جدول جو
جدول جو

معنی دحمره - جستجوی لغت در جدول جو

دحمره
(تَ غام م)
پر کردن مشک را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(دَ مَ سَ)
لیله دحمسه، شب تاریک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ مَ رَ)
یکی حمر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و آن مرغی است سرخ رنگ. رجوع به حمر شود
لغت نامه دهخدا
(حُمْ مَ رَ)
یکی حمر. (منتهی الارب). رجوع به حمر شود
لغت نامه دهخدا
(حُ رَ)
سرخی. (منتهی الارب). و آن رنگ معروفی است. (از اقرب الموارد).
- ذوحمره، شیرین: گویند رطب ذوحمره. (از اقرب الموارد).
، صبغی است که برای قرمز کردن رنگهابکار میرود. (از اقرب الموارد) ، درختی است که خران دوست دارند، آماسی است ازجنس طاعون و بفارسی سرخ باده گویند و آن ورم حار صفراوی محض است. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ حَمْ مَ رَ)
نام قدیم خرمشهر است، شهری به خوزستان در ساحل شرقی کارون آنجا که کارون به شط پیوندد در چهارده هزارگزی آبادان و 120هزارگزی اهواز. پلی آن را به جزیره آبادان متصل سازد. رجوع به سفرنامۀ حاج نجم الملک به خوزستان چ دبیرسیاقی صص 89- 99 و خرمشهر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَمْ مَ رَ)
تأنیث محمر
لغت نامه دهخدا
(مُ حَمْ مِ رَ)
گروهی از خرمیه خلاف مبیضه، محمر، یکی. آنها که شعاری سرخ رنگ دارند چون مبیضه و مسوده و آنان فرقه ای از خرمیه اند و یکی آن محمر است که از مخالفان مبیضه اند. و گویند به معنای کسانی هستند که درفش خود را سرخ رنگ کنند. (از لسان العرب). نامی باشد از فرقۀ سبعیه. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به سبعیه و رجوع به خرمیه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَمْ مِ رَ)
تأنیث محمر: ادویۀ محمره، محمرات. رجوع به محمّر شود
لغت نامه دهخدا
(تَعْ)
غلطانیدن. (آنندراج). غلطانیدن چیزی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پر کردن مشک را، پنهان کردن و پوشیدن چیزی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ صُ)
پر کردن مشک. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). جوهری و صاحب لسان العرب این لغت را نیاورده اند اما صغانی آنرا نقل کرده است. (از تاج العروس). رجوع به زخمره شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
درآمیختن خلق. (از منتهی الارب) ، درآمیختن خبر بر کسی. (ناظم الاطباء). مخلوط و مشوش کردن خبر بر کسی. (از اقرب الموارد) ، عیب. (منتهی الارب). عیب کردن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ رَ)
بدخوئی. (منتهی الارب). شراست و بدی خلق و خوی: فی خلقه دغمره،در خوی او شر است و لؤم است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
برجستن، پر کردن مشک، به زه کردن کمان را. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طِ مِ رَ)
پارۀ ابر، موی. (منتهی الارب) (آنندراج). ومنه: ما علی رأسه طحمره، ای شعره. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ مِ رَ)
جمع واژۀ حمار. خران
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ)
دختر خدیع مادر یزید بن مهلب است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از احمره
تصویر احمره
جمع حمار، خران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمره
تصویر دمره
مونث دمر: بی سود زن
فرهنگ لغت هوشیار
باد سرخ از بیماری ها سرخ باده، سرخ سرک از پرندگان، سرخی، سرخاب غازه سرخی قرمزی، رنگ سرخ قرمز، نوعی آماس در بدن باد سرخ سرخ باد
فرهنگ لغت هوشیار
خرمشهر نام شهری است خونین شهر محمره در فارسی: سرخ جامگان از خرم دینان مونث محمر، ادویه ای که در تماس با جلد بدن موجب تحریک و سرخی آن ناحیه بشوند ادویه ای که نقطه مالیده شده به پوست را تحریک کنند و سبب اتساع عروق آن ناحیه بشوند و بالنتیجه تولید سرخی نمایند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دغمره
تصویر دغمره
بد خویی تند خویی
فرهنگ لغت هوشیار
پادو شاگرد مغازه یا کارگاه، دختر خردسالی که به کدبانو کمک
فرهنگ گویش مازندرانی