتا مطابقت میداده اند بعضی عقیده دارند که مقصود از ’دختر’ وقتیکه محلی را بآن نسبت میدهند، مثلاً وقتیکه میگویند کوه دختر، پل دختر، گردنه دختر وغیره همین ایزد بوده و این اسم از ایران قدیم مانده است. برخی این معنی را نپذیرفته اند، و عقیده دارند که دختر به معنی سخت و محکم استعمال شده است اما چون برای عقیدۀ اول مدرکی ذکر نکرده اند شاید بتوان عقیده دوم را ترجیح داد. (ایران باستان ج 3 ص 2702) ، گاهی عبرانیان این لفظ را در غیر معنای اصلیش استعمال کرده اند چنانکه گویند ای دخترم و قصد ازدختر یا دختر برادر میباشد مثل اینکه استر دختر مردخای خوانده شده است و حال اینکه برادرزادۀ او بود وگاهی قصد از نسبت میباشد چنانکه گویند دختران حوا. (قاموس کتاب مقدس)
مخفف دوختن باشد. رجوع به دوختن شود، دوشیدن. (برهان) (آنندراج) (لغت محلی شوشتر). رجوع به دوشیدن شود، اندوختن و جمع کردن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر). - دردختن، مخفف ’دردوختن’ که سعایت و بدگویی و غیبت کردن و متهم داشتن است. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی)
مخفف دوختن باشد. رجوع به دوختن شود، دوشیدن. (برهان) (آنندراج) (لغت محلی شوشتر). رجوع به دوشیدن شود، اندوختن و جمع کردن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر). - دردختن، مخفف ’دردوختن’ که سعایت و بدگویی و غیبت کردن و متهم داشتن است. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی)
مصغر دست. دست کوچک: چون گسی کردمت بدستک خویش گنه خویش بر تو افکندم. رودکی. ، زدن دستها به هم. (ناظم الاطباء). رجوع به دستک زدن شود. - دستک دمبک، دستک و دمبک، دستک دنبک، دستک و دنبک، اشکال و ایراد و مانع و سد در راه کسی یا چیزی. - دستک و دنبک بر چیزی گذاشتن یا بکاری گذاشتن، دستک و دنبک درآوردن. رجوع به ترکیب دستک و دنبک درآوردن شود. - دستکش را درکردن، عیبی را با زرنگی در گفتار پوشیدن. دروغی را با مهارت راست نمودن. (امثال و حکم). - دستک و دنبک درآوردن، در تداول پاپوش دوختن. اشکالتراشی کردن. ، دسته. گوشه. عروه. (یادداشت مرحوم دهخدا) : دستک الهاون. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 5 ص 309) ، دستۀ قلبه. (ناظم الاطباء) ، کوبیدن در. (ناظم الاطباء). (اما محل تأمل است. و شاید کوبۀ در بوده است) ، بندی دولا که بر لبۀ پشت پای از کفش نهادندی تا کشیدن پاشنه آسان باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دستک دار، کفشی که برای آن دستک دوخته باشند: کفش دستک دار. اورسی دستک دار. - دستک گذاشتن، دوختن دستک کفش را. ، چوب بلند نازکتر از تیرهای سقف. چوبهای باریکتر از تیر و سطبرتر از المبه. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، دوک و مغزل. (ناظم الاطباء) ، ریسمان تابیده. دشتک. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) ، در علم استیفاء، آنچه مهمات روزبروزی بر آن نویسند. (نفایس الفنون قسم اول ص 104) ، دفتر حساب. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). دفتر و دفتر حساب. (ناظم الاطباء). دفتر خرد حساب دکان و امثال آن. کتابچۀ سیاهۀ بازرگان. کتابچۀ حساب خرج و جمع. (یادداشت مرحوم دهخدا). قطّ. (از منتهی الارب). دستگی. رجوع به دستگی شود. - دستک و دفتر، یادداشت و دفتر نگهداری حساب. ، کاغذ مهری که به امر حاکم نویسند چنانکه در هندوستان معروف است. (آنندراج) : تأثیر در خزانۀ داغ است دست من نقد مرا چه حاجت طومار و دستک است. تأثیر (از آنندراج). ، پروانۀ راهداری و اجازه نامۀ عبور و مرور و تذکره، دعوت نامه و احضارنامه، وکالت نامه. (ناظم الاطباء) ، کم دادن در ترازو. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)
مصغر دست. دست کوچک: چون گسی کردمت بدستک خویش گنه خویش بر تو افکندم. رودکی. ، زدن دستها به هم. (ناظم الاطباء). رجوع به دستک زدن شود. - دستک دمبک، دستک و دمبک، دستک دنبک، دستک و دنبک، اشکال و ایراد و مانع و سد در راه کسی یا چیزی. - دستک و دنبک بر چیزی گذاشتن یا بکاری گذاشتن، دستک و دنبک درآوردن. رجوع به ترکیب دستک و دنبک درآوردن شود. - دستکش را درکردن، عیبی را با زرنگی در گفتار پوشیدن. دروغی را با مهارت راست نمودن. (امثال و حکم). - دستک و دنبک درآوردن، در تداول پاپوش دوختن. اشکالتراشی کردن. ، دسته. گوشه. عروه. (یادداشت مرحوم دهخدا) : دستک الهاون. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 5 ص 309) ، دستۀ قلبه. (ناظم الاطباء) ، کوبیدن در. (ناظم الاطباء). (اما محل تأمل است. و شاید کوبۀ در بوده است) ، بندی دولا که بر لبۀ پشت پای از کفش نهادندی تا کشیدن پاشنه آسان باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دستک دار، کفشی که برای آن دستک دوخته باشند: کفش دستک دار. اورسی دستک دار. - دستک گذاشتن، دوختن دستک کفش را. ، چوب بلند نازکتر از تیرهای سقف. چوبهای باریکتر از تیر و سطبرتر از اَلَمبَه. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، دوک و مغزل. (ناظم الاطباء) ، ریسمان تابیده. دشتک. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) ، در علم استیفاء، آنچه مهمات روزبروزی بر آن نویسند. (نفایس الفنون قسم اول ص 104) ، دفتر حساب. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). دفتر و دفتر حساب. (ناظم الاطباء). دفتر خرد حساب دکان و امثال آن. کتابچۀ سیاهۀ بازرگان. کتابچۀ حساب خرج و جمع. (یادداشت مرحوم دهخدا). قِطّ. (از منتهی الارب). دستگی. رجوع به دستگی شود. - دستک و دفتر، یادداشت و دفتر نگهداری حساب. ، کاغذ مهری که به امر حاکم نویسند چنانکه در هندوستان معروف است. (آنندراج) : تأثیر در خزانۀ داغ است دست من نقد مرا چه حاجت طومار و دستک است. تأثیر (از آنندراج). ، پروانۀ راهداری و اجازه نامۀ عبور و مرور و تذکره، دعوت نامه و احضارنامه، وکالت نامه. (ناظم الاطباء) ، کم دادن در ترازو. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)
دهی است جزء دهستان بخش آستانه شهرستان لاهیجان. واقع در 22هزارگزی شمال خاوری آستانه و 10هزارگزی دهشال، با 778 تن سکنه. آب آن از نهر گیلده از سفیدرودتأمین می شود و راه آن مالرو است و از کنار حسن کیاده اتومبیل می رود. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
دهی است جزء دهستان بخش آستانه شهرستان لاهیجان. واقع در 22هزارگزی شمال خاوری آستانه و 10هزارگزی دهشال، با 778 تن سکنه. آب آن از نهر گیلده از سفیدرودتأمین می شود و راه آن مالرو است و از کنار حسن کیاده اتومبیل می رود. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
گویند قریه ای است از قرای اصفهان ولی این قول صحیح نیست چه در اصفهان قریه ای بدین نام وجود ندارد. و برخی آنرا قریه ای در ری دانند. و نیز محله ای است در استراباد. (از معجم البلدان) (از مراصد الاطلاع). نام ولایتی است در فارس قریب به شهرک. (از آنندراج). قصبۀ ایرج است. (فارسنامۀ ناصری). قصبه ای از دهستان ایرج بخش اردکان شهرستان شیراز. سکنۀ آن 2151 تن. آب آن از چشمۀ قدمگاه. محصول آنجا غلات و برنج. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
گویند قریه ای است از قرای اصفهان ولی این قول صحیح نیست چه در اصفهان قریه ای بدین نام وجود ندارد. و برخی آنرا قریه ای در ری دانند. و نیز محله ای است در استراباد. (از معجم البلدان) (از مراصد الاطلاع). نام ولایتی است در فارس قریب به شهرک. (از آنندراج). قصبۀ ایرج است. (فارسنامۀ ناصری). قصبه ای از دهستان ایرج بخش اردکان شهرستان شیراز. سکنۀ آن 2151 تن. آب آن از چشمۀ قدمگاه. محصول آنجا غلات و برنج. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دوخته. دو چیز بهم متصل شده بوسیلۀ خیاطت یامیخ. خیاطت کرده. (جهانگیری). مخفف دوخته است که خیاطت کرده باشد. (برهان) (آنندراج) (لغت محلی شوشتر) ، دوشیده. (برهان) (آنندراج) : سرانجام چون شیر او دخته شد زن و مرد از آن کار پردخته شد. فردوسی (از جهانگیری)
دوخته. دو چیز بهم متصل شده بوسیلۀ خیاطت یامیخ. خیاطت کرده. (جهانگیری). مخفف دوخته است که خیاطت کرده باشد. (برهان) (آنندراج) (لغت محلی شوشتر) ، دوشیده. (برهان) (آنندراج) : سرانجام چون شیر او دخته شد زن و مرد از آن کار پردخته شد. فردوسی (از جهانگیری)
دهی است از دهستان ورزق بخش داران شهرستان فریدن، واقع در 5هزارگزی خاور داران و 3هزارگزی راه ماشین رو دامنه به بوئین، با 410 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه و راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
دهی است از دهستان ورزق بخش داران شهرستان فریدن، واقع در 5هزارگزی خاور داران و 3هزارگزی راه ماشین رو دامنه به بوئین، با 410 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه و راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
دهی از دهستان جاوید در بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون است که در شانزده هزارگزی خاور فهلیان و چهارهزارگزی شوسۀ کازرون به بهبهان قرار دارد. دامنه ای گرمسیر است و 200 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و برنج و شغل اهالی زراعت و قالی بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی از دهستان جاوید در بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون است که در شانزده هزارگزی خاور فهلیان و چهارهزارگزی شوسۀ کازرون به بهبهان قرار دارد. دامنه ای گرمسیر است و 200 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و برنج و شغل اهالی زراعت و قالی بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
پرنده ایست کوچک از راسته سبکبالان جزو گروه دندانی نوکان خاکستری رنگ به اندازه گنجشک که غالبا در کنار آب نشیند و دم خود را حرکت دهد دمتک دمسنجه طرغلودبس عصفور الشوک
پرنده ایست کوچک از راسته سبکبالان جزو گروه دندانی نوکان خاکستری رنگ به اندازه گنجشک که غالبا در کنار آب نشیند و دم خود را حرکت دهد دمتک دمسنجه طرغلودبس عصفور الشوک
پرنده ای است کوچک از راسته سبک بالان جزو گروه دندانی نوکان، خاکستری رنگ به اندازه گنجشک که غالباً در کنار آب می نشیند و دم خود را تکان می دهد، دمسنجد، طرغلودیس، عصفور الشوک
پرنده ای است کوچک از راسته سبک بالان جزو گروه دندانی نوکان، خاکستری رنگ به اندازه گنجشک که غالباً در کنار آب می نشیند و دم خود را تکان می دهد، دمسنجد، طرغلودیس، عصفور الشوک