جدول جو
جدول جو

معنی دحلان - جستجوی لغت در جدول جو

دحلان
احمد بن زینی مورخ و دانشمند مکی. در مکه بزاد و آنجا به فتوی و تدریس پرداخت و در مکه به سال 1304 هجری قمری درگذشت. تصنیفاتی هم دارد. (الاعلام زرکلی ج 1 ص 39)
لغت نامه دهخدا
دحلان
(دُ)
ددیست. (منتهی الارب) ، جمع واژۀ دحل. رجوع به دحل شود. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). یاقوت درمعجم البلدان دحائل را جمعالجمع و دحلان را جمع دانسته است. رجوع به دحل و دحائل شود. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تکه ای چوب گرد که سیخی از میان آن گذرانیده و با آن پشم یا پنبه می ریسند، آلت نخ تابی
فرهنگ فارسی عمید
کوچۀ باریک یا راهرو منزل یا کاروان سرا که بالای آن خانه ساخته باشند، راهرو سرپوشیده، دهلیز
فرهنگ فارسی عمید
(فَ لَ)
دو کوه است از اجاء که رنگشان مایل به سرخی است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دِلْ لا)
از نامهای اجدادی است و منسوب به آن دلانی شود. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(نُ)
مال که دهند کسی را یا خاص کنند برای وی. (منتهی الارب) (آنندراج). عطیه ای که از مال به کسی دهند و یا مالی که ازبرای کسی خاص کنند. (ناظم الاطباء). اسم چیز بخشیده شده از آب و مال. (از اقرب الموارد). نحل. نحلی ̍. (المنجد). نحله. عطیۀ بی طلبی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
دهی است از بخش سراسکند شهرستان تبریز. واقع در 8هزارگزی سراسکند. آب آن از چشمه و رود تأمین می شود. سکنۀ آن 482 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(تَ فَ نُ)
مصدر به معنی دمل. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به دمل شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
جمع واژۀ دمل. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به دمل شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دحمسان. سیاه. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
چاه تنگ سر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
عبدالرحمن بن عمرو ملقب به دحمان الاشقر از موالی لیث بن عبدمناه دانای به خنیاگری و از ظرفاء مغنیان مشهور عهد مهدی و هادی خلفاء عباسی است و در زمان هارون درگذشته است. از سعید خنیاگری آموخت و نبوغ یافت و به خلیفه مهدی پیوست. او را در اغانی آوازها است. مردی نیکوصلاح و بسیارنماز بود. از گفته های اوست: ’از خنیاگری باطلی شبیه تر به حق ندیدم’. وفات وی به سال 165 هجری قمری بوده است. (اعلام زرکلی ج 2 ص 502). رجوع به عبدالرحمن ج 1 ص 308 و قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان بخش کلیبر شهرستان اهر، واقع در 21/5هزارگزی شمال کلیبر با 138 تن سکنه، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
آلت پشم و ابریشم تابیدن، و آن چوبی است مدور و سیخ چوبی بر آن گذرانیده اند و پشم و ریسمان را بدان تاب دهند. (از برهان) (از آنندراج). دکلو، در تداول جنوب خراسان:
زلف کآن از رعشه جنبد پای بند دل نگردد
باد کز دکلان جهد تخت سلیمان برنتابد.
سیف اسفرنگ
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دوک. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به دکلان شود، هر یک از دو گلولۀ آویخته زیر گلوی بز و غیره. زلمتان. و شکستۀ آن ’دگلون’ امروز (در معنی اخیر) در گناباد متداول است. (یادداشت محمد پروین گنابادی). و رجوع به دگلون شود
لغت نامه دهخدا
دهلیز، دالیز، دالیج، دلیج، بالان، بالانه، محلی میانۀ خانه و در کوچه، دالانه، (شرفنامه)، دهلیز که مابین دو در باشد، (شعوری)، کریدور، محلی مسقف میان در خانه و خانه:
چو خوان اندرآمد بدالان شاه
درون رفت زروان حاجب براه،
فردوسی (از شرفنامه)،
یکی راسد یأجوج است بنیان
یکی را روضۀ خلدست دالان،
عنصری (از شعوری)،
صفهالدار، پیش دالان، (منتهی الارب)، سقیفه، دالان بیرونی، (دهار)، سهوه، پیش دالان، مشربه، پیش دالان، (منتهی الارب)،
- امثال:
هر جا در شد ما دالانیم، هر جا خر شد ما پالانیم،
خوشگلها در دالان بدگلها گریه می کنند،
توی دالان می خوابم صاحبخانه نگذار برم،
زیر پالان می خوابم صاحبخانه نگذار برم،
، بازار تنگ که دو سوی آن دکان است: دالان گبرها، دالان فرش فروشها، کوچۀ سرپوشیده، (برهان)، سعبات، (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی مؤلف)، ساباط، تونل
لغت نامه دهخدا
ابن سابقه بن شامخ الحاشدی، جدی جاهلی و از بنی حمدان از قحطان است، (الاعلام زرکلی ج 1)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان سرله بخش جانکی گرمسیر شهرستان اهواز، واقع در 39هزارگزی خاور راه اتومبیل رو هفتگل بگنبد لران، کوهستانی است و معتدل و مالاریائی و دارای 400 تن سکنه، آب آن از رود خانه پرتو و محصول آنجا غلات و برنج و شغل مردم آن زراعت و راه آنجامالرو است و ساکنین از طایفۀ چهارلنگ هستند، پاسگاه ژاندارمری دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از قرای بلوک کورستان در ولایت لارستان فارس، در یازده فرسخی قلعۀ فاریاب و چهارفرسخی مغربی کشّی واقعست، (فارسنامۀ ناصری ص 290 و فهرست بلوکات آن)
کوه دالان میان بلوک فراشبند و نواحی بلوک دشتی است بفارس، (فارسنامۀ ناصری ص 337)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
قریه ای است در نزدیکی دینار از سرزمین یمن. گویند زنان این ده زیباترین زنان یمن می باشند و اهل فسق و فجورند و همه جا میروند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کحلان
تصویر کحلان
مینای اسمانی از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
راهرو سر پوشیده، کوچه سر پوشیده، دهلیز خانه. محل میانه خالی و درب کوچه، دهلیز که مابین دو در باشد، کریدور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلان
تصویر حلان
بره تو دلی، سوگند گشا، خون روا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دالان
تصویر دالان
راهرو سرپوشیده، کوچه سر پوشیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دالان
تصویر دالان
تونل
فرهنگ واژه فارسی سره
تونل، دهلیز، راهرو، گذرگاه، نقب
فرهنگ واژه مترادف متضاد